۱۳۸۷ بهمن ۶, یکشنبه

پاک کردن حروف ازخيابان‌هايي که نام‌هاي عبري دارند!

من زياد دوست ندارم در مورد چيزي كه زياد در موردش نمي‌دانم موضع‌گيري كنم. مسئله‌ي فلسطين و اسرائيل هم از همين دست است. اسرائيل هميشه براي ما در حد يك رژيم اشغال‌گر موحش و يك معما بوده‌است. هيچ وقت نامي‌ از آن هم روي نقشه‌هاي جغرافيايي‌مان نبوده‌است. نمي‌دانيم كجاست، چطوري اداره مي‌شود، مردمش چه شكلي هستند، اصلاً به غير از ارتشي‌هاي كلاه‌كاسكت پوش و روساي دولتش آدمي آنجا زندگي مي‌كند يا نه؟ داستان فلسطين هم هميشه عجيب بوده است و پر از تناقض. داستاني كه هر كسي يك جوري و هيشه با حب و بغض در موردش اظهار نظر كرده‌است. خلاصه كه من در اين بين نمي‌خواهم حق را به كسي بدهم يا طرف ديگري را محكوم كنم. فقط اين شعر را خواندم و براي لحظه‌اي تكان خوردم. عجيب است كه اين همه خشم و عشق يكجا جمع شده‌است. نامش بر ديوارهاي اسرائيل است، شاعرش نزار قباني و آن را اينجا خوانده‌ام. براي دم دست بودن اينجا كپي-پيست كرده‌ام:

1
ملّت ما را
ملّتي سرخپوست نپنداريد!
ما اينجا ماندگاريم...
در اين خاک که دستبندي از گل با اوست...
اينجا سرزمينِ ماست،
از سپيده دَم عمر اينجا بوده‌ايم،
اينجا بازي کرده‌ايم...
عاشق شده‌ايم...
و شعر نوشته‌ايم...
ما ريشه داريم در آب‌راهش
چون گياهان دريا،
ريشه داريم در تاريخش،
در نانِ نازکش،
در زيتونش،
در گندمِ زردگونش...
ريشه داريم در وجدانش،
ماندگاريم در آذار و نيسانش،
ماندگاريم چون نقش بر فولادش،
ماندگاريم در پيامبر والايش،
در قرآنش
و ده فرمانش...


2
بر پيروزي سرمست نباشيد!
خالد را بکشيد،
عَمْرو خواهد آمد،
گلي را نابود کنيد،
عطر خواهد ماند.


3
از نيِ بيشه‌ها
چون جن بر شما يورش مي‌آوريم،
از بسته‌هاي پستي،
از صندلي‌هاي اتوبوس‌ها،
از جعبه‌هاي سيگار،
از حلبي‌هاي بنزين،
از سنگ گور مردگان،
از گچ‌ها... از تخته‌ها...
از گيسوانِ دخترکان...
از تيرآهن‌ها...
از ديگ‌هاي بخار...
از چادرهاي نماز...
از برگ‌هاي قرآن،
بر شما وارد مي‌شويم
از سطرها و آيات
از چنگ ما گريزتان نيست
که ما پراکنده‌ايم در باد...
و در آب
و در گياه،
و ما تنيده‌ايم در رنگ‌ها و صداها
گريزتان نيست
گريزتان نيست
که در هر بيتي تفنگي است
ار کرانه‌ي نيل
تا فرات...


4
هرگز با ما نخواهيد آسود...
هر کشته‌اي نزد ما
هزار بار خواهد مُرد.

5
هميشه در انتظار ما باشيد،
در هر آنچه ناگهاني است
ما در همه‌ي فرودگاه‌ها هستيم...
و در همه‌ي بليط‌هاي سفر...
در روم... و در زوريخ
از زير سنگ مي‌روييم
از پشت مجسّمه‌ها سر برمي‌کشيم
و حوضچه‌هاي گُل...
مردانِ ما -‌بي‌گاه‌- سر مي‌رسند،
در خشم آذرخش و در رگبار باران
در عباي پيامبر مي‌آيند...
يا در شمشير اصحاب...
زنان ما...
رنج‌هاي فلسطين را بر اشک درخت نقش مي‌زنند
کودکان فلسطين را در وجدان بشر دفن مي‌کنند
زنانِ ما...
سنگ‌هاي فلسطين را به سرزمين ماه مي‌برند.


6
شما وطني را دزديده‌ايد،
آنگاه دنيا براي اين ماجراجويي کف زده است
شما هزاران خانه از ما را مصادره کرده‌ايد،
و هزاران کودک ما را فروخته‌ايد،
آنگاه دنيا براي دلّالان کف زده است،
شما نفت را از معابد دزديده‌ايد،
مسيح را از خانه‌اش در ناصره دزديده‌ايد،
آنگاه دنيا براي اين ماجراجويي کف زده است،
حال آنکه ماتم به پا مي‌کنيد،
وقتي ما هواپيمايي را برباييم!


7
در ياد بسپاريد...
هميشه در ياد بسپاريد...
که آمريکا -‌با همه‌ي توش و توانش‌-
خداي عزيزِ توانا نيست،
و آمريکا -‌با همه‌ي آزارگري‌اش‌-
هرگز پرندگان را از پرواز باز نتواند داشت،
گاهي باروتي کوچک
در دست کودکي خُرد
انساني بزرگ را به خاک و خون خواهد کشيد.


8
آنچه ميانِ ما و شماست،
به يک سال به‌سر نمي‌رسد،
به پنج سال به‌سر نمي‌رسد،
يابه ده سال، ياهزارسال
نبردهاي رهايي‌بخش
مانند روزه ديرپايند،
و ما بر سينه‌هاتان مي‌مانيم
چونان نقش بر سنگ،
مي‌مانيم در آواي ناودان‌ها، در بال‌هاي کبوتران
مي‌مانيم در خاطره‌ي خورشيد، و در دفتر روزگاران
مي‌مانيم در بازيگوشيِ کودکان، در خط‌خطي کردن دفترها
مي‌مانيم در لبان آنان که دوست‌شان داريم
مي‌مانيم در مخارجِ کلام...


9
اندوه را فرزنداني است که بزرگ خواهند شد...
دردِ ديرپا را فرزنداني است که بزرگ خواهند شد...
آنان را که در فلسطين کشته‌ايد، کودکاني است که بزرگ خواهند شد...
خاک را... محلّه‌ها را... دروازه‌ها را فرزنداني است که بزرگ خواهند شد
و همه‌ي اينان که از سي سال پيش جمع شده‌اند
در اتاق‌هاي بازجويي... در مراکز پليس... در زندان‌ها
اينان که چون اشک در چشم‌ها جمع شدهاند،

همه‌ي اينان
هر لحظه و هر لحظه
از همه‌ي دروازه‌هاي فلسطين وارد خواهند شد...


10
من فلسطيني‌ام،
پس از سفر گم‌گشتگي و سراب
چون گياه از ويراني سر بر مي‌کشم،
چون آذرخش چهره‌هاتان را روشن مي‌کنم
چون ابر سيل‌آسا مي‌بارم،
شب همه شب سر برمي‌کشم
از حياط خانه... و از دستگيره‌ي درها
از برگ توت... و از بوته‌هاي پيچک...
از برکه‌ي آب...
و از همهمه‌ي ناودان...
از صداي پدرم سر برمي‌کشم
و از رخساره‌ي مادرم؛ خوش و جذّاب
از همه‌ي چشمان سياه و مژه‌ها سر بر مي‌کشم
و از پنجره‌هاي دلداران
و از نامه‌هاي عاشقان،
از رايحه‌ي خاک سر برمي‌کشم
دروازه‌ي خانه‌ام را مي‌گشايم،
وارد خانه مي‌شوم
بي آنکه منتظر جواب بمانم،
زيرا سؤال و جواب
خودِ من هستم!


11
مي‌آييم
با چفيه‌هاي سپيد و سياه‌مان،
بر پوست‌تان داغِ خونبها مي‌زنيم،
از زهدان روزگار مي‌آييم
چونان سرريز شدنِ آب،
از خيمه حقارتي که به هوا جويده مي‌شود،
*
از رنج حسين مي‌آييم...
از اندوه فاطمه زهرا...
از اُحد، مي‌آييم، و از بدر...
و از غم‌هاي کربلا...
مي‌آييم براي تصحيحِ تاريخ و اشيا
و براي پاک کردن حروف
ازخيابان‌هايي که نام‌هاي عبري دارند!

عامل انقراض نسل بشر

بعد از يك سال و خرده‌اي كار كردن نزديك با 5-6 تا زن با قاطعيت اعلام مي‌كنم كه «اگر روزي قرار باشد نسل بشر منقرض شود، حسادت زنانه‌ است كه موجبات اين انقراض را فراهم مي‌كند.» ببينيد كي گفتم!