۱۳۸۷ مرداد ۶, یکشنبه

انعكاس

با دوستام رفتم سينما. رفتيم اتعكاس را ديديم. من قبلاً چند تا نقد در موردش خونده بودم كه گفته بودن فيلم بدي نيست اما با اون تبليغات گل‌درشتي كه تلويزيون ازش پخش مي‌كنه باورم نمي‌شد چيز جالبي باشه. اما واقعاً بد نبود. شاهكار نبود اما بد هم نبود. كامبيز ديرباز خوب بود (مي‌شه گفت خيلي خوب) مهناز افشار بد نبود و حتي حميد گودرزي هم قابل تحمل بود! داستانش هم با وجود پايان بندي آبكي آخرش بدك نبود و تعليقش را بد درنياورده‌بود (هر چند كه شايد خيلي بي‌ربط باشه اما كليت داستان يك جورهايي من را ياد چشمان كاملاً بسته كوبريك مي‌انداخت). اما مهمترين چيز اين بود كه لااقل توي فيلم خبري از داستان تهوع‌آور مرد دوزنه و خيانتكار كه مثل سرطان تمام سينما و تلويزيون را اشغال كرده نبود! آدم‌هاي خوب و قابل اعتماد همه جا ناياب شدند، حتي توي فيلم‌ها!

بعد از تحرير: توي فيلم يه جايي هست كه مهناز افشار به حميد گودرزي مي‌گه ((من عاشق شوهرم نيستم، دوستش دارم. دوست داشتن از عاشق بودن خيلي بهتره. نه ديوونه‌بازي‌‌هاي عشق را داره و نه زود تموم مي‌شه.)) ديالوگ قشنگي بود هر چند كه حس مي‌كنم قبلاً تو يه فيلم ديگه شنيده بودمش يا توي يك كتابي خونده بودمش!

۱۳۸۷ مرداد ۵, شنبه

بي مقدمه


اولين دفتر خاطراتم را وقتي كلاس پنجم دبستان بودم يك دوست بهم هديه داد. از اين دفترهاي تابلويي كه روش نوشته دفتر خاطرات و عكس قلم و دوات روش هست و يك قفل فسقلي هم براي محافظت از نوشته‌هاي داخلش داره. از اون موقع تا اوايل دبيرستان تقريباً به صورت منظم هفته‌اي يك يادداشت مي‌نوشتم. اون روزها، دفترم رو تو صد تا سوراخ سمبه قايم مي‌كردم كه مبادا يك نفر پيداش كنه و بخونه (فكر مي‌كردم نوشتن در مورد اينكه از فلان هنرپيشه يا فوتباليست خوشم مي‌ياد خيلي كار جسورانه و خطرناكيه و بايد حسابي مواظب باشم كه كسي از اين راز مهم خبردار نشه!). هر چند كه ترفندهاي من هيچ وقت هم مؤثر نبود و پدر و مادر گرام (كه مثل پدر و مادر هر دختر نوجوان ديگه‌اي دائماً نگران بودند) هر چند وقت يكبار نگاهي به نوشته‌هاي گهربار ما مي‌‌انداختند و اعتراف مي‌كنم كه چيز جالبي هم دستگيرشون نمي‌شد. نگاه من به خاطره‌نويسي در آن موقع ثبت خاطرات و احساسات آني‌ام بود و پر بود از يك عالمه اطلاعات به‌درد نخور از فوتبال و سريال‌هاي تلويزيون (كه فكر مي‌كردم اگر يادم بره خيلي بده) در اصل داشتم براي خودم مي‌نوشتم تا چند سال ديگه بخونم و يادم بياد. نوشته‌هام غير از خودم و بابا و مامان هيچ خواننده‌اي نداشت (به درد كسي هم نمي‌خورد) . بعد كه بزرگ شدم به اين نتيجه رسيدم كه خواندن چرت و پرت‌هايي كه اون روزها نوشتم الان ديگه لطفي برام نداره و دست از خاطره نوشتن برداشتم. حالا به نظر من وبلاگ نوشتن هم مثل همون خاطره نوشتنه، با اين تفاوت كه حالا ديگه نه تنها نوشته‌هات را تو صدتا سوراخ قايم نمي‌كني، بلكه اونها را توي فراگيرترين رسانه‌ي موجود جار مي‌زني! هر چند كه احتمال خواننده داشتن اين نوشته‌ها با اين سطح روابط عمومي بالايي كه من دارم چيزي در حد صفره!