۱۳۸۷ شهریور ۸, جمعه

افسرده مي‌شويم!

روزهاي خوبي نيست. همه چيز آماده است براي اينكه آدم افسردگي بگيرد. روزانه چهار ساعت برق نداريم. هر وقت برق مي‌رود موبايل هم NetworkBusy مي‌دهد! هفته‌نامه محبوبم تهديد به توقيف شده. بزرگترين تيم تاريخ ورزشمان در المپيك در حد باقالي ظاهر شده. و من فكر مي‌كنم همين‌ها براي افسرده شدن كافي باشد!

۱۳۸۷ شهریور ۷, پنجشنبه

اي كاش!

دارد اتفاق مي‌افتد. اين همان چيزي است كه دوست نداشتم پيش بيايد. اصلاً به خاطر همين‌ها بود كه دلم نمي‌خواست دوباره برگردد. دلم مي‌خواست حالا كه بعد از اين همه وقت يك نفر پيدا شده كه توانسته براي ما اسطوره بشود، برنگردد تا اسطوره بماند. دلم مي‌خواست بعد از آن قهرماني رؤيايي برود. برود و تمام خاطرات خوبش را برايمان جا بگذارد. تا بتوانيم هر وقت خواستيم مثال بزنيم راحت دم دستمان باشد. راحت بگوييم كه مي‌شود توي اين فوتبال بي در و پيكر كار كرد و جنتلمن بود. مي‌شود مربي تيم پرحاشيه‌اي مثل پرسپوليس بود و با اخلاق باقي ماند. بعد هم پشت بندش داستان بلاهايي را كه استيلي و دار و دسته‌اش سرش آورده بودند تعريف مي‌كرديم تا ارزش صبرش بيشتر معلوم شود. اگر رفته بود، مي‌توانستيم بعده‌ها براي بچه‌هايمان تعريف كنيم كه فصل 86 يك آقاي محترم كه نه فحش مي‌داد، نه بطري آب به كسي پرت مي‌كرد، نه بازيكن را با كمربند كتك مي‌زد، نه به خاطر تنبيه ريكاوري بازيكن‌ها را بلافاصله بعد از بازي جلوي چشم تماشاچي شروع مي‌كرد، نه در مورد داوري سخنراني مي‌كرد، نه موقع باخت هزار مدل توجيه زمين كج بود و توپ سفت بود مي‌آورد، پرسپوليس را در حالي قهرمان كرد كه به دليل شيرين‌كاري مسئولين فصل قبل در ميانه راه 6 امتياز از تيمش كسر شده بود، دستيار اولش يك باند عليه‌اش توي تيم راه انداخته بود و بازيكنانش براي شوخي لپ‌تاپش را مي‌شكستند! اگر رفته بود همكاري او و حبيب كاشاني را مي‌شد به عنوان نمونه موفق مديريت ايراني توي كلاسها تدريس كرد. مي‌شد گفت كسي سرمربي پرسپوليس بود كه نه تنها تماشاچي پرسپوليس جرأت نمي‌كرد (يا شايد دلش نمي‌آمد) بهش فحش بدهد، بلكه استقلالي‌ها هم دوستش داشتند و به خاطر نمايش نااميدكنندة تيمشان در فصل قبل حاضر بودند اگر قطبي سرمربي پرسپوليس بماند آنها هم پرسپوليسي شوند! اما نشد. او برگشت. به بدترين نحو ممكن هم برگشت. بعد از بركناري كاشاني برگشتنش مثل يك جور از پشت خنجر زدن بود. از همان موقع هم شايعات شروع شد. از مبلغي كه همسرش براي سمت مدير روابط بين‌الملل باشگاه گرفته تا مبلغ قرارداد خودش و مسافرت‌هاي دائمش به دبي و تبديل به جوك شدن اردوي تابستانة دبي و... . از اينها گذشته قطعاً همكاري با مصطفوي با همكاري با كاشاني تفاوت داشت و از همان اول همه منتظر بودند كه سروصداي قطبي در بيايد كه درآمد.
اين هفته مربي دوست‌داشتني ما آن مربي هميشگي نبود. در طول بازي به همراه كمكش اينقدر به داور چهارم اعتراض ‌كردند كه كمكش اخراج شد. بعد از براي تساوي تيمش دنبال بهانه مي‌گشت. براي اولين از داوري انتقاد كرد. بعد هم گفت كمكش حق داشته به داور گفته Crazy چون داور Crazy بوده و بعدش هم گفت من هم Crazy هستم چون آمده‌ام در ايران مربي‌گري مي‌كنم! بعدش هم گفت ما مساوي كرديم چون بازيكنان پولشان را نگرفته‌اند و دستيار من هتل و ماشين ندارد و اينها. بعد هم گفت من استعفا داده‌ام چون چيزهايي كه درخواست كرده‌ام را برايم فراهم نكرده‌اند (يعني هيچ كسي سوابق درخشان مديريتي آقاي مصطفوي مانند برگزار كردن اختتامية ليگ يك سال و افتتاحية ليگ سال بعد در يك روز را برايش تعريف نكرده كه انتظار دارد همه چيز سر جايش باشد؟!)
خلاصه كه مربي محبوب ما خودش نبود. شده بود شبيه مربي‌هاي وطني تهديد به استعفايي مي‌كرد كه همه مي‌دانستند اتفاق نمي‌افتد، از داوري انتقاد مي‌كرد، ايرادهاي بني‌اسرائيلي مي‌گرفت و بهانه داد دست آقايان كه ديديد، فلاني هم مثل ما شد و اصلاً «ببخشيد!» اينجا ايران است و «به قولي!» بهتر از اين نمي‌شود كار كرد و ...
هنوز هم مي‌گويم: كاشكي نيامده بود و ما با خاطرة مرد جنتلمني كه قهرماني پارسال را برايمان به ارمغان آورده بود خوش بوديم. اي كاش، اي كاش ....

۱۳۸۷ شهریور ۴, دوشنبه

بوي عيدي

خودش بود. پيراهن تنگ و شلوار پاچه‌گشاد پوشيده بود. يك سبيل چخماقي كت و كلفت هم داشت. جوان بود. 30 سال شايد. نشسته بود و يك گيتار گرفته بود دستش. چشمهاش رو بسته بود و با اخم مي‌خواند: بوي عيدي، بوي توپ ....
اجراي جديدش را قبلا ديده بودم. هماني كه مال 7-8 سال پيش است. خودش پيانو مي‌زند و مي‌خواند و سوت مي‌زند. هماني كه موهايش خاكستري است و سبيلش هم ديگر چخماقي نيست. اما اين فرق داشت. يك چيز ديگري داشت. اصل بود انگار. مال همان موقع بود. وقتي مي‌خواند انگار حس و حال شعر را داشت. وقتي ‌گفت «توي جوي لاجوردي هوس يه آبتني»، چشم‌هايش را كه تا حالا بسته بود باز كرد و برق لبخند شيطنت‌آميزي آنها را روشن كرد. انگار نه انگار كه اين تصاوير مال 30 سال پيش است. انگار اين فرهاد 30 ساله دارد همين الان آهنگ محبوبم را مي‌خواند. خلاصه كه خيلي چسبيد. راستي اين پدر و مادرها هم بعضي وقت‌ها چه يادگاري‌هاي محشري از جواني‌‌هايشان رو مي‌كنند!

۱۳۸۷ مرداد ۱۲, شنبه

چرا ازدواج مي كنيم؟

این را توی شمارۀ 166 همشهری جوان خواندم. خوشم اومد ازش! نوشته مال یک آقایی است به نام «بلیک ماریسن» که ظاهراً در انگلستان شاعر و نویسنده معروفی است و یک کتاب هم به نام «راستی آخرین بار کی پدرت را دیدی؟» ازش به فارسی ترجمه شده. این متن را سال 2002 برای گاردین نوشته بوده؛ ترجمۀ خوبش هم مال احسان لطفی است.

چرا ازدواج می‌کنیم؟
«چرا عروسی کردیم؟» این را از همسرم می‌پرسم. با بدگمانی می‌گوید: «یعنی چه؟» سوءظنش را درک می‌کنم. انواع مشابهی از این سؤال گاهی در لحظه‌های تنش و التهاب بین زوج‌ها رد و بدل می‌شود. ولی سؤال من خوش‌خیم است. تازه کتابی خوانده‌ام به نام «ورشکستگی ازدواج» که نویسنده‌اش با بررسی تعدادی از الگوها و روندها – مثل افزایش میزان طلاق، فروپاشی هسته خانواده، رشد فیمینیسم، کنترل موالید و رواج بی‌قیدی جنسی- نتیجه گرفته که کمپانی ازدواج با چنین بیلانی نفس‌های آخرش را می‌‌کشد. کتاب، چاپ سال 1929 است. با این حال 50 سال بعد، من و همسرم سهام این شرکت رو به موت را خریدیم. دقیقاً یادم نیست چرا؛ حتی یادم نیست چه کسی پا پیش گذاشت.
می‌گویم: «حکمتش چه بود؟ علتش، دلیل اصلی‌اش؟»
-معامله که نمی‌کردیم.
-نه، ولی....
جواب‌هایی می‌دهد: «چون 5 سال بود که همدیگر را می‌شناختیم؛ چون درسم را تمام کرده‌بودم و به نظرم زمان خوبی برای این کار می‌آمد؛ چون می‌خواستم تکلیف این موضوع معلوم شود تا بتوانم به چیزهای دیگر فکر کنم. (اضافه می‌کند: «متأسفم که زیاد عاشقانه نیست») عشق هم که البته بوده ....» اما حلقه و لباس عروس، مراسم، سند ازدواج و.... برای او هم توجیه‌شان سخت است. نه که بابتشان پشیمان باشیم اما نمی‌شد همین‌طوری کنار هم بمانیم؟ حتماً باید مراسم عروسی می‌گرفتیم؟
حتی آن موقع (یعنی اواخر دهۀ 1970) کارمان کمی سرپیچی از مد به حساب می‌آمد. کتاب‌هایی که با آنها بزرگ شده بودیم همه علیه ازدواج بودند. مارکس و انگلس می‌گفتند کار بورژواهاست. بیت‌ها (نویسندگان یاغی و جوان دهه‌های 50 و 60) می‌گفتند امّلی است. بیرکین (شخصیت رمان زنان عاشق اثر دی. اچ. لارنس) می‌گفت بزدلانه است: «دنیای زوج‌ها؛ هر زوجی در لانۀ کوچک خودش، مواظب دلخوشی‌های کوچک خودش، میان حریم کوچک خودش پخت و پز می‌کند و این نخواستنی‌ترین چیز دنیاست».
هشدارهای دیگری هم بود؛ روانکاوهایی مثل لینگ و کوپر که بر ویرانگری زندگی خانوادگی تأکید می‌‌کردند، فیلم‌های برگمان با تصویری که از سرخوردگی و محنت زوج‌ها نشانمان می‌دادند و البته زندگی مشترک پدر مادرهایمان که واقعاً کسل‌کننده به نظر می‌آمد. در روزگار قدیم، عشق و ازدواج مثل اسب و دلیجان با هم بودند؛ اما بعد ماشین اختراع شد و شکل‌های کم قید و بندتری از رابطه رواج پیدا کرد.
-زانو زدم و خواستگاری کردم؟
-فکر نکنم.
و با این حال عروسی کردیم. نه جشن مرغ و گوزنی (بخشی از آیین‌های سنتی ازدواج در انگلستان مثل حنابندان) درکار بود، نه لیموزینی، نه لباس صبحی. بیشتر ماه عسل 3 هفته‌ای‌مان هم در چادر گذشت.اما 60 نفر برای مراسم آمدند و ما –به خاطر جا و غذاهای رزروی هم که شده- تا ته‌اش رفتیم. آن سال در انگلستان 358هزار و 566 زوج دیگر هم همین کار را کردند که 50هزار تا کمتر از آمار چند سال قبلش بود اما هنوز احساس ورشکستگی به آدم نمی‌داد.
150هزارتا از آن زوج‌ها تا الآن طلاق گرفته‌اند. زیاد هم عجیب نیست؛ رابطه قابلیت‌های زیادی برای از کار افتادن دارد. وایومینگ 1920 هم همین مقدار طلاق داشته است. اما عجیب این است که اکثر آدم‌هایی که این روزها طلاق می‌گیرند دوباره ازدواج می‌کنند. در بریتانیا از هر 4 ازدواج، یکی ازدواج مجدد است و تعداد آنهایی که بعد از متارکه دوباره تشکیل خانواده می‌دهند در مقایسه با سال 1961، 4 برابر شده است. حتی آمار نزولی ازدواج‌های اول هم (که البته دارد دست از نزول می‌کشد) کمی گمراه کننده و قابل تأمل است؛ 20 یا 30 سال پیش خیلی از این ازدواج‌ها به زور دگنگ و از ترس آبروریزی انجام می‌شد اما حالا در غیاب چنین اجبارهایی می‌شود تصور کرد که ازدواج‌ها داوطلبانه‌تر اتفاق می‌افتند و آمارشان اعتبار بیشتری دارد. حتی طبق نظرسنجی‌ها ازدواج دوباره دارد مد می‌شود؛ 41 درصد از شرکت‌کننده‌ها در نظرسنجی اخیر روزنامه گاردین «مطمئناً» چنین نظری داشته‌اند. ظاهراً ازدواج بیشتر از آنچه انتظار می‌رفت دوام آورده‌است. به عبارت دیگر اکثر زوج‌ها همچنان احساس می‌کنند که یک قرارداد رسمی مزین به مهر تأیید خدا و دولت چیزی به آنها می‌دهد که جای دیگری پیدا نمی‌شود؛ ولی چرا؟
بخشی از این ماجرا البته دلایل اجرایی - اقتصادی دارد. در انگلستان قوانین دارایی پرداخت، مالیات بر ارث و حقوق کودکان همه به سود زوج‌هاست. اما وقتی مردم درباره امنیت ازدواج حرف می‌زنند منظورشان چیزی حسی و فیزیکی است نه قانونی و اقتصادی. به قول دوستی «ازدواج کردم که خیالم راحت شود.» یا «که رابطه‌ام را مهر و موم کنم». ازدواج آن‌طوری که جرمی تیلور در قرن 17 نوشته؛ «زیبایی‌اش کمتر و امنیتش بیشتر از زندگی مجردی است». با این حساب یک پیوند رسمی، نوید بخش دوام و امنیت در دنیایی ناپایدار و ناامن است.
در دنیای واقع دلیلی وجود ندارد که همزیستی دوام و امنیت کمتری نسبت به ازدواج داشته باشد اما خیلی از زوج‌ها هنوز خیالشان با یک اعلان عمومی راحت می‌شود. دوستی می‌گوید: «یک جور اعتبار دادن بود. می‌خواستم دنیا بفهمد که ما همین جوری با هم نمی‌پلکیم. فرصتی هم بود که جشنی بگیریم و دور هم باشیم.» بقیه هم دلایل خودشان را دارند؛ «چون به سنی رسیده‌بودم که یک هفته جلوتر را می‌دیدم»، «چون می‌خواستم مطمئن شوم که کسی هست که با او حرف بزنم و غذا بخورم»، «چون بهانه‌ای بود برای اینکه یک دست لباس نو بخرم».
این حرف‌ها فرسنگ‌ها با از جو دهۀ 70 فاصله دارد؛ زمانی که لااقل برای جماعت فیمینیست، ازدواج مترادف با مرگ آزادی و استقلال بود. زمانی که گرامین گرین در کتابش نوشت: «اگر زنان می‌خواهند تغییر چشمگیری در وضعشان بدهند به وضوح باید از ازدواج امتناع کنند». این وضوح را البته پرنسس دیانا با ازدواجش در 1981 از بین برد. مردم اغلب از مرگ او به عنوان آب سردی بر اندام حیات عاطفی کشور یاد می‌کنند اما ازدواجش، با افتتاح عصر جذبه عاشقانه، تأثیر بیشتری روی انگلستان گذاشت. تجرد زمانی به عنوان یک گزینه معتبر و محترم در جامعه انگلستان پذیرفته شده‌بود اما موج رمانتیک‌سازی زوجیت، حالا آن را به نوعی شکست تبدیل کرده‌است. نگرانی‌های قدیمی درباره اینکه ازدواج قاتل استقلال است، حالا به نظر عتیقه می‌آیند؛ داروین نگران بود که «آدم نمی‌تواند هرجا دلش خواست برود یا با مردان باهوش در باشگاه‌ها به بحث بنشیند». کافکا از نزدیک شدن به دیگران می‌ترسید، هرچند جرأت مواجهه یک تنه با زندگی را هم نداشت. فیلیپ لارکین به این نتیجه رسید که ازدواج سرچشمه شعرش را خشک می‌کند؛ اینها عتیقه‌اند اما ارزش شنیدن و فکر کردن را دارند. تنهایی مهم است؛ حتی متأهل‌ها هم باید یادش بگیرند؛ همۀ ما تنها می‌میریم.
آیا در سال 2010 آدم‌های کمتری ازدواج می‌کنند؟ آمارها این طور می‌گویند و بیشتر ما هم ظاهراً همین فکر را می‌کنیم اما وقتی به بچه‌های نوجوانم نگاه می‌کنم – زیر بمباران کتاب‌ها و مجله‌ها و فیلم‌ها و سایت‌هایی که ازدواج را مثل بابانوئل بزرگسالی جلوه می‌دهند با کیسه‌ای پر از گرمای خانواده و هدیه‌های گران‌قیمت- دیگر زیاد مطمئن نیستم. می‌دانند که افسانه است اما افسانه به هر حال قدرت خطرناکی دارد؛ قدرت القای این تصور که ازدواج –صرف انجام دادن و تسلیم شدن به آن- می‌تواند ما را به موجودات بهتر، خوشحال‌تر، کامل‌تر، موفق‌تر و متفاوت تبدیل کند. شاید می‌تواند اما «تسلیم شدن» ظاهر سالمی ندارد؛ تعقیب امیال شخصی هم همین‌طور.
می‌پرسم: «یک جسم و 2 نفر (عنوان کتابی معروف از رابین اسکینز با موضوع روانکاوی خانواده و ازدواج که در 1976 در انگلستان منتشر و با استقبال زیادی روبه‌رو شد)؛ علتش همین بود؟»
اما همسرم دارد کتاب می‌خواند و صدایم را نمی‌شنود.

۱۳۸۷ مرداد ۱۱, جمعه

تولد تدریجی یک رؤیا

از این سریال جیرانی خوشم می‌آید. مرگ تدریجی یک رؤیا را می‌گویم. هر چند که موضع‌گیری قبل از رسیدن به اصلیترین بخش داستان و وارد شدن آراس مشرقی (پولاد کیمیایی) – که از روی «مشرقی‌» بودنش می‌شود مطمئن بود آدم تأثیرگزاری توی داستانه – کار خطرناکیه اما من می‌گم از سریالش خوشم می‌یاد. نه به خاطر داستان و فیلم‌نامه خوب چون خیلی شامل حالش نمی‌شه. داستان فیلم هر چند از خیلی از خزعبلاتی که از تلویزیون پخش می‌شه بهتره اما یک کمی توی شخصیت‌پردازی مشکل داره. آدم‌های فرعی داستان خیلی نچسب و بد از کار دراومدند. خواهرهای حامد و شوهراشون، آفاق و فروغ‌الزمان، دوست‌های ساناز و دختر کمالی و شوهرش همشون یه طوری‌اند. انگار کاری روی شخصیتشون نشده و در حد تیپ باقی موندند و موفق نمی‌شوند همذات‌پنداری تو رو بر انگیزند. این مادر لال و ویلچر نشین هم کم‌کم داره به سنت تلویزون تبدیل می‌شه. مبدعش هم استاد «سیروس مقدم» بود با «روزهای زندگی» که مادر افسانه بایگان (ژاله علو) را دچار سکوت مطلق کرده بود. هر چند که اون به حرف اومد اما مادرهای بی‌سخن و ناتوان را که می‌توانند بدون تاثیر آنچنانی در داستان حضور داشته باشند به پای ثابت سریال‌ها تبدیل کرد! علاوه بر این داستان یک مقداری هم زیادی ضد زنه. من فکر می‌کنم جیرانی برای اینکه از اتهام فیمینیستی بودن فیلم‌های قبلیش رها بشه زن‌های اصلی این داستانش را این قدر بی‌منطق و عجیب غریب نوشته! صحنه‌های دادگاهش هم بر خلاف دادگاه «صورتی» حسابی روی اعصابه. دادگاه صورتی علیرغم فضای طنزی که داشت باورپذیرتر از این دادگاه با این رئیس بدخلاق و بی‌منطقش است. اما همون طور که گفتم دلیل اینکه من از این سریال خوشم می‌یاد داستانش نیست. من از جسارت همیشگی جیرانی در ارائه تجربه‌های نو (نمایش چند فریم به صورت موازی کنار هم یا تیتراژ جالب فیلم که هر قسمت عوض می‌شه و در واقع خلاصه‌ای از قسمت‌های قبلیه که حوادثشون به این قسمت مربوطه و شبیه آنچه گذشت پرستارانه)، از شسته‌رفته بودن و تر و تمیزی دکور و صحنه‌ها (حتی توی خونه قدیمی یزدان‌پناه)، از اشارات به‌جا و آشنای اون به نشانه‌های نوستالژیک (وقتی قراره مارال یاد دخترش و یا شاید حامد بیفته داره کنار دریا به هتل کالیفرنیا ایگلز گوش می‌کنه) و بالاخره وجود صحنه‌های بدون دیالوگی که بار داستانی هم داره، خیلی خوشم می‌یاد. اینها همه‌اش نشونه اینه که جیرانی برای مخاطبش و شعور اون احترام قائله و همین باعث می‌شه سریالش علیرغم همه ایرادهایی که داره یک سر و گردن از بقیه سریال‌های سیما جلوتر باشه. هرچند که شبکه دو با کج‌سلیقگی سه‌شنبه شب‌ها را که قبلاً زمان پخش فیلم‌سینمایی‌های نه چندان جالبش بود برای پخش سریال انتخاب کرده و به علاوه همون ساعت سریال عامه‌پسند امپراتور دریا از شبکه 3 و سریال قدیمی و (سابقاً) پربیننده پرستاران از شبکه 1 در حال پخشه و این همزمانی باعث شده سریال لااقل حجم زیادی از بیننده عام را از دست بده.
به هر حال ديدن سريال هايي از اين دست كه امضاي سازنده اش را به همراه دارد (حتي بعد از تجربه ناموفق كمال تبريزي در شهريار و حاتمي كيا در حلقه سبز) آدم را به سريال هاي تلويزيون اميدوار مي كند. براي ما مثل تولد تدريجي روياي تماشاي سريال هاي قابل قبول از تلويزيون است !