این را توی شمارۀ 166 همشهری جوان خواندم. خوشم اومد ازش! نوشته مال یک آقایی است به نام «بلیک ماریسن» که ظاهراً در انگلستان شاعر و نویسنده معروفی است و یک کتاب هم به نام «راستی آخرین بار کی پدرت را دیدی؟» ازش به فارسی ترجمه شده. این متن را سال 2002 برای گاردین نوشته بوده؛ ترجمۀ خوبش هم مال احسان لطفی است.
چرا ازدواج میکنیم؟
«چرا عروسی کردیم؟» این را از همسرم میپرسم. با بدگمانی میگوید: «یعنی چه؟» سوءظنش را درک میکنم. انواع مشابهی از این سؤال گاهی در لحظههای تنش و التهاب بین زوجها رد و بدل میشود. ولی سؤال من خوشخیم است. تازه کتابی خواندهام به نام «ورشکستگی ازدواج» که نویسندهاش با بررسی تعدادی از الگوها و روندها – مثل افزایش میزان طلاق، فروپاشی هسته خانواده، رشد فیمینیسم، کنترل موالید و رواج بیقیدی جنسی- نتیجه گرفته که کمپانی ازدواج با چنین بیلانی نفسهای آخرش را میکشد. کتاب، چاپ سال 1929 است. با این حال 50 سال بعد، من و همسرم سهام این شرکت رو به موت را خریدیم. دقیقاً یادم نیست چرا؛ حتی یادم نیست چه کسی پا پیش گذاشت.
میگویم: «حکمتش چه بود؟ علتش، دلیل اصلیاش؟»
-معامله که نمیکردیم.
-نه، ولی....
جوابهایی میدهد: «چون 5 سال بود که همدیگر را میشناختیم؛ چون درسم را تمام کردهبودم و به نظرم زمان خوبی برای این کار میآمد؛ چون میخواستم تکلیف این موضوع معلوم شود تا بتوانم به چیزهای دیگر فکر کنم. (اضافه میکند: «متأسفم که زیاد عاشقانه نیست») عشق هم که البته بوده ....» اما حلقه و لباس عروس، مراسم، سند ازدواج و.... برای او هم توجیهشان سخت است. نه که بابتشان پشیمان باشیم اما نمیشد همینطوری کنار هم بمانیم؟ حتماً باید مراسم عروسی میگرفتیم؟
حتی آن موقع (یعنی اواخر دهۀ 1970) کارمان کمی سرپیچی از مد به حساب میآمد. کتابهایی که با آنها بزرگ شده بودیم همه علیه ازدواج بودند. مارکس و انگلس میگفتند کار بورژواهاست. بیتها (نویسندگان یاغی و جوان دهههای 50 و 60) میگفتند امّلی است. بیرکین (شخصیت رمان زنان عاشق اثر دی. اچ. لارنس) میگفت بزدلانه است: «دنیای زوجها؛ هر زوجی در لانۀ کوچک خودش، مواظب دلخوشیهای کوچک خودش، میان حریم کوچک خودش پخت و پز میکند و این نخواستنیترین چیز دنیاست».
هشدارهای دیگری هم بود؛ روانکاوهایی مثل لینگ و کوپر که بر ویرانگری زندگی خانوادگی تأکید میکردند، فیلمهای برگمان با تصویری که از سرخوردگی و محنت زوجها نشانمان میدادند و البته زندگی مشترک پدر مادرهایمان که واقعاً کسلکننده به نظر میآمد. در روزگار قدیم، عشق و ازدواج مثل اسب و دلیجان با هم بودند؛ اما بعد ماشین اختراع شد و شکلهای کم قید و بندتری از رابطه رواج پیدا کرد.
-زانو زدم و خواستگاری کردم؟
-فکر نکنم.
و با این حال عروسی کردیم. نه جشن مرغ و گوزنی (بخشی از آیینهای سنتی ازدواج در انگلستان مثل حنابندان) درکار بود، نه لیموزینی، نه لباس صبحی. بیشتر ماه عسل 3 هفتهایمان هم در چادر گذشت.اما 60 نفر برای مراسم آمدند و ما –به خاطر جا و غذاهای رزروی هم که شده- تا تهاش رفتیم. آن سال در انگلستان 358هزار و 566 زوج دیگر هم همین کار را کردند که 50هزار تا کمتر از آمار چند سال قبلش بود اما هنوز احساس ورشکستگی به آدم نمیداد.
150هزارتا از آن زوجها تا الآن طلاق گرفتهاند. زیاد هم عجیب نیست؛ رابطه قابلیتهای زیادی برای از کار افتادن دارد. وایومینگ 1920 هم همین مقدار طلاق داشته است. اما عجیب این است که اکثر آدمهایی که این روزها طلاق میگیرند دوباره ازدواج میکنند. در بریتانیا از هر 4 ازدواج، یکی ازدواج مجدد است و تعداد آنهایی که بعد از متارکه دوباره تشکیل خانواده میدهند در مقایسه با سال 1961، 4 برابر شده است. حتی آمار نزولی ازدواجهای اول هم (که البته دارد دست از نزول میکشد) کمی گمراه کننده و قابل تأمل است؛ 20 یا 30 سال پیش خیلی از این ازدواجها به زور دگنگ و از ترس آبروریزی انجام میشد اما حالا در غیاب چنین اجبارهایی میشود تصور کرد که ازدواجها داوطلبانهتر اتفاق میافتند و آمارشان اعتبار بیشتری دارد. حتی طبق نظرسنجیها ازدواج دوباره دارد مد میشود؛ 41 درصد از شرکتکنندهها در نظرسنجی اخیر روزنامه گاردین «مطمئناً» چنین نظری داشتهاند. ظاهراً ازدواج بیشتر از آنچه انتظار میرفت دوام آوردهاست. به عبارت دیگر اکثر زوجها همچنان احساس میکنند که یک قرارداد رسمی مزین به مهر تأیید خدا و دولت چیزی به آنها میدهد که جای دیگری پیدا نمیشود؛ ولی چرا؟
بخشی از این ماجرا البته دلایل اجرایی - اقتصادی دارد. در انگلستان قوانین دارایی پرداخت، مالیات بر ارث و حقوق کودکان همه به سود زوجهاست. اما وقتی مردم درباره امنیت ازدواج حرف میزنند منظورشان چیزی حسی و فیزیکی است نه قانونی و اقتصادی. به قول دوستی «ازدواج کردم که خیالم راحت شود.» یا «که رابطهام را مهر و موم کنم». ازدواج آنطوری که جرمی تیلور در قرن 17 نوشته؛ «زیباییاش کمتر و امنیتش بیشتر از زندگی مجردی است». با این حساب یک پیوند رسمی، نوید بخش دوام و امنیت در دنیایی ناپایدار و ناامن است.
در دنیای واقع دلیلی وجود ندارد که همزیستی دوام و امنیت کمتری نسبت به ازدواج داشته باشد اما خیلی از زوجها هنوز خیالشان با یک اعلان عمومی راحت میشود. دوستی میگوید: «یک جور اعتبار دادن بود. میخواستم دنیا بفهمد که ما همین جوری با هم نمیپلکیم. فرصتی هم بود که جشنی بگیریم و دور هم باشیم.» بقیه هم دلایل خودشان را دارند؛ «چون به سنی رسیدهبودم که یک هفته جلوتر را میدیدم»، «چون میخواستم مطمئن شوم که کسی هست که با او حرف بزنم و غذا بخورم»، «چون بهانهای بود برای اینکه یک دست لباس نو بخرم».
این حرفها فرسنگها با از جو دهۀ 70 فاصله دارد؛ زمانی که لااقل برای جماعت فیمینیست، ازدواج مترادف با مرگ آزادی و استقلال بود. زمانی که گرامین گرین در کتابش نوشت: «اگر زنان میخواهند تغییر چشمگیری در وضعشان بدهند به وضوح باید از ازدواج امتناع کنند». این وضوح را البته پرنسس دیانا با ازدواجش در 1981 از بین برد. مردم اغلب از مرگ او به عنوان آب سردی بر اندام حیات عاطفی کشور یاد میکنند اما ازدواجش، با افتتاح عصر جذبه عاشقانه، تأثیر بیشتری روی انگلستان گذاشت. تجرد زمانی به عنوان یک گزینه معتبر و محترم در جامعه انگلستان پذیرفته شدهبود اما موج رمانتیکسازی زوجیت، حالا آن را به نوعی شکست تبدیل کردهاست. نگرانیهای قدیمی درباره اینکه ازدواج قاتل استقلال است، حالا به نظر عتیقه میآیند؛ داروین نگران بود که «آدم نمیتواند هرجا دلش خواست برود یا با مردان باهوش در باشگاهها به بحث بنشیند». کافکا از نزدیک شدن به دیگران میترسید، هرچند جرأت مواجهه یک تنه با زندگی را هم نداشت. فیلیپ لارکین به این نتیجه رسید که ازدواج سرچشمه شعرش را خشک میکند؛ اینها عتیقهاند اما ارزش شنیدن و فکر کردن را دارند. تنهایی مهم است؛ حتی متأهلها هم باید یادش بگیرند؛ همۀ ما تنها میمیریم.
آیا در سال 2010 آدمهای کمتری ازدواج میکنند؟ آمارها این طور میگویند و بیشتر ما هم ظاهراً همین فکر را میکنیم اما وقتی به بچههای نوجوانم نگاه میکنم – زیر بمباران کتابها و مجلهها و فیلمها و سایتهایی که ازدواج را مثل بابانوئل بزرگسالی جلوه میدهند با کیسهای پر از گرمای خانواده و هدیههای گرانقیمت- دیگر زیاد مطمئن نیستم. میدانند که افسانه است اما افسانه به هر حال قدرت خطرناکی دارد؛ قدرت القای این تصور که ازدواج –صرف انجام دادن و تسلیم شدن به آن- میتواند ما را به موجودات بهتر، خوشحالتر، کاملتر، موفقتر و متفاوت تبدیل کند. شاید میتواند اما «تسلیم شدن» ظاهر سالمی ندارد؛ تعقیب امیال شخصی هم همینطور.
میپرسم: «یک جسم و 2 نفر (عنوان کتابی معروف از رابین اسکینز با موضوع روانکاوی خانواده و ازدواج که در 1976 در انگلستان منتشر و با استقبال زیادی روبهرو شد)؛ علتش همین بود؟»
اما همسرم دارد کتاب میخواند و صدایم را نمیشنود.