۱۳۸۹ مرداد ۱۳, چهارشنبه

سلاخ‌خانه‌ي شماره 5 - 2


بيلي پيل‌گريم آخرين نفر بود، دست خالي، بي‌پناه و آماده‌ مرگ. وضع بيلي با آن قد دراز يك متر و هشتاد و هشت سانتي و سينه و شانه‌هايي مثل قوطي‌هاي بزرگ كبريت آشپزخانه كاملاً غيرعادي بود. نه كاسكت داشت، نه پالتو، نه اسلحه، و نه پوتين. همان كفش‌هاي معمولي و ارزان‌قيمتي را كه براي مراسم تشييع جنازه پدرش خريده بود، به پا داشت. پاشنه يكي از كفش‌هايش كنده شده بود و موقع راه رفتن بالا و پايين، بالا و پايين مي‌پريد. اين رقاصي غيراراديِ بالا و پايين، بالا و پايين، مفصل‌هاي رانش را زخم كرده بود.
كت نظامي نازكي، با پيراهن و شلوار پشمي زبري پوشيده بود و لباس‌هاي زير درازش از عرق خيس بود. در آن جمع، تنها كسي بود كه ريش داشت. ريشش سيخ سيخ و نامرتب درآمده بود و با وجودي كه بيش از بيست و يك سال نداشت، چند تارموي سفيد، ميان موهايش ديده مي‌شد. تاس هم داشت مي‌شد. در اثر باد، سرما و تقلاي زياد، صورتش مثل لبو سرخ شده‌بود.
ابداً شباهتي به سربازها نداشت.مثل يك فلامينگوي چرك بود.


سلاخ‌خانه‌ي شماره‌5
كورت ونه‌گات ص 51
ترجمه‌ي ع.ا.بهرامي
انتشارات روشنگران و مطالعات زنان

۱۳۸۹ مرداد ۱۱, دوشنبه

چگونه برادرم فصلي جديد در زندگي‌اش گشود،‌ يا اندر مذمت محافظه‌كاري.

برادرم بدون گواهينامه نشسته پشت ماشين، وسط شلوغ‌ترين خيابان شهر تصادف كرده. زده به يك ماشين گذري، بعد منحرف شده زده به يك ماشيني كه پارك كرده بوده كنار خيابان. ماشينه راه افتاده و زده به يك زني كه داشته از خيابان رد مي‌شده. خودش هم رفته سوار جدول شده. بعد هم آقا از سر صحنه‌ي تصادف جيم زده و زنگ زده به مامان كه من يك گندي زده‌ام بريد جمعش كنيد! خلاصه كه افتضاح. دست كم سه ميليون تومان خسارت نقدي ماشين‌ها شده به اضافه‌ي خانمي كه در تصادف بوده. خانمه چيزيش نشده اما از وجناتش پيداست كه اهل رضايت دادن مفت و مجاني نيست.
كارش بر اساس معيارهاي خانوادگي ما رسماً فاجعه است. يعني بدتر از اين نمي‌شود. قانون‌شكني كرده باشي، ماشين را يواشكي برداشته باشي، تصادف كرده باشي و تازه اين قدر هم خسارت مالي به بار آورده باشي و در ضمن ريدمان كرده باشي وسط برنامه‌ي مسافرت تابستاني خانواده را كه دست كم شش ماه برايش برنامه‌ريزي شده است. تازه نكته ماجرا اينجاست كه جنابعالي كنكوري هم بوده‌ باشي و همه‌ي اين هنرنمايي‌ها را دقيقاً روز قبل از اعلام نتايج كنكور كرده باشي و حجم استرسي كه قرار است به خودت و خانواده‌ات وارد شود را صد برابر كرده باشي.
كارش قابل دفاع نيست. من خودم هرگز همچين خبطي نخواهم كرد. هرگز. چنين ريسكي اصلاً در قاموس من جايي ندارد. سه سال است گواهينامه گرفته‌ام، چلمني كه من باشم اصلاً تنها ننشسته‌ام پشت ماشين. يا مامانم كنار دستم بوده كه وقتي يه ماشين از دو كيلومتري داشته مي‌آمده فرمان را چسبيده كه الآن مي‌زني به اون ماشينه، يا بابام كنار دستم بوده كه به ازاي كوچكتري دست‌اندازي كه ماشين تويش افتاده نچ‌نچ كرده و پيش‌بيني سرويس شدن زير و بند ماشين را كرده. سه سال تمام اين‌ها را تحمل كرده‌ام اما محافظه‌كاري (ترس؟) نگذاشته حتي يك بار هم ماشين را تنهايي بيرون ببرم.
مطمئنم پدرم تا آخر عمر دائماً اين شيرين‌كاري را به او يادآوري خواهد كرد. از همين الآن هم مي‌تواند به خاطر خسارت مالي كه زده تا يكي دوسال فاتحه‌ي همه‌ي درخواست‌هاي مالي گنده‌اش (لپ‌تاپ، آي‌فون، ماشين و...) را بخواند.
اما گذشته از همه‌ي اينها، در مقام مقايسه با زندگي خودم، بهش حسودي‌ام مي‌شود. يك فصلي باز كرده در زندگي‌اش. بعدها مي‌تواند بگويد، من قبل از اون تصادفه اين طوري بودم، من بعد از تصادفه اون طوري شدم و ...
يا مي‌تواند براي ديگران تعريف كند كه شب اعلام نتايج كنكور داشته به اين فكر مي‌كرده كه زني كه در تصادف بوده آيا از بيمارستان مرخص مي‌شود يا نه (يا اگر خواست به عادت همه‌ي پسرها پيازداغ ماجرا را زياد كند حتي مي‌تواند بگويد نگران بوده كه زنه زنده مي‌ماند يا نه!).
اون با اين دست گل به اندازه‌ي يك سال كل زندگي يكنواخت من، هيجان وارد زندگي‌اش كرده است.

۱۳۸۹ تیر ۱۰, پنجشنبه

آيا دانستن، احتمال بروز به سرطان را افزايش مي‌دهد؟

از آنجايي كه ما خيلي آدم خفني مي‌باشيم، در جاي بسيار خفني هم كار مي‌كنيم كه همين بغل گوشمان رادار هوا مي‌كنند و موشك مي‌تركانند و خلاصه اوضاعي است. در همين راستا ما بعضي روزها نشسته‌ايم داريم كارمان را مي‌كنيم يكدفعه مي‌بينيم تلفن بغل دستمان شروع كرد به سوت كشيدن. اول‌ها با تعجب گوشي را برمي‌داشتم مي‌ديدم توي گوشي بلانسبت يك صداهاي بي‌ناموسي مي‌آيد. يك كمي به سيم و اينها ور مي‌رفتيم كه فايده‌اي نداشت و بعد از يك مدتي خود به خود درست مي‌شد. يكدفعه داستان را با همكاري در ميان گذاشتم و شروع كردم به تف و لعنت كردن برقكار و سيم‌كش و غيره كه ديدم مي‌گويد بابا كجاي كاري، اين مال وقت‌هايي است كه دارند سيستم را rise مي‌كنند. ما با اينكه خيلي خفن مي‌باشيم اما باز هم نفهميديم اينها كه اين گفت يعني چه. با تعجب نگاهش كرديم و اون هم مجبور شد توضيح بدهد كه اين سيستم‌هاي راداري را كه تست مي‌كنند، در حين تست يك عالمه امواج الكترومغناطيسي توان بالا از خودشان در مي‌كنند كه خيلي خفن است و يك عالمه هم ضرر دارد و از پارازيت‌هاي ماهواره هم بدتر است و غيره و غيره و غيره. البته اون بيشتر و علمي‌تر توضيح داد اما من در همين حد فهميدم.
حالا هر وقت كه تلفن سوت مي‌كشد،‌ نمي‌دانم چرا سرم درد مي‌گيرد در حد انفجار، بعد حالت تهوع هم مي‌گيرم و احساس مي‌كنم غده‌هاي سرطاني مثل چي دارند توي بدنم ريشه مي‌دوانند! فقط نمي‌دونم چرا قبل از اينكه اينها را بفهمم چرا امواج الكترومغناطيسي روي من اثر نداشت؟!

۱۳۸۹ خرداد ۲۷, پنجشنبه

جگركي دادا جواد



چند ماهي‌ است يك جگركي باز شده سر كوچه‌مان. محل تجمع برادران علاف كه پس از عمليات متر نمودن خيابان جهت ميل غذا مراجعه مي‌كنند به اين جگركي كه نامش در مايه‌هاي دادا جواد و اينهاست.
بعد اين جگركي از سر صبح تا بوق شب آهنگ مي‌گذارد  و ما هم به مناسبت تابستان و باز بودن پنجره‌ها و اتاق رو به كوچه مستفيض مي‌شويم از صدايش.
بعد مي‌خواستم بگم اين جگركي آنچنان ترك ليست خفني دارد كه من به‌شخصه پايه شده‌ام بروم ازش درخواست يك سي‌دي بكنم.
توي ليستش از هايده هست تا سياوش قميشي. از محسن چاوشي تا جيپسي كينگ. يك آهنگ بنان مي‌خواند، بعدي هتل كاليفرنياي ايگلز است، آهنگ بعدي را ويگن و دلكش با هم مي‌خوانند بعدي مال محسن نامجو است. من خودم نشنيدم اما برادرم مي‌گويد حتي از مرسده سوزا هم بوده بين ليستش. خلاصه كه اين روزها دي‌جي‌مان دادا جواد است!

۱۳۸۹ خرداد ۲۵, سه‌شنبه

جام جهاني 2010

نمي‌دانم چرا هر چيزي از اين جام‌جهاني امسال مي‌شنوم يا مي‌بينم، فقط بغض به گلويم مي‌آورد.


در مورد تاريخچه‌ي مبارزاتي مردم افريقاي جنوبي چيز زيادي نمي‌دانم. در حد زندگينامه‌ي خلاصه‌ي ماندلا كه زماني خواندمش كه بچه‌تر از آني بودم كه از ديكتاتوري و مبارزه عليه آن چيزي سرم بشود و يك فيلم باز هم از زندگي ماندلا كه بچه‌گي‌هايم چند باري از تلويزيون پخش شد كه از آن هم فقط صحنه‌هاي محو زندان و سخنراني‌هاي ماندلا يادم مانده. از سرگذشت و راه مبارزه‌شان. اما همين قدر مي‌دانم كه مردمي بوده‌اند زير يوغ ديكتاتوري. زير يوغ تبعيض دولتي كه مردمش را به شهروند درجه‌ي يك و دو و سه تقسيم كرده بود. نظامي كه وكيلي را براي اينكه از حقوق بشر مي‌گفت و  از آزادي و برابري سال‌ها زنداني كرد.

مردمي كه پرچمدار يك اصلاح ساختار حكومتي بدون جنگ و انقلاب و كودتا بوده‌اند. مردمي كه توانسته‌اند از پس آن همه خشم و نفرت بر بيايند و حالا سياه و سفيد، انگليسي‌زبان و بومي، در كنار هم زندگي كنند، شاد باشند، جام جهاني برگزار كنند و به رهبري مردي چون نلسون ماندلا افتخار كنند و از ته دل دوستش بدارند.


كنسرت آغاز جام جهاني را كه نگاه مي‌كردم، اينكه اين همه آدم؛ سياه و سفيد، بومي و مهاجر، در كنار هم شاد و بي‌غم پرچم كشورشان را تكان مي‌دهند، فقط غصه‌ام گرفت براي خودمان. فكر كردم ما چه راه درازي پيش رو داريم تا تمام كينه‌ها و خشم‌هايمان را از ياد ببريم و بتوانيم مثل اين‌ها در كنار هم شاد باشيم. كي مي‌توانيم بدون اينكه شعار "مرگ بر"  يكي سر بدهيم، شعار "زنده‌باد"  براي قهرمان‌هاي ملي واقعي‌مان سر بدهيم.


روزي كه قهرمان‌هاي ملتمان، به جاي اينكه بي‌آبروهايي در عرصه‌ي بين‌المللي باشند كه ترس داشته باشند از خارج شدن از وطن، بزرگاني باشند چون ماندلا كه همه از داشتن چنين مرداني در كشورمان به خودمان بباليم. فكر مي‌كنيد چنين روزي را ببينيم ما؟ مايي كه هنوز جاي زخم‌ها و كينه‌هاي يك دوره التيام نيافته، زخم‌هاي جديدي پيكر همبستگي‌مان را پاره پاره مي‌كند.
مي‌خواهم كتابي پيدا كنم درباره‌ي تاريخ مبارزات مردم افريقاي جنوبي عليه نظام آپارتايد. بايد درس‌هاي خوبي داشته باشد برايم.

۱۳۸۹ خرداد ۲۳, یکشنبه

همين‌جوري

دوست دوران راهنمايي، من را توي فيس‌بوك پيدا كرده و به ليست دوستانش اضافه كرده.
دوستش داشتم. دختر باحالي بود. قلم خوبي هم داشت. يك دفعه يك انشا نوشته بود در مورد آتيلاي خونريز كه حال استقلالي‌هاي كلاس را بگيرد. اون موقع‌ها ناصر حجازي سرمربي بود و آتيلا پسرش پنالتي‌زن استقلال. متن اين‌قدر كاري بود كه يكي از استقلالي‌ها نشست به گريه كردن! آخ از اين دختربچه‌هاي راهنمايي! (دختره كه گريه كرد را مي‌بينم هنوز، توي خيابان خودمان مي‌نشينند.) من هم انشا نوشتنم خوب بود توي راهنمايي. رقيب بوديم؟ يادم نمي‌آيد. من كه منتظر بودم اون انشا بخواند تا به غير از نوشته‌هاي به سبكِ "البته بر هر كس واضح و مبرهن است كه..." چيز قابلي به گوشم برسد.
درخواستش را قبول كردم و روي ديوارش نوشتم: سلام دختر، چه‌طوري؟ چه كار مي‌كني؟
فردايش مكانش را تنظيم كرده رم، ايتاليا. پيام خصوصي داده كه چطوري و آيا تو واقعاً فلاني هستي و بعدش نوشته اميدوارم نوشتن را رها نكرده باشي.
برايش نوشتم كه آره خودمم. نوشتن را هم رها نكرده‌ام. يك چيزهاي ديگري مي‌نويسم اين روزها. تو مايه‌هاي كد برنامه و گزارش پيشرفت پروژه. مي‌خواستم در مورد انشاي آتيلا هم بنويسم گفتم بزار ابزار جهت معاشرت‌هاي بعدي داشته باشيم بسكه اين ارتباطات سايبري چرخش سخت مي‌چرخد.
سوالي نپرسيده‌ام. روز بعد عكسش را عوض مي‌كند. يك عكس مكش‌مرگ‌ما با موهاي كاهي رنگ مي‌گذارد براي پروفايلش و بعد جواب مي‌دهد: من دارم اينجا فلان رشته را مي‌خوانم. (فلان رشته از اين رشته‌هاست كه كلاس از اسمش مي‌ريزد) من هم نوشتن را ادامه دادم و تا وقتي ايران بودم توي چند تا مجله‌ي معتبر مطلب مي‌نويسم. بعد هم كه : بابا يه عكس بزار ببينيم چه شكلي شدي.
نمي‌دانم اون "مجله‌هاي معتبر" بود يا چي كه برنداشتم جوابش را بدهم كه من از آن آدم‌هايي هستم كه فضاي سايبر را فقط به دليل اينكه مي‌تواني تويش بي‌هويت باشي و بدون پيش‌داوري قضاوت شوي دوست دارم و براي همين هم دوست ندارم عكس بگذارم. در مورد انشاي آتيلا هم چيزي نمي‌نويسم.
پ.ن: نمي‌دانم چه حسي دارم الآن دقيقاً. حسادت آيا؟ دل‌به‌هم خوردگي؟ غصه از فرو ريختن كاخ خاطرات كودكي؟ غم فرصت‌هاي از دست رفته؟ شايد هم حسي ندارم اصلا. نمي‌دانم.

۱۳۸۹ خرداد ۲۰, پنجشنبه

George Clooney


اين روزها كه مي‌گذرد دارم با خودم فكر مي‌كنم كه اگر قرار بود عدالتي در كار باشد در كار جهان و آن وقت همه به اين خوش‌تيپي باشند كه آقاي كلوني هست، آن وقت به نظر شما آدم انگشت به دهان مي‌ماند از لطفي كه مادر طبيعت در حق اين جناب كرده كه اين شكلي شده؟ و آن وقت ما باز هم به همين ميزان الآن از ديدن ايشان اين قدر كيف مي‌كرديم آيا؟


اما خدايي‌اش چي مي‌شد من هم اين قدر خوش‌تيپ بودم آخه؟


۱۳۸۸ آذر ۱۴, شنبه

زن و حسادت؟!


همين است ديگر. توي خونمان است. كار ديگري نمي‌توانيم بكنيم. اصلاً ژنتيك‌مان اين جور است!
اينكه مي‌گويم "ما" منظورم "ما زن‌ها" است. حسوديم. كاري نمي‌شود كرد. هزاري هم روشن‌فكر باشيم و فهميده، باز هم حسودي توي خون‌مان است. نمي‌توانيم جلوي خودمان را بگيريم. تا يكي را مي‌بينيم كه خوش‌خوشانش شده بي‌ترديد، ياد بدبختي‌هاي خودمان مي‌افتيم. فرقمان فقط توي واكنشي است كه نسبت به اين احساس حسادت نشان مي‌دهيم. اگر باكلاس‌تر باشيم و فهميده‌تر، سعي مي‌كنيم خودمان را كنترل كنيم. لبخند مي‌زنيم. اگر طرف دارد تعريف مي‌كند، كلي خودمان را خوشحال نشان مي‌دهيم و هي لبخند مي‌زنيم. اما اگر كلاس كار پايين‌تر باشد يا نتوانيم زياد جلوي خودمان را بگيريم، يك جوري حال طرف را مي‌گيريم. يا يك ضد حال اساسي مي‌زنيم بهش كه همان‌جا درجا گريه‌اش دربيايد يا اينكه در اولين فرصت بهش ثابت مي‌كنيم كه اين چيزي كه تو بدست آوردي اصلاً هم چيز مالي نيست و من خودم بهترش را دارم و اصلاً نيازي بهش ندارم. مثال مي‌زنم:
دختري ازدواج كرده‌است و شوهر جانش به عنوان هديه‌ي تولد يك ساعت نه چندان گران‌قيمت خريده است. ساعت را با شوق و شور دستش كرده است و آمده سرِ كار. ساعتش را نشان چندتا از همكارانش مي‌دهد كه از اتفاق همه‌شان مجردند. حالا ما در اينجا به خلوص يا خبث طينت خود صاحب ساعت كاري نداريم!
ساعتش را به نفر اول نشان مي‌دهد، طرف غم عالم مي‌آيد سر دلش كه اي خدا، ما كسي را نداريم براي ما ساعت بخرد چه‌كار كنيم! بعد لبخند مي‌زند، از ساعت تعريف مي‌كند و مبارك باد مي‌گويد.
نفر دوم، يك‌بري نگاه مي‌كند به ساعت، ابروهاشو بالا مي‌برد كه چند خريدي ساعت را؟ قيمت را كه مي‌شنود،‌ رد خور ندارد كه بگويد گفتم نبايد زياد گرون باشه.
سومي، واكنش چنداني نشان نمي‌دهد، فقط فردا يك ساعت احتمالاً گران‌تر دستش مي‌كند و با بالا زدن آستين‌هايش سعي مي‌كند توجه صاحب ساعت را به ساعت خودش جلب كند.
چهارمي، كه نامزد يا دوست پسري دارد، مي‌پرسد چرا ساعت جفت نخريديد. جواب هر چه باشد مي‌گويد من و فلاني (نامزد يا دوست پسر مربوطه) قرار است برويم يك ست بخريم كه قيمتش هم فيلان هزار تومان است كه خيلي مي‌شود.
پنجمي مي‌گويد اصلاً چرا اين عروس و دامادها هي مي‌روند ساعت براي هم مي‌خرند. اَه چقدر لوس. آقاي ما كه آمد ما را گرفت ما بهش مي‌گوييم حق ندارد براي ما ساعت بخرد. من اصلاً از اين لوس‌بازي‌ها خوشم نمي‌آيد.
ششمي ...
واقعاً لازم است بازهم ادامه بدهم يا خودتان ملتفت شديد چي مي‌گويم. اصلاً به نظر شما طرف اصلاً رغبت مي‌كند ساعت را ديگر دستش كند؟
همينيم ديگر، كاريش هم نمي‌شود كرد. همه‌مان حسوديم. يكي كمتر، يكي بيشتر. ميزانش هم ارتباط مستقيم دارد با ميزان احساس بدبختي كه مي‌كنيم!



۱۳۸۸ آذر ۱۲, پنجشنبه

آتش بدون دود6



بعد از اينكه تركمن‌ها موافقت كردند كه سجلِ احوال داشته‌ باشند، اين بحث شورانگيزِ شگفت‌آور پيش آمد كه هركس، نامش چيست، و نام‌خانوادگي‌اش چيست. جنجال‌ها به‌پا شد، برخوردها پيش آمد، و كدورت‌ها. در مواردي، چيزي نمانده بود كه كار به كشت و كشتار هم بكشد. مرتباً ياشولي‌ها* و آق‌سَقَّل‌ها* پادرمياني مي‌كردند، صلح وصفا برقرار مي‌كردند، و بر آتشي كه دودش ممكن بود به چشم خيلي‌ها برود خاكستر مي‌ريختند.
عثمان آي‌محمّدي نگاه مي‌كرد و مي‌ديد كه يك آدمِ ناشناسِ كج و كولهْ اسمش شده عثمان آي‌محمّدي. مي‌گفت: مردك! تو از كي تا حالا عثمان آي‌محمّدي شده‌اي؟
عثمان آي‌محمّدي مي‌گفت: از وقتي سجل احوال داده‌اند.
-عثمان آي‌محمّدي مي‌گفت: قبلاً چه بودي مردك، كه بعداً شدي عثمان آي‌محمّدي؟
عثمان آي‌محمّدي جواب مي داد: قبلاً هم يك همچو چيزهايي بودم. بي اسم و رسم كه نبودم. حالا اصلاً چه فرقي مي‌كند؟ عثمان نبودم، قربان بودم.
عثمان آي‌محمّدي مي‌گفت: خب اگر قربان بودي، غلط كردي عثمان شدي! تازه، عثمان توي سرت بخورد، نام خانوادگي‌ات را چرا آي‌محمّدي گرفتي؟ آي‌محّمدي‌ها توي صحرا سرشناس هستند. همه‌شان پدرْمادردارند و پدرْمادرِ همديگر را مي‌شناسند. همه‌شان با هم قوم و خويش‌اند. آي‌محمّدي‌ها، توي صحرا آبرو دارند، حيثيّت دارند، شرف دارند...
عثمان آي‌محمّديْ پرخاش مي‌كرد: آهاي آهاي! مواظب حرف زدنت باش عثمان آي‌محمّدي! خيال نكن كه فقط آي‌محمّدي‌هاي تو شرف و آبرو حيثيّت دارند. آي‌محمّدي‌هاي من هم همه‌چيز دارند، بيشتر از مال تو هم دارند.
عثمان آي‌محمّدي فرياد مي‌كشيد: باشد، باشد. همين روزها سرت را گوش تا گوش مي‌بُرم مي‌گذارم روي سينه‌ات تا ديگر، در تمام صحرا، يك عثمان آي‌محمّديْ بيشتر وجود نداشته‌باشد.
عثمان آي‌محمّدي مي‌گفت: پَ ... من خودم سه نفر ديگر را مي‌شناسم كه اسمشان عثمان آي‌محمّدي است. پس تو بايد،‌ برادرجان، نصف مردم صحرا بكشي، تا بعد، خودت را كه اسمت عثمان آي‌محمّدي‌ست دولت بگيرد و دار بزند. نه؟
و اين‌طور مي‌شد كه ياشولي‌ها و آق‌سقّل‌ها پادرمياني مي‌كردند و طرفين همنام را اندرز مي‌دادند و بين آنها پيمانِ پسرعمويي مي‌بستند و رهاشان مي‌كردند كه بروند پي كار و زندگي‌شان.
جيران داد مي‌كشيد: آهاي خِدِرتاجِ‌بِردي! كدام گوري هستي؟ نمي‌آيي اين بارها را بياوري پايين؟
خِدِرتاجِ‌بِردي مي‌آمد و مي‌گفت: بهتر است شوهرت را صدا كني كمكت كند. ديگر نبينم مرا صدا كني و از كار و زندگي بيندازي‌ها!
جيران مي‌گفت: بله؟ منظورت چيست مردك؟ مگر من غيرِ شوهرم كس ديگري را هم صدا مي‌كنم؟
آن‌وقت، خِدِرتاجِ‌بِردي از راه مي‌رسيد و مي‌گفت: جيران جان! ناراحت نشو! اين بدبخت بي‌اسم و رسم رفته اسم مرا گذاشته روي خودش و سجل احوال گرفته. حالا خيال مي‌كند واقعاً هم خدرتاج بِردي است....

جيران داد مي‌كشيد: يعني تو اجازه دادي كه من.... من.... اسم شوهرم.... روي اين آدمِ مريض باشد... و من.... من.... هر وقت شوهرم را صدا مي‌كنم اين هيولاي مريض بيايد و به من ناز و ادا بفروشد؟
خِدِرتاجِ‌بِردي مي‌گفت: نه خانم جان... نه جيران جان.... همين روزها توي صحرا بلايي سرش مي‌آورم كه ديگر يادش برود چند روزي هم خِدِرتاجِ‌بِردي بوده.
-اگر كمي غيرت داشته‌باشي همين كار را مي‌كن.
-لازم نيست، لازم نيست.... من مي‌روم اوّل اسم خانوادگي‌ام يك «احمد» مي‌گذارم مي‌شوم «خِدِر احمد تاجِ‌بِردي»...
-آفرين! آدم عاقلي هستي، منتهي بايد بروي جواب پسرعموي مرا بدهي كه اسمش «خِدِر احمد تاجِ‌بِردي»ست.
-شايد پسرعمويت، مثل تو، نوكر زنش نباشد و بشود با او كنارآمد.

-عثمان آي‌محمّدي، سلام!
سلام عثمان آي‌محمّدي! حالت چطور است؟
-خوبم. من با تو حرف دارم.
-خجالت نكش عثمان آي‌محمّدي، حرفت را بزن! باز مي‌خواهي بروم اسمم را عوض كنم؟
-نه.... اتفاقاً خيلي هم خوب است كه ما هم اسميم. مي‌گويم چطور است برويم همه‌ي عثمان آي‌محمّدي‌هاي صحرا را پيدا كنيم، با همه‌شان عقدِاُخُوت ببنديم و بشويم يك دسته عثمان آي‌محمّدي و شورش كنيم عليه پَهلَوي.
-شورش كنيم كه چه بشود عثمان آي‌محمّدي؟
-شورش نكنيم كه چه بشود عثمان آي‌محمّدي؟
-وقتي شورش نكنيم، همين زندگي سگي را، لااقل، ازمان نمي‌گيرند، عثمان آي‌محمّدي؟
-خب من هم چون دلم مي‌خواهد كه اين زندگي سگي را ازمان بگيرند و خلاص‌مان كنند مي‌گويم بياييم دسته‌ي عثمان آي‌محمّدي درست كنيم.
-بگذار من با پسرعمويم كه هم عثمان آي‌محمّدي‌ست مشورت كنم. او عقلش بيشتر از من است. ضمناً تفنگ‌هايمان را توي خانه‌ي او چال كرده‌ييم. بايد موافقت كند تا زمينِ اتاقش را بكنيم.
-خب پس تا هفته‌ي ديگر، مرا خبر كن كه مي‌توانيم دسته درست كنيم يا نه. ضمناً به تفنگ‌هايت خوب روغن زده‌يي عثمان آي‌محمدي؟ مبادا زنگ بزند! همه‌ي قوت ما همين تفنگ‌هاست. مي‌داني كه.
-بله... خوبْ روغن زده‌ام، خوب نمدپيچ كرده‌ام. تا هزار سال ديگر همانطور كه هست مي‌ماند. تفنگِ تركمن، مثل كينه‌ي تركمن است. تا دولتِ خوب نيايد و به داد و دردِ ما نرسد، نه كينه مي‌پوسد نه تفنگ.
-بارك‌اللّه، بارك‌اللّه! تو كُلّي عقل داري و خودت را به كم عقلي مي‌زني، عثمان آي‌محمّدي!
-بله... مصلحت در اين است كه فعلاً خُلواره باشيم، عثمان آي‌محمّدي!

*ريش‌ْسفيدان و پيرمردان مؤمن و روحاني


آتش، بدون دود
نادر ابراهيمي
ج 4 صص 83-79 - انتشارات روزبهان



۱۳۸۸ آذر ۱۰, سه‌شنبه

چهارشنبه‌سوري

نديدن يك فيلم سر وقت و موعد خودش، كار اشتباهي است. به خصوص اگر فيلم خوب و درگيركننده‌اي باشد. كمترين ايرادش اين است كه ذهنت درگيرش مي‌شود، هي دلت مي‌خواهد در موردش حرف بزني با يك نفر، بعد يا كسي كه فيلم را ديده باشد گير نمي‌آوري، يا كسي كه فيلم را ديده يادش نمي‌آيد چه ديده، يا اصلاً مسخره‌ات مي‌‌كند كه :«اوووه، من اين را 4 سال پيش ديدم، كجايي بابا!»، يا در بهترين حالتش فيلم را ديده، مثل تو خوشش آمده و درگيرش شده اما حالا ديگر درگيري‌هاي ذهني‌اش يادش نيست يا برايش حل شده؛ مثل تو اعصابش لاي چرخ دنده نمانده. يك بدي عمده ديگر هم كه دارد اين است كه اين قدر در مورد فيلم خوانده‌اي اين سال‌ها كه ديگر غافلگيرت نمي‌كند. مثل اينكه الآن بخواهي درباره‌ي الي را ببيني و ديگر توي آن سكانسي كه كيف الي را پيدا نمي‌كنند، اميد غنج نزند ته دلت كه «زنده است» از بس‌كه همه‌جا خوانده‌اي كه آخر فيلم چه‌طوري است.
من ديشب چهارشنبه‌سوري ديده‌ام و امروز هي ذهنم درگير است، ياد آن سكانس آخر ولم نمي‌كند. اينكه چقدر اون آدم‌هاي فيلم همه تنها بودند طفلكي‌‌ها. همه‌شان. يا آن سكانسي كه پانته‌آ بهرام با عزم جزم شده از ماشين پياده شده كه برود از زندگي حميد فرخ‌نژاد، بعد يك موتوري پشت سرش ترقه مي‌‌زند و اون بعد به خاطر ترس و شوك صداي ترقه، احساس  بي‌پناهي مي‌كند و كلافه و سراسيمه و گريان مي‌دود طرف ماشين فرخ نژاد كه ديگر آنجا نيست. تازه مثل كساني كه فيلم را سر موقع ديده بودند، ديگر وقتي بهرام سوار ماشين فرخ‌نژاد شد، جا نخوردم. بعد كسي را پيدا نمي‌كنم كه در موردش حرف بزنم در موردش. نقدها و نوشته‌هاي وبلاگ‌ها هم كه مال 4-5 سال پيش است با حال و هواي آن روزها. انگار به حال و دريافت من از فيلم نمي‌خورد.
خلاصه كه بايد فيلم‌ها را سر موقع ديد!