۱۳۸۸ مهر ۸, چهارشنبه

بيانيه‌ي سيزدهم و عادت اسطوره‌سازي ما


زندگی ادامه دارد و افراد موقتی هستند. هر جمعی و جماعتی كه سرنوشت خود را به بود و نبودكسان پیوند زدند سرانجام - حداقل با فقدان او - سرخورده شدند. هرگاه مردمی برای به تنی یا افرادی از همراهان عادی خود امتیازات بی‌دلیل قائل شدند سرانجام تشخیص عقلانی خود را در مقابل خواست آنان واگذار كردند و به جاه‌ طلبان مجال دادند كه در آنان طمع كنند.
مردمی كه می‌خواهند سرپای خود بایستند و حیاتی كریمانه را تجربه كنند جا دارد كه از نخستین قدم‌هایی كه به ناكامی‌‌شان می‌انجامد بابیشترین دقت‌ها پیشگیری كنند. تولد اینجانب نه هفتم مهر كه روز آشنایی با شماست. حتی اگر روز هفتم مهر به دنیا آمده بودم نیز جا نداشت حركت شما به كیش شخصیت آلوده شود. امیدوارم این كلمات مرا صمیمانه و از سر نگرانی و نه یک شكسته‌ نفسی بی‌حقیقت و تعارف‌ گونه تلقی كنید.
كاش اين‌ها را درك مي‌كرديم. كاش دست برمي‌داشتيم از اسطوره ساختن. آنوقت خيلي اشتباه‌هاي تاريخي‌مان را تكرار نمي‌كرديم.
پ.ن : خودمانيم‌ها! چه قلمي دارد اين سيد واقعاً!


در اتوبوس دانشگاه


خانمه با دو تا بچه‌اش ايستاده وسط اتوبوس. بعد از دوسه بار كه راننده ترمز مي‌زنه و بچه‌هاش اين ور و اون ور پرت مي‌شوند، اعصابش ديگه نمي‌كشه و به راننده مي‌گه:«آقا يعني چه كه ما كارمندا همش بايد بايستيم. كارمندها در اولويت هستند. شما بايد به دانشجو تذكر بديد كه جاي ما را نگيرند. اگر كمبود جا هست نبايد كارمندها صدمه ببينند و.......». پنج دقيقه يك نفس حرف مي‌زند. خوب كه حرف‌هايش را زد، راننده با آرامشي كه فقط از يك پيرمرد اصفهاني برمي‌آيد، بدون اينكه رويش را برگرداند با صداي بلند غرولند مي‌كند كه:«كارمندي كه نتوند بيست دِيقه سَري پا وايسِد به هيچ دردي نيمي‌خورد!» يك كلام، ختم كلام!


۱۳۸۸ مهر ۶, دوشنبه

Add a subscription


قبل از خرداد 88 وقتي يك لينك را به اشتراك‌هاي گودرم اضافه مي‌كردم با همان يكي دو پست اول (يا اصلاً با همان پستي كه خوانده‌بودم ازش و تصميم به مشترك شدنش گرفته‌بودم) راحت مي‌شد تصميم گرفت اون لينك را توي كدام يكي از فولدرهايم قرار بدهم. شوخي، جدي، خلاصه نويسي، سياست، ادبيات، فيلم و سينما و.... بعد از خرداد 88 با خواندن 10 پست اخير صدي نود وبلاگ‌ها بايد مي‌گذاشتم‌شان توي سياسي‌ها. اينطوري مي‌شود كه مثلاً وبلاگ فاطمه‌ي شمس مي‌رود توي سياسي‌ها در حالي كه درستش اين است كه برود زيرشاخه‌ي ادبيات و شعر و حالا جبر روزگار است كه وبلاگ صاحاب* را به وادي سياست كشانده‌است. اما تازگي‌ها كم‌كم مي‌شود از روي پست‌هاي آخر وبلاگ‌ها جايشان را تعيين كرد. داريم به روزگار قبل برمي‌گرديم انگار.

*با اجازه‌ي آقاي اولدفشن!


۱۳۸۸ مهر ۳, جمعه

Days with my father


My father often tells me he wants to die. He says it's time for him to go, that’s he's been around too long. It's odd, because part of me wants him to go too. This is no life for him, living in the twilight of half memories. But he is the only really close family I have left. You see, I'm an only child. After him, that's it.
The other day, when he said he wanted to die, I told him that the problem was that he had exercised his entire life, and was in great shape.
He looked at me, raised his finger, and said: "Nest time around, I,m going to stay in bed!"

see complete story here

۱۳۸۸ مهر ۲, پنجشنبه

آتش بدون دود 4

آتش، بدون دود، اسم بزرگي دارد. بارها خوانده‌ام كه مي‌گويند رمان ايراني با اين كتاب شروع مي‌شود. از نظر من اين رمان، دوپاره‌ است. يا شايد سه پاره. اين پاره‌ها هم مطابق نوشته‌هاي نادر ابراهيمي كه در انتهاي جلد هفتم آمده است، به زمان نگارش جلدهاي مختلف كتاب برمي‌گردد كه بعد و قبل از انقلاب بوده است.
پاره‌ي اول، جلد اول است: گالان و سولماز. خوب است. عالي است. شايد بهترين نمونه‌ي داستان ايراني است. من يك روزه و يك نفس خواندمش و در حين خواندن چنان جوگير شده‌بودم كه پيش خودم فكر مي‌كردم يك روس در حال خواندن جنگ و صلح چنين حالي دارد حتماً. اين جلد داستان يك عشق عجيب و غريب است با آدم‌هايي كه درعين عجيب بودن و افسانه بودن، فهميدني هستند و دوست‌داشتني.
پاره‌ي دوم كه تا حدودي نزديك است به پاره‌ي اول و در عين حال پايه و اساس پاره‌ي بعدي هم محسوب مي‌شود جلدهاي دوم و سوم هستند. در اين دو جلد هنوز داستان، اصل است ولي نه به جذابيت پاره‌ي قبل. هنوز تعدادي از شخصيت‌هاي اساسي جلد اول (بويان ميش مثلاً) زنده‌اند و داستان را سر پا نگه مي‌دارند.
پاره‌ي سوم كه از جلد چهارم تا هفتم جريان دارد زياد خوب نيست. البته هنوز هم از سطح بسياري از داستان‌هاي ايراني بالاتر است و بخش‌هاي فوق‌العاده‌اي از توانايي قلم نادر ابراهيمي در آن ديده مي‌شود. اما پر است از شعار و مي‌توان گفت نااميد كننده. در اين ميان ضعيف‌ترين جلد، جلد چهارم است. شخصيت‌هاي آلني و مارال كه تمام اين چهار جلد حول آنها مي‌گردد، بيش از حد افسانه‌اي و غير قابل باور به نظر مي‌آيند: چوپان زادگاني كه تازه از جواني شروع به تحصيل مي‌كنند و پله‌هاي ترقي را با چنان سرعتي طي مي‌كنند كه همزمان پزشك و جراح و استاد دانشگاه سوربن و مسلط به چندين زبان و مبارز سياسي و نويسنده و.... مي‌شوند. اما چيزي كه در اين ميان آزاردهنده است، حجم عظيم شعاري است كه در سطر، سطر كتاب گنجانده شده است و آدم را ياد حال و هواي فيلم‌ها و سريال‌هاي دهه‌ي شصت مي‌اندازد. براي جبران شخصيت منفي ملا آيدين در جلدهاي اول، در اين بخش ملاها تقريباً همه خوبند. ماجراي ماده‌گرايي آلني آخر كتاب يك جورهايي ماست مالي مي‌شود. و همه چيز سياسي مي‌شود. سياسيِ سياسي.
در مجموع آتش بدون دود، كتاب خوبي است، بخش‌هاي خواندني زيادي دارد. مي‌شود يك عالمه تك جمله و پاراگراف زيبا ازش جدا كرد و با مناسبت و بي‌مناسبت نوشت*. حال و هواي انقلابي و ظلم‌ستيزي كه در سراسر كتاب (به خصوص پاره‌ي سوم) جريان دارد، مناسب اين روزهاست، اما اي كاش تمام هفت جلد مثل جلد اول بود. كاش!

* خودم بخش‌هايي از كتاب را تايپ كرده‌ام و يواش، يواش اينجا مي‌گذارم. نمونه‌هاي قبلي اينجاهاست:+ و + و +



۱۳۸۸ شهریور ۲۱, شنبه

آتش بدون دود 3


تمام صحرا گورستان برادرهاي من است، بويان‌ميش!
تمام دشت، سرخ از خون برادرهاي من است، بويان‌ميش!
و من، همچنان، چشم به راهِ برادرهايم مانده‌ام، بويان‌ميش!
و من هنوز درخت كينه را با اشكم آب مي‌دهم، بويان‌ميش!

***************************************

تو مي‌گويي: «صحرا يك مادر بيشتر ندارد»، بويان‌ميش!
تو مي‌گويي: «برادرها، برادرها را كشته‌اند»، بويان‌ميش!
من مي‌گويم: برادرهاي قاتلِ برادرها را اگر ببخشم، بويان‌ميش!
فردا غريبه‌هاي قاتل را هم خواهم بخشيد، بويان‌ميش!

***************************************

اگر پايم به ساحل درياي آرزو نرسيد، آق‌اويلر!
اگر دستم به كشندگان عموهايت نرسيد، آق‌اويلر!
وصيتم اين است: ساحل را به خانه‌ي آخرتم بياور، آق‌اويلر!
وصيتم اين است: نگاه منتظرم را نااميد مكن، آق‌اويلر!

آتش، بدون دود
نادر ابراهيمي
ج 1 ص 124 - انتشارات روزبهان



ماه رمضان، دين، سياست و بيانيه‌ي يازدهم موسوي



ماه رمضان است و دوز دينداري مردم حسابي بالاتر رفته‌است چنان كه بعضاً كساني كه در ماه‌هاي ديگر نماز هم نمي‌خوانند اين روزها روزه مي‌گيرند. شب‌هاي قدر است و بازار درخواست و حاجت‌خواهي از خداوند گرم. اينها همه مثل سال‌هاي قبل است. گيرم ماه رمضان‌اش در تابستان باشد و روزه طولاني‌تر يا ساعت كار خيلي كمتر باشد به لطف دولت مهرورز كه البته قول داده‌است بعد از ماه رمضان جبران كند!
اما چيزي كه امسال جديد است، پيوند خوردن شرايط ويژه‌ي اين روزها با ماه رمضان است و از آنجا كه اين روزها همه چيز رنگ و بوي دين و مذهب مي‌گيرد، بعضاً اعتراضات سبزي‌ها هم مذهبي‌تر شده‌است. زياد مي‌شنوم و مي‌بينم و مي‌خوانم اين روزها كه همه دارند گله مي‌كنند از خداوند كه پس كو وعده‌هايت، پس كو مجازات ظالمان، پس كو وعده‌ي پيروزي حق بر باطل؟ و تازه اين حرف‌ها چاشني‌هايي از كفرگويي و از دين برگشتگي هم پيدا مي‌كنند كم‌كم.
برايم كمي عجيب است كه مي‌خواهيم اين قدر زود نتيجه بگيريم. چرا اينقدر صبرمان كم است؟ همان‌قدر كه خداوند در قرآن مژده‌ي پيروزي حق بر باطل و مظلوم بر ظالم را داده‌است، بيشتر از آن بندگان و مؤمنان را به صبر فراخوانده است. اگر مي‌خواهيم رنگ و بوي خدايي و ديني به كارها و جنبشمان بدهيم، بايد سنت‌هاي خداوند و راه و رسم مبارزات ديني و خدايي را هم بياموزيم. بايد دائم به خودمان يادآوري كنيم كه فاصله‌ي بين مبعث تا فتح مكه چقدر بود، فاصله‌ي بين شهادت امام حسين تا تشكيل اولين دولت شيعه و ساختن حرم و بارگاه براي آن حضرت چقدر بود. و حتي فاصله‌ي بين سركوبي نهضت مشروطه توسط رضاخان و سقوط حكومت پهلوي را هم به خودمان يادآوري كنيم.
اگر هم نمي‌خواهيم وسط اين مسائل انساني و سياسي كه خودمان مطمئن نيستيم كه درست و غلط را رعايت كرده‌ايم يا نه و چه بسا سال ديگر همين موقع عقايدمان زمين تا آسمان با امروزمان متفاوت باشد پاي خدا و پيغمبر را وسط بكشيم و خودمان را محق مطلق فرض كنيم - كه به نظر من اين راه منطقي‌تري است-، پس عقايد سياسي‌مان را محك دينداري‌مان قرار ندهيم. چون اين مي‌شود همين اشتباهي كه الآن در جريان است. به اسم دين جنايت كردن و خود را محق دانستن.
ميرحسين موسوي در بيانيه‌ي يازدهم‌اش فرازي را به اين نكته اختصاص داده‌است كه مثل بقيه‌ي بخش‌هاي بيانيه‌اش خوب است و خواندني و نگاه است به آن يكي "ورِ" قضيه:

و مظلوم‌تر از انقلاب اسلامی، جمهوری اسلامی و قانون اساسی، خود اسلام است؛ دینی که بسیار از آن نام می‌برند و اندک به آن عمل می‌شود. چه بسیار که دین را سرند می‌کنند، هر چه از آن که منافعشان ایجاب نکند به فراموشی می‌سپارند و سلیقه‌ها و مصلحت‌های خود را متن اسلام می‌نامند، تا جایی که دروغ به مشخصه‌ای غیرقابل تفکیک از صدا و سیما تبدیل شود و زشت‌ترین بداخلاقی‌ها نشانه تعهد به دین پیامبری تلقی گردد که برای تکمیل بزرگواری‌های اخلاقی مبعوث شده است؛ شکنجه زندانیان و کشتن آنان، و اعمالی که قلم از ذکرشان شرم می‌کند.

اگر برای حکمرانی مبتنی بر دین تنها یک رسالت وجود داشته باشد آن این است که زمینه را برای زندگی توأم با ایمان آماده‌تر کند. پس چرا فاصله جامعه ما با زندگی ایمانی روزبه‌روز بیشتر می‌شود؟ این فاصله میراث انقلاب نیست. در تابستان گرم 58، چه بسیار بودند کسانی که برای نخستین بار رمضان را روزه گرفتند و از این تجربه خود لذت بردند؛ میراث انقلاب ما این بود. میراث انقلاب ما معنویتی بود که در دوران دفاع مقدس جامعه را فرا گرفت. میراث انقلاب ما پرورش روح‌های بزرگ و اخلاص‌های مثال‌زدنی بود. انقلاب ما نشان داد می‌تواند نورانیتی را که جامعه تشنه آن است تأمین کند. آخر یک بار هم که شده میراثی را که از امام خود تحویل گرفتیم با ایران امروز مقایسه کنیم؛ جامعه‌ای سودازده که در آن تحجر دولت‌سازی می‌کند؛ جامعه‌ای تقلب‌زده، دروغ‌زده.

برخورد گزینشی با پیام دین و آن را مناسب سلیقه و منافع خود درآوردن، خرافه و تحجر را به دامن آن بستن، پول و زور را جایگزین حکمت و موعظه حسنه کردن و بخش‌هایی از روحانیت، این شجره هزار ساله را دولتی ساختن بیش از این هم نباید نتیجه بدهد. زمانی که امام ما از اسلام ناب محمدی(ص) نام می‌برد و آن را در مقابل اسلام تحجرگرا و اسلام آمریکایی قرار می‌داد چنین روزهایی را می‌دید. این پوستین وارونه اسمش اسلام هست، اما رسمش اسلام نیست. ما خواستار بازگشت به اسلام ناب محمدی(ص)، این دین غریب هستیم. و خداونده وعده داده است که ما را به راه‌های رسیدن به این تحفه آسمانی هدایت کند. والذین جاهدوا فینا لنهدینهم سبلنا. و کسانی که در راه ما کوشش کنند به تحقیق آنان را به راه هایمان هدایت می‌کنیم.

آیا در این چند ماهه ندیدید که او چگونه به این وعده عمل کرد؟ پروردگار ما ایمان‌هایمان را ضایع نکرد و نخواهد کرد، زیرا او به خلاف مدعیان، نسبت به مردم دلسوز و مهربان است. و ما کان الله لیضیع ایمانکم ان الله بالناس لرئوف رحیم. کام ملت از آنچه که گذشت تلخ است، اما کیست که دستاوردهای حاصل شده در عين اين تلخكامي‌ها را ناچیز بشمارد؟ ما با پوست و خون خود عظمت آنچه در این ایام کوتاه حاصل شده است را درک می‌کنیم. ما چه کردیم که به این دستاوردها رسیدیم. حقیقت آن است که جز ایمان به وعده الهی عملی متناسب با این همه پیشرفت نداشته‌ایم. به حوادث این ایام بنگرید و در هر كدامشان راه های خدا را که یکی پس از دیگری پیش پای ما گشوده شدند ملاحظه کنید. آنها را هم که ببندند دادار از وفا به وعده‌ای که داده است عاجز نمی‌شود و راه‌هایی دیگر پیش پای کسانی که برای او می‌کوشند می‌گشاید؛ راه‌هایی امن، راه‌هایی هموار، راه‌هایی مستقیم که بدون تردید ما را به مقصد می رسانند. چرا به خداوند توکل نکنیم حال آن که راه‌هایمان را به ما نشان داده است؟ و ما لنا الا نتوکل علی الله و قد هدانا سبلنا. با دسترسی به چنین راه‌هایی ما نیاز به تخطی از قانون، پشیمانی از مسالمت، توسل به تخریب یا وارد شدن به هر کوره راه دیگری نداریم.

و در آن سو نگاه كنيم كه مخالفان مردم با قدم گذاشتن در بی‌راهه ‌ها چگونه رو به نشيب مي‌روند. فرزندان انقلاب را به زندان انداختند تا اوهام خويش را ارضا كنند. آنها چه نتيجه‌اي براي اين كار خود توقع داشتند؟ بدن رنجور قرباني ترور را به بند كشيدند و ضارب او را آزاد و متمتع قرار دادند. آنها انتظار داشتند از اين كار جز ريختن آبروي خود چه سودي ببرند؟ در سراشيبي كوره‌راهي كه درون آن افتاده بودند خردشان جا ماند و عنانشان در دست افراط‌گراني قرار گرفت كه نيمه‌هاي شب به خوابگاه دانشجويان غريب و مظلوم حمله مي‌كنند و رايج‌ترين كلمات در فرهنگ لغاتشان دشنام‌هاي ركيك است.
رهروان راه‌هاي خدا به اميدي كه از وعده او داشتند رسيدند؛ آيا مسافران بیراهه نيز به آن چيزي كه بايد انتظارش را مي‌كشيدند نرسيده‌اند؟ ملاحظه تقيه و تملق اين و آن و شنيدن بوي حرص و بخل و آز از دهان تمجيدگران، برخورداري از حمايت خطيبي كه از منبر مقدس نمازجمعه به خشونت تشويق و به اعتراف‌گيري مباهات مي‌كند؛ ترس، ترس از تنهايي، ترس از آينده،‌ ترس از عاقبت، ترسي كه با ترساندن ديگران پنهانش مي‌كنند.





۱۳۸۸ شهریور ۲۰, جمعه

بيانيه‌ي يازدهم ميرحسين موسوي و روزهاي قبل از انتخابات

روزهاي قبل از انتخابات بود و پس از مناظره‌ي موسوي و احمدي‌نژاد. زماني كه ديگر همه مرزبندي‌هايشان را تعيين كرده بودند و افرادي كه هنوز تكليفشان معلوم نبود، از آن دسته‌اي بودند كه مثلاً فرداي مناظره‌ي احمدي و موسوي مي‌گفتند زني كه احمدي قرار بود چيزي در موردش "بگويد" فائزه هاشمي است كه همسر ميرحسين موسوي است! يا آنهايي كه از حرف‌هاي قشنگ محسن رضايي خوششان آمده بود و دلشان مي‌خواست انتخاب شود تا كارهاي بزرگي بكند اما نگاهش كه مي‌كردند دلشان نمي‌خواست كه انتخاب شود!
من تعجب كرده بودم از اين توافقي كه ايجاد شده بود بين همه. از اينكه اينهمه آدم‌هاي متفاوت با سلايق و اخلاق‌هاي مختلف كه در حالت عادي سر خيلي چيزها با هم اختلاف داشتند، يكدفعه سر يك هدف با هم به توافق رسيده‌اند. يك بازي سرگرم‌كننده براي ما در آن روزها اين بود كه آدم‌هاي جورواجور محل كارمان را كه هنوز صدايشان در نيامده بود تحليل كنيم و پيش‌بيني كنيم كه مثلاً فلاني به كي رأي مي‌دهد و بعد تعداد رأي‌هاي احمدي را دربياوريم (كه نهايتاً شد 6 تا!). غافلگيري‌هاي بزرگي سر راهمان بود، چه بسيار آدم‌هاي با محاسنِ نمازِ اول وقت بخوان كه وقتي حرف احمدي پيش مي‌آمد چشمانشان باعصبانيبت برق مي‌زد و حتي دعوتت مي‌كردند به اينكه رأي بدهي به هر كسي غير از او! خلاصه اينكه برايم عجيب بود كه چه‌طور ما با هم همسو شده‌ايم، هر چند كه مي‌دانستم خيلي از اين همسويي‌ها برمي‌گردد به قابليت و ظرفيت بالاي ما ايراني‌ها براي جوگرفتگي. اما باز هم ارزشمند بود و جالب. حالا مي‌بينم كه موسوي در ببيانيه‌ي يازدهم‌اش (كه جامع‌ترين و خواندني‌ترين بيانيه‌اش است) به اين تكثر آرا و ضرورت حفظش اشاره كرده‌است:
ما زمانی موفق به برقراری ارتباط موثر با یکدیگر خواهیم شد که در شعاری مشترک همصدا شویم؛ شعاری دقیق و عمیق که قادر به تأمین خواسته‌های ما باشد. بخش مهمی از توانمندی‌هایی که اینک در شبکه‌های اجتماعی ما ایجاد شده است مرهون آن است که شعار و آرمانی مشترک پیدا کرده ایم. تعادل طلايي ويژگي مهم اين شعار و آرمان است، به صورتي كه اگر بر آن بيفزاييم چه بسا كساني كه نتوانند يا نخواهند با آن همصدا شوند، و اگر از آن بكاهيم چه بسا قشرهايي كه اميدهاي خود را در آن نيابند. این بزرگترین سرمایه ماست که باید در پالایش و پاسداری از آن بیشترین دقت و همت را به کار بگیریم.
اما شايد سدي كه بر سر راه اين همراهي باشد، تفاوت شديد عقايد بين حاضرين در اين موج است. چرا كه در اين موج از آن مومنان و معتقدان هستند تا كساني كه اعتقاد اساسي به تغيير كل نظام دارند و موسوي هم با تأكيد مجدد بر آرمان‌هاي انقلاب و قانون اساسي كه خود از بنيان‌گزارانش بوده، نشان داده است كه دوست ندارد اين جنبش چهره‌ي خواهان اصلاحاتش را با چهره‌اي خواهان براندازي عوض كند:

قانون اساسی ما پر از ظرفیت‌هایی است که هنوز به فعلیت نرسیده‌اند؛ مسئولان گاهی با این حقیقت به گونه‌ای برخورد می‌کنند که گویی به عنوان امری مستحب مخیرند همچنان استفاده‌های بیشتری از ذخائر قانون اساسی ببرند. نه! هرگز چنین نیست. آنها مکلفند که این ظرفیت‌ها، آن هم تمامی این ظرفیت‌ها را به فعلیت برسانند. قانون اساسی مجموعه‌ای یکپارچه است و نباید بر روی بخش‌هایی از آن که منافع اشخاص و یا گروه‌هایی خاص را تامین می‌کند به صورت اغراق‌آمیز تاکید شود و بخش‌هایی دیگر که حقوق مردم را دربر گرفته است معطل باقی بماند، یا ناقص به اجرا درآید. پس از سی سال ما هنوز با اصولی از این میثاق ملی روبرو هستیم که سخن گفتن از اجرایشان دست‌اندرکاران را به خشم می‌آورد، به صورتی که گویی گوینده با جمهوری اسلامی مخالفت کرده است. تأمین آزادی‌های سیاسی و اجتماعی، رفع تبعیض، امنیت قضایی و برابری در مقابل قانون، تفکیک‌ناپذیری آزادی، استقلال و تمامیت ارضی کشور از یکدیگر، مصونیت حیثیت، جان و مال اشخاص، ممنوعیت تفتیش عقاید، آزادی مطبوعات، ممنوعیت بازرسی نامه‌ها، استراق سمع و هر گونه تجسس، آزادی احزاب و جمعیت‌ها، آزادی برگزاری اجتماعات، تمرکز دریافت‌های دولتی در خزانه‌داری کل، تعریف جرم سیاسی و رسیدگی به آن با حضور هیئت منصفه، آزادی بیان و نشر افکار در صدا و سیما و بی‌طرفی آن و . . . هر یک اصولی روشن از قانون اساسی ما را به خود اختصاص داده‌اند؛ اصولی که به راحتی و صراحت نقض می‌شوند و یا به صورتی ناقص و براساس تفسیرهای مخالف با روح این میثاق ملی به اجرا درمی‌آیند، تا جایی که در اجرای اصل ساده و روشنی چون آزادی تدریس زبان‌های قومی و محلی به صرف سلیقه و پسند شخصی مانع ایجاد می‌شود.

مشابه همین برخورد گزینشی با آرمان‌های انقلاب اسلامی نیز صورت گرفته است. ما خواستار احیای آن بخش فراموش شده از اهدافی هستیم که این نهضت عظیم به امید تحقق آنها آغاز شد. چه شعارهای بزرگی از انقلاب که اینک دم زدن از آنها روی کسانی را ترش می‌کند، تا جائی که گویی اینها شعارهای ضدانقلاب بوده‌اند. نمونه‌ای از آنها آزادی است؛ آزادی عقیده، آزادی بیان، آزادی پس از بیان، آزادی انتخاب کردن و انتخاب شدن، آزادی به تمامی آن معنای جلیلی که مردم ما در بهمن 57 تأمین آن را یکی از مهمترین اهداف خود می‌دانستند، به صورتی که پیروزی انقلاب را بهار آزادی نامیدند. این آزادی به مفهوم آزادی سیاسی و حق انتقاد بی‌هراس از حاکمان بوده است.

بايد ديد آيا اين جنبش سبز مي‌تواند بر سر هدف و آرماني واحد براي ادامه‌ي مسير خود برگزيند، چنان كه مبارزان زمان انقلاب آرمان براندازي شاه را برگزيدند و از كمونيست و مسلمان در كنار هم جنگيدند انتخاب كند يا مانند اكثر جنبش‌هاي تاريخ ما دچار چند دستگي و از هم‌گسيختگي خواهد شد.