۱۳۸۷ آبان ۲, پنجشنبه

بانك

1) بانك رفتن برايم خيلي عذاب‌آور است. متنفرم از اينكه ساعت‌ها و ساعت‌ها از وقتم را صرف ايستادن در صف‌هايي كنم كه انگار اصلاً از جايشان تكان نمي‌خورند. هي بايستم و هي به دور و برم زل بزنم و در عين حال دائم مراقب اين باشم كه مبادا نگاهم براي مدت طولاني يا براي چند بار متوالي روي چهره‌ي يك نفر بيفتد و سؤء تفاهم به وجود بياورد. چند باري سعي كردم چيزي با خودم ببرم و در صف بخوانم. اما اين قدر آدم كنجكاو (بخوانيد فضول) در صف‌ها زياد است كه امكان خواندن هم ازآدم سلب مي‌شود. يا يكهو سرت را بلند مي‌كني مي‌بيني هشت تا كله‌ي ديگر توي مجله يا كتابي است كه داري مي‌خواني يا اينكه دائم مجبوري در موردش به بقيه توضيح بدهي. (ديالوگ نمونه: خانمه: خانم اين رماني كه داريد مي‌خوانيد در مورد چيه؟ من: رمان نيست. زندگينامه‌‌ي يك خانميه كه زمان استالين به سيبري تبعيد شده. خانمه: اينا چيه مي‌خوني؟ برو يك كتاب از نسرين ثامني بگير بخون واسه آينده‌ات هم خوبه! من: ....(لبخند و سكوت)). تازه علاوه بر اينها تحمل كردن آدم‌هايي كه فكر مي‌كنند خيلي زرنگند و مثل چيز سرشان را مي‌اندازند زير و مي‌زنند توي صف و وقتي اعتراض بقيه را مي‌شنوند طوري هاج و واج نگاه مي‌كنند كه انگار مورد ظلم واقع شده‌اند و تازه دعواهايي كه بعد از اين زرنگ‌بازي‌ها به وجود مي‌آيد واقعاً صبر ايوب مي‌خواهد. يا اينكه يك نفر مانده به اينكه نوبت تو بشود و يكهو سر وكله‌ي سه چهار نفر پيدا مي‌شود كه به آقاي جلويي سپرده‌اند كه مي‌روند و برمي‌گردند و در حين خريد كردن فاميل و در و همسايه را هم ديده‌اند و آنها را به جايي كه در صف دارند دعوت كرده‌اند. به اينها اضافه كنيد قطع و وصل شدن‌هاي مداوم حساب‌هاي online و رفتن برق و خراب شدن دستگاه‌ها و انواع و اقسام بدبياري‌هايي را كه ممكن است سر راهت قرار بگيرد.
2) تازگي‌ها سعي مي‌كنم ببينم مردم چكار مي‌كنند كه صف بانك برايشان اين قدر عذاب‌آور نيست؟ نتايج بررسي‌هايم من را به چند نتيجه رساند: اولاً اينكه خيلي از آنها به ماراتن‌هاي طولاني مدت صف عادت دارند. خيلي دور نيستند سال‌هايي كه براي مرغ و گوشت و پودر لباس شويي و تخم‌مرغ و گوشت و صابون و نفت و كپسول گاز و خلاصه همه چيز توي صف مي‌ايستاده‌اند. برخي از صف‌ها مثل نان و شير هم كه هنوز ادامه دارد. پس از لحاظ استقامتي كه كم نمي‌آورند. ثانياً اينكه براي خيلي‌ها (به خصوص خانم‌ها خانه‌دار) اين صف‌ها خودش يك موهبت است. مي‌توانند آخرين اخبار را با هم رد و بدل كنند. پز موبايل يا انگشتر و النگويي را كه تازه خريده‌اند به هم بدهند. اگر آشنا باشند و آشناهاي مشتركي داشته‌باشند پشت سر آنها حرف بزنند و اگر هم آشنا نباشند پشت سر خانمي كه جلوتر از آنها ايستاده حرف بزنند و از اين طريق با هم آشنا شوند. كار به جايي مي‌رسد كه بعضي‌هايشان عاشق ايستادن توي اين صف‌ها هستند و منتظر ايستادن در آنها!
3) سعي مي‌كنم حتي‌الامكان كارهاي بانكي‌ام را به صورت غير حضوري بكنم. اما از هر طرفي كه مي‌روم توي ديوار مي‌خورم! دستگاه‌هاي خودپرداز اينقدر شلوغند كه آدم رويش نمي‌شود وقتي 12-10 نفر پشت سرش توي صف ايستاده‌اند 4-3 تا قبض باهاشان پرداخت كند. سايت‌هاي بانك‌ها هم كه همگي در يك اقدام هماهنگ در اواخر ماه (زمان رسيدن قبض‌ها) مي‌تركند. تلفن‌ بانك‌ها هم همگي در حال حاضر از ارائه‌ي خدمات معذورند. خلاصه اينكه همه دست به دست هم مي‌دهند كه حال آدم را بگيرند.
4) اين پست‌هاي كورش علياني در مورد بانك خيلي خوبند. به خصوص آخريش! اين و اين و اين و اين.

۱۳۸۷ مهر ۳۰, سه‌شنبه

روزگار قريب


فكر مي‌كنم ديگر وقتش است كه همگي به احترام كيانوش عياري از جايمان بلند شويم و برايش دست بزنيم (البته فكر كنم دست زدن يك كمي لوس باشد، نمي‌دانم چه كاري را مي‌شود جايگزينش كرد!). حتي اگر هيچ كدام از شاهكارهاي قبلي‌اش مثل «بودن و نبودن» و سريال فوق‌العاده‌ي هزاران چشم و قسمت‌هاي قبلي همين روزگار قريب را در نظر نگيريم، براي همين قسمت ديشب روزگار قريب مي‌توان از او به عنوان يك هنرمند بزرگ تقدير كرد. ارزش كار او وقتي پيدا مي‌شود كه كارهاي او را با كارهاي مشابه همكاران تلويزيوني سازش مقايسه مي‌كنيم. نصف دقت و وسواسي را كه او در طي 5 سال به پاي يك سريال صرف كرده‌است را يك نفر ديگر (مثلاً سيروس مقدم) براي 8-7 سريالي كه در طي اين 5 سال مي‌سازد صرف نخواهد كرد.
گذشته از زيبايي كلي سريال اين قسمت ديشب يك چيز ديگري بود. نزديكي، ناگريز و مختوم بودن مرگي كه هر لحظه شخصيت‌هاي داستان را تهديد مي‌كند، آدم‌هايي كه سرطان دارند و راستي‌راستي بدون اينكه يك معجزه‌ي عجيب و غريب در هيئت يك فرشته از راه برسد و همه را شفا دهد، از سرطان مي‌ميرند. آدم‌هايي كه راستي‌راستي از روي بدبختي خودكشي مي‌كنند و هيچ كس هم نمي‌تواند نجاتشان دهد، پزشك‌ها و پرستارهايي كه خيلي واقعي و بدون اغراق كار مي‌كنند، هنرپيشه‌هايي كه اينقدر جلوي دوربين راحتند انگار دارند زندگي خودشان را مي‌كنند. اينها همه از سطح انتظار و حتي درك بيننده‌هاي عادي تلويزيون ايران خيلي فراتر است. اين سادگي آدم‌ها و واقعي و قابل لمس بودنشان را كه عياري قبلاً در بودن و نبودن هم در آورده بود ولي در روزگار قريب آن را به اوج رسانده‌است.
يك چيز جالب ديگر در مورد اين سريال همزماني پخش قسمت‌هاي اوليه‌ي آن با سريال شهريار كمال تبريزي شد كه به دليل مشابه بودن مضمون سريال‌ها (بررسي زندگينامه‌ي يك شخصيت معروف) همه را ناخودآگاه به مقايسه وامي‌داشت. كمال تبريزي با شهريار همه را نااميد كرد در حالي كه كاري كه او در دست گرفته‌بود هم به دليل آشناتر بودن شخصيت مورد نظر و هم به دليل امكان كار كردن بيشتر بر روي جنبه‌هاي دراماتيك داستان خيلي ساده‌تر بود. اما تبريزي فقط همان جنبه‌هاي دراماتيك كار را چسبيد و بي‌توجه به اينكه فيلمي كه دارد مي‌سازد مربوط به يك شخصيت معاصر است كه هنوز كساني كه از نزديك مي‌شناخته‌اندش (مثل فرزندانش) زنده هستند، چنان افسانه‌اي ساخته بود كه صداي همه را درآورد. درعوض عياري با اينكه سريال سخت‌تري را انتخاب كرده كه در مورد شخصيتي است كه به جز براي جامعه‌ي پزشكي براي ديگران چندان شناخته‌شده نيست و به علاوه اين جور سريال‌ها مستعد برانگيختن انواع و اقسام اعتراض‌ها از جوامع پزشكي و پرستاري است سريال فوق‌العاده‌اي ساخته‌است كه همه را راضي نگه داشته‌است. حيف كه روزگار قريب دارد تمام مي‌شود. معلوم نيست چه‌قدر ديگر بايد صبر كنيم تا دوباره آقاي كارگردان عزيز سريال جديدي بسازد.

۱۳۸۷ مهر ۲۳, سه‌شنبه

مرثيه اي براي يك رويا

اعتراف مي‌كنم كه نااميد شده‌ام. خبر بازي كردن گلشيفته فراهاني در يك فيلم هاليوودي را كه شنيدم برايم خيلي جالب بود. با علاقه اخبارش را دنبال مي‌كردم. برايم جالب بود كه يك زن ايراني آن هم در يكي از بعيدترين فيلدها بتواند كار به اين بزرگي انجام دهد. از اين كه شنيدم در فيلم تمام شئونات رعايت شده خيلي خوشم آمد. از همان موقع كه زمزمه‌هاي معنوع‌الخروج شدن و توقيف شدن كارهايش به گوش رسيد به نظرم خيلي مسخره آمد و گفتم وقتي هنوز فيلم اكران نشده چطور به اين سرعت دارند در موردش تصميم‌گيري مي‌كنند. البته آن زمان هم بودند كساني كه اين شايعات را تبليغي و تلاش براي
آماده‌سازي فضا جهت بهره‌برداري‌هاي آينده مي‌دانستند اما من اين را هم ناشي از بدبيني آنها مي‌دانستم. اخباري هم كه پيرامون اين فيلم منتشر مي‌شد همه تا قبل از شب افتتاحيه مثبت بود. ولي يك دفعه از بعد از شب افتتاحيه هيچ خبري از فيلم از جانب كانال‌هاي معتبر و رسمي (منابعي كه من معمولاً براي كسب اطلاعات بيشتر به آنها مراجعه مي‌كنم) منتشر نشد. و بعد واكنش‌هاي منفي تندروها شروع شد. با يك جستجوي ساده عكس‌هاي شب افتتاحيه و گلشيفته فراهاني بدون حجاب و صحبت‌هاي او كه از ترسش از بازگشت به ايران و برخوردي كه بعد از بازگشت با او مي‌شود گفته‌بود و نهايتاً اعلام كرده‌بود كه عليرغم علاقه‌اش به ايران فعلاً قصد بازگشت به ايران را ندارد. خوب اين اتفاق باعث شد فاتحة روياي حضور بازيگران زن ايراني در سينماي جهان با حفظ موازين را بخوانيم. يك ذهن بدبين هم مي‌تواند به راحتي اين تصور را بكند كه تمام شايعاتي كه راجع به ممنوع‌الخروج شدن گلشيفته فراهاني به راه افتاده‌بود فقط يك پروپاگانداي حرفه‌اي بود براي زمينه‌سازي اين اتفاق.
من كه بد ضد حالي بهم خورد. هم از اين بابت كه سينماي خودمان يك هنرپيشة بااستعداد را از دست داد و هم از اين بابت كه اتفاقي كه مي‌توانست خيلي خوب باشد از بين رفت. به علاوه‌ي اينكه اصلاً نمي‌توانم خوش‌بين باشم و تصور كنم گلشيفته براي باقي ماندن در هاليوود و رقابت نابرابر با ستارگان آن راه آساني در پيش رو داشته‌باشد. به همة اينها اضافه كنيد بلايي را كه اين حواشي بر سد دربارة الي اصغر فرهادي مي‌آورد.

۱۳۸۷ مهر ۱۷, چهارشنبه

محافظه‌كاري

من در تمام زندگي‌ام آدم محافظه‌كاري بودم. هميشه سعي كرده‌ام روي خط خودم حركت كنم. هيچ‌گونه قانون‌شكني انجام ندهم. البته دروغ چرا؟ راستش يك بار سعي كردم تقلب كنم. آن هم سر درس اجتماعي كلاس سوم راهنمايي. جواب چند تاسؤال مثل وظايف شوراي نگهبان و كاربرد مجمع تشخيص مصلحت نظام و از اين جور چيزها را كه هر كاري مي‌كردم حفظ نمي‌شدم، نوشته بودم روي زيردستي‌ام كه به خاطر قيافه‌ي تابلويي كه در حين استفاده از آن پيدا كرده‌بودم دبير مربوطه فهميد و آبرو و حيثيتم بر باد رفت. از بعد از اين اتفاق هم ديگر هيچ وقت تقلب نكردم. مي‌گذاشتم ديگران از روي دستم ببينند و اگر مي‌توانستم بهشان مي‌رساندم؛ اما خودم هيچ وقت روي دست هيچ كسي نگاه نمي‌كردم! داشتم مي‌گفتم. من آدم محافظه‌كاري بوده‌ام. هميشه در هر شرايطي سعي كرده‌ام به دنبال منطقي‌ترين و عاقلانه‌ترين راه‌حل ممكن باشم. اگر راه‌حل سادة يك كار منطقي نبوده يا خطرناك بوده يا موقعيت فعلي‌ام را به خطر مي‌انداخته من از انتخاب آن راه حل صرفنظر كرده‌ام و به دنبال راه‌حلي منطقي و عقلاني گشته‌ام كه هيچ‌گونه مغايرتي با قانون هم نداشته‌باشد. بارها بوده كه اين جسور نبودن به ضررم تمام شده اما هميشه ذهن عقل‌گراي من اين ناكامي‌ها را با اين منطق توجيه كرده‌است كه كار عقلاني خطرش خيلي كمتر است.
چند روزي است كه دارم به تمام داستان‌هايي كه خوانده‌ام، به تمام فيلم‌هايي كه ديده‌ام، به تمام قهرمان‌هايي كه تا به حال در موردشان شنيده‌ام فكر مي‌كنم. خوب كه بررسي مي‌كنم مي‌بينم همة اين آدم‌ها دليل قهرمان بودنشان، برتر بودنشان و موفق بودنشان اين است كه در موقعيت‌هاي خاص تصميم‌هاي جسورانه گرفته‌اند، در خيلي از موارد قانون را زير پا گذاشته‌اند، تصميم‌هاي آني گرفته‌اند كه با عقل سليم مغاير بوده‌اند و ... . مي‌دانم كه داستان و فيلم با زندگي واقعي خيلي فرق دارد ولي از يك طرف هم مي‌ترسم اين محافظه‌كاري بيش از حد كم‌كم به يك جور مرض تبديل شود. مرضي كه آدم را از ريسك كردن در همة مراحل زندگي باز دارد. فقط همين‌قدر مي‌دانم كه همين روحية محافظه‌كار بهم اجازه نمي‌دهد به اين راحتي‌ها روية فعلي‌ام را تغيير دهم!