نميدانم چرا هر چيزي از اين جامجهاني امسال ميشنوم يا ميبينم، فقط بغض به گلويم ميآورد.
در مورد تاريخچهي مبارزاتي مردم افريقاي جنوبي چيز زيادي نميدانم. در حد زندگينامهي خلاصهي ماندلا كه زماني خواندمش كه بچهتر از آني بودم كه از ديكتاتوري و مبارزه عليه آن چيزي سرم بشود و يك فيلم باز هم از زندگي ماندلا كه بچهگيهايم چند باري از تلويزيون پخش شد كه از آن هم فقط صحنههاي محو زندان و سخنرانيهاي ماندلا يادم مانده. از سرگذشت و راه مبارزهشان. اما همين قدر ميدانم كه مردمي بودهاند زير يوغ ديكتاتوري. زير يوغ تبعيض دولتي كه مردمش را به شهروند درجهي يك و دو و سه تقسيم كرده بود. نظامي كه وكيلي را براي اينكه از حقوق بشر ميگفت و از آزادي و برابري سالها زنداني كرد.
مردمي كه پرچمدار يك اصلاح ساختار حكومتي بدون جنگ و انقلاب و كودتا بودهاند. مردمي كه توانستهاند از پس آن همه خشم و نفرت بر بيايند و حالا سياه و سفيد، انگليسيزبان و بومي، در كنار هم زندگي كنند، شاد باشند، جام جهاني برگزار كنند و به رهبري مردي چون نلسون ماندلا افتخار كنند و از ته دل دوستش بدارند.
كنسرت آغاز جام جهاني را كه نگاه ميكردم، اينكه اين همه آدم؛ سياه و سفيد، بومي و مهاجر، در كنار هم شاد و بيغم پرچم كشورشان را تكان ميدهند، فقط غصهام گرفت براي خودمان. فكر كردم ما چه راه درازي پيش رو داريم تا تمام كينهها و خشمهايمان را از ياد ببريم و بتوانيم مثل اينها در كنار هم شاد باشيم. كي ميتوانيم بدون اينكه شعار "مرگ بر" يكي سر بدهيم، شعار "زندهباد" براي قهرمانهاي ملي واقعيمان سر بدهيم.

روزي كه قهرمانهاي ملتمان، به جاي اينكه بيآبروهايي در عرصهي بينالمللي باشند كه ترس داشته باشند از خارج شدن از وطن، بزرگاني باشند چون ماندلا كه همه از داشتن چنين مرداني در كشورمان به خودمان بباليم. فكر ميكنيد چنين روزي را ببينيم ما؟ مايي كه هنوز جاي زخمها و كينههاي يك دوره التيام نيافته، زخمهاي جديدي پيكر همبستگيمان را پاره پاره ميكند.
ميخواهم كتابي پيدا كنم دربارهي تاريخ مبارزات مردم افريقاي جنوبي عليه نظام آپارتايد. بايد درسهاي خوبي داشته باشد برايم.
در مورد تاريخچهي مبارزاتي مردم افريقاي جنوبي چيز زيادي نميدانم. در حد زندگينامهي خلاصهي ماندلا كه زماني خواندمش كه بچهتر از آني بودم كه از ديكتاتوري و مبارزه عليه آن چيزي سرم بشود و يك فيلم باز هم از زندگي ماندلا كه بچهگيهايم چند باري از تلويزيون پخش شد كه از آن هم فقط صحنههاي محو زندان و سخنرانيهاي ماندلا يادم مانده. از سرگذشت و راه مبارزهشان. اما همين قدر ميدانم كه مردمي بودهاند زير يوغ ديكتاتوري. زير يوغ تبعيض دولتي كه مردمش را به شهروند درجهي يك و دو و سه تقسيم كرده بود. نظامي كه وكيلي را براي اينكه از حقوق بشر ميگفت و از آزادي و برابري سالها زنداني كرد.
مردمي كه پرچمدار يك اصلاح ساختار حكومتي بدون جنگ و انقلاب و كودتا بودهاند. مردمي كه توانستهاند از پس آن همه خشم و نفرت بر بيايند و حالا سياه و سفيد، انگليسيزبان و بومي، در كنار هم زندگي كنند، شاد باشند، جام جهاني برگزار كنند و به رهبري مردي چون نلسون ماندلا افتخار كنند و از ته دل دوستش بدارند.
كنسرت آغاز جام جهاني را كه نگاه ميكردم، اينكه اين همه آدم؛ سياه و سفيد، بومي و مهاجر، در كنار هم شاد و بيغم پرچم كشورشان را تكان ميدهند، فقط غصهام گرفت براي خودمان. فكر كردم ما چه راه درازي پيش رو داريم تا تمام كينهها و خشمهايمان را از ياد ببريم و بتوانيم مثل اينها در كنار هم شاد باشيم. كي ميتوانيم بدون اينكه شعار "مرگ بر" يكي سر بدهيم، شعار "زندهباد" براي قهرمانهاي ملي واقعيمان سر بدهيم.

روزي كه قهرمانهاي ملتمان، به جاي اينكه بيآبروهايي در عرصهي بينالمللي باشند كه ترس داشته باشند از خارج شدن از وطن، بزرگاني باشند چون ماندلا كه همه از داشتن چنين مرداني در كشورمان به خودمان بباليم. فكر ميكنيد چنين روزي را ببينيم ما؟ مايي كه هنوز جاي زخمها و كينههاي يك دوره التيام نيافته، زخمهاي جديدي پيكر همبستگيمان را پاره پاره ميكند.
ميخواهم كتابي پيدا كنم دربارهي تاريخ مبارزات مردم افريقاي جنوبي عليه نظام آپارتايد. بايد درسهاي خوبي داشته باشد برايم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر