۱۳۸۷ آذر ۲۶, سهشنبه
اين فيلم را بايد ديد!
۱۳۸۷ آبان ۳۰, پنجشنبه
حرف
۱۳۸۷ آبان ۲۹, چهارشنبه
نه، نه، نه!
۱۳۸۷ آبان ۲, پنجشنبه
بانك
2) تازگيها سعي ميكنم ببينم مردم چكار ميكنند كه صف بانك برايشان اين قدر عذابآور نيست؟ نتايج بررسيهايم من را به چند نتيجه رساند: اولاً اينكه خيلي از آنها به ماراتنهاي طولاني مدت صف عادت دارند. خيلي دور نيستند سالهايي كه براي مرغ و گوشت و پودر لباس شويي و تخممرغ و گوشت و صابون و نفت و كپسول گاز و خلاصه همه چيز توي صف ميايستادهاند. برخي از صفها مثل نان و شير هم كه هنوز ادامه دارد. پس از لحاظ استقامتي كه كم نميآورند. ثانياً اينكه براي خيليها (به خصوص خانمها خانهدار) اين صفها خودش يك موهبت است. ميتوانند آخرين اخبار را با هم رد و بدل كنند. پز موبايل يا انگشتر و النگويي را كه تازه خريدهاند به هم بدهند. اگر آشنا باشند و آشناهاي مشتركي داشتهباشند پشت سر آنها حرف بزنند و اگر هم آشنا نباشند پشت سر خانمي كه جلوتر از آنها ايستاده حرف بزنند و از اين طريق با هم آشنا شوند. كار به جايي ميرسد كه بعضيهايشان عاشق ايستادن توي اين صفها هستند و منتظر ايستادن در آنها!
3) سعي ميكنم حتيالامكان كارهاي بانكيام را به صورت غير حضوري بكنم. اما از هر طرفي كه ميروم توي ديوار ميخورم! دستگاههاي خودپرداز اينقدر شلوغند كه آدم رويش نميشود وقتي 12-10 نفر پشت سرش توي صف ايستادهاند 4-3 تا قبض باهاشان پرداخت كند. سايتهاي بانكها هم كه همگي در يك اقدام هماهنگ در اواخر ماه (زمان رسيدن قبضها) ميتركند. تلفن بانكها هم همگي در حال حاضر از ارائهي خدمات معذورند. خلاصه اينكه همه دست به دست هم ميدهند كه حال آدم را بگيرند.
4) اين پستهاي كورش علياني در مورد بانك خيلي خوبند. به خصوص آخريش! اين و اين و اين و اين.
۱۳۸۷ مهر ۳۰, سهشنبه
روزگار قريب
گذشته از زيبايي كلي سريال اين قسمت ديشب يك چيز ديگري بود. نزديكي، ناگريز و مختوم بودن مرگي كه هر لحظه شخصيتهاي داستان را تهديد ميكند، آدمهايي كه سرطان دارند و راستيراستي بدون اينكه يك معجزهي عجيب و غريب در هيئت يك فرشته از راه برسد و همه را شفا دهد، از سرطان ميميرند. آدمهايي كه راستيراستي از روي بدبختي خودكشي ميكنند و هيچ كس هم نميتواند نجاتشان دهد، پزشكها و پرستارهايي كه خيلي واقعي و بدون اغراق كار ميكنند، هنرپيشههايي كه اينقدر جلوي دوربين راحتند انگار دارند زندگي خودشان را ميكنند. اينها همه از سطح انتظار و حتي درك بينندههاي عادي تلويزيون ايران خيلي فراتر است. اين سادگي آدمها و واقعي و قابل لمس بودنشان را كه عياري قبلاً در بودن و نبودن هم در آورده بود ولي در روزگار قريب آن را به اوج رساندهاست.
يك چيز جالب ديگر در مورد اين سريال همزماني پخش قسمتهاي اوليهي آن با سريال شهريار كمال تبريزي شد كه به دليل مشابه بودن مضمون سريالها (بررسي زندگينامهي يك شخصيت معروف) همه را ناخودآگاه به مقايسه واميداشت. كمال تبريزي با شهريار همه را نااميد كرد در حالي كه كاري كه او در دست گرفتهبود هم به دليل آشناتر بودن شخصيت مورد نظر و هم به دليل امكان كار كردن بيشتر بر روي جنبههاي دراماتيك داستان خيلي سادهتر بود. اما تبريزي فقط همان جنبههاي دراماتيك كار را چسبيد و بيتوجه به اينكه فيلمي كه دارد ميسازد مربوط به يك شخصيت معاصر است كه هنوز كساني كه از نزديك ميشناختهاندش (مثل فرزندانش) زنده هستند، چنان افسانهاي ساخته بود كه صداي همه را درآورد. درعوض عياري با اينكه سريال سختتري را انتخاب كرده كه در مورد شخصيتي است كه به جز براي جامعهي پزشكي براي ديگران چندان شناختهشده نيست و به علاوه اين جور سريالها مستعد برانگيختن انواع و اقسام اعتراضها از جوامع پزشكي و پرستاري است سريال فوقالعادهاي ساختهاست كه همه را راضي نگه داشتهاست. حيف كه روزگار قريب دارد تمام ميشود. معلوم نيست چهقدر ديگر بايد صبر كنيم تا دوباره آقاي كارگردان عزيز سريال جديدي بسازد.
۱۳۸۷ مهر ۲۳, سهشنبه
مرثيه اي براي يك رويا
آمادهسازي فضا جهت بهرهبرداريهاي آينده ميدانستند اما من اين را هم ناشي از بدبيني آنها ميدانستم. اخباري هم كه پيرامون اين فيلم منتشر ميشد همه تا قبل از شب افتتاحيه مثبت بود. ولي يك دفعه از بعد از شب افتتاحيه هيچ خبري از فيلم از جانب كانالهاي معتبر و رسمي (منابعي كه من معمولاً براي كسب اطلاعات بيشتر به آنها مراجعه ميكنم) منتشر نشد. و بعد واكنشهاي منفي تندروها شروع شد. با يك جستجوي ساده عكسهاي شب افتتاحيه و گلشيفته فراهاني بدون حجاب و صحبتهاي او كه از ترسش از بازگشت به ايران و برخوردي كه بعد از بازگشت با او ميشود گفتهبود و نهايتاً اعلام كردهبود كه عليرغم علاقهاش به ايران فعلاً قصد بازگشت به ايران را ندارد. خوب اين اتفاق باعث شد فاتحة روياي حضور بازيگران زن ايراني در سينماي جهان با حفظ موازين را بخوانيم. يك ذهن بدبين هم ميتواند به راحتي اين تصور را بكند كه تمام شايعاتي كه راجع به ممنوعالخروج شدن گلشيفته فراهاني به راه افتادهبود فقط يك پروپاگانداي حرفهاي بود براي زمينهسازي اين اتفاق.
من كه بد ضد حالي بهم خورد. هم از اين بابت كه سينماي خودمان يك هنرپيشة بااستعداد را از دست داد و هم از اين بابت كه اتفاقي كه ميتوانست خيلي خوب باشد از بين رفت. به علاوهي اينكه اصلاً نميتوانم خوشبين باشم و تصور كنم گلشيفته براي باقي ماندن در هاليوود و رقابت نابرابر با ستارگان آن راه آساني در پيش رو داشتهباشد. به همة اينها اضافه كنيد بلايي را كه اين حواشي بر سد دربارة الي اصغر فرهادي ميآورد.
۱۳۸۷ مهر ۱۷, چهارشنبه
محافظهكاري
چند روزي است كه دارم به تمام داستانهايي كه خواندهام، به تمام فيلمهايي كه ديدهام، به تمام قهرمانهايي كه تا به حال در موردشان شنيدهام فكر ميكنم. خوب كه بررسي ميكنم ميبينم همة اين آدمها دليل قهرمان بودنشان، برتر بودنشان و موفق بودنشان اين است كه در موقعيتهاي خاص تصميمهاي جسورانه گرفتهاند، در خيلي از موارد قانون را زير پا گذاشتهاند، تصميمهاي آني گرفتهاند كه با عقل سليم مغاير بودهاند و ... . ميدانم كه داستان و فيلم با زندگي واقعي خيلي فرق دارد ولي از يك طرف هم ميترسم اين محافظهكاري بيش از حد كمكم به يك جور مرض تبديل شود. مرضي كه آدم را از ريسك كردن در همة مراحل زندگي باز دارد. فقط همينقدر ميدانم كه همين روحية محافظهكار بهم اجازه نميدهد به اين راحتيها روية فعليام را تغيير دهم!
۱۳۸۷ مهر ۷, یکشنبه
ثبت نام بيسوادي!
«مژده به همشهريان عزيز! ثبتنام بيسوادي شروع شد.» ! بعد از يك دقيقه كه از توي ماشين توي ترافيك مانده هاج و واج نگاهش كردم كه جلالخالق اين ديگر چه صيغهايست و مگر بيسوادي هم ثبتنام ميخواهد، تازه چشمم افتاد به تابلوي پايينش كه نوشته بود آموزشگاه رانندگي فلان!
۱۳۸۷ مهر ۶, شنبه
راز داوينچي
۱۳۸۷ شهریور ۳۰, شنبه
تلفن
اصلاً برايم قابل هضم نيست كه بعضي آدمها ساعتها وقتشان را پاي تلفن صرف ميكنند. حرف ميزنند، حرف ميزنند، حرف ميزنند... حالا با اين علاقهاي كه من به تلفن دارم ميشود تصور كرد كه هفتهاي چند بار زنگها براي من به صدا در ميآيد. شايد يكي دو بار. اين هم دوستهايي هستند كه يك جايي كارشان گير كرده يا سؤالي دارند (وقتي تلفن دوست نداشتهباشي كه كسي براي احوالپرسي بهت زنگ نميزند!). حالا توي اين هفتهاي يكي دو بار هر بار كه با تلفن حرف ميزنم صداي خانم همساية ارمنيمان را زير تلفن ميشنوم كه دارد با حرارت حرف ميزند. انگار كه تلفنشان دائم در حال استفاده است!
نكتهي نامربوط: همسايهي ارمني ما خانهاش روبروي ما است 3 پلاك جلوتر، اما نويز تلفنش روي تلفن ما ميافتد!
۱۳۸۷ شهریور ۲۷, چهارشنبه
همشهري جوان
يك اينكه بهشان گفتهاند بگوييد براي تغيير دكوراسيون تا 15 مهر تعطيليم و بعد دوباره راه ميافتيم و بچهها توي وبلاگشان مستقيم و غير مستقيم خبر را ميدهند.
دو اينكه سردبير اين مجله (فريدالدين حداد عادل) پسر رئيس كميسيون فرهنگي مجلس شوراي اسلامي است.
سه اينكه دلم ميخواهد يك نفر بگويد دليل اين توقيف چيست؟ داستان منوريل و مترو است يا تقاضاي مكرر براي تعيين خط فقر يا داستان صفايي فراهاني و ساركوزي و شامپاني و اينها يا ماجراي وزير آموزش و پرورش كه گفته بود چون اعتياد دانشآموزي را موجه نميدانيم برايش آمار نداريم يا گورخرهاي پارك پرديسان يا ...؟ هر كدام كه باشد خيلي خندهدار است.
حرفي نيست. صبر ميكنيم تا 15 مهر. اما به اميد اينكه دوباره مثل سروش جوان بچهها پروپخش نشوند.
۱۳۸۷ شهریور ۲۶, سهشنبه
همشهري كين
همه ميدانيم كه «همشهري كين» فيلم خيلي مهمي است. شايد (حتماً؟) مهمترين فيلم تاريخ سينما. اين فيلم بعد از 40 سال كه از ساختش ميگذره هنوز كاملاً سر پاست. يك بينندهي سال 2008 هنوز هم به اندازهي بينندهي آن سالها مقهور فيلم و روايت پيچيده و نامتعارفش ميشود و در لحظهلحظهي فيلم همان احساسات و همان برداشتهايي را از شخصيت چارلز فاستر كين دارد كه كارگردان ميخواسته. همه ميدانيم كه اين فيلم يك عالمه دستآوردهاي فني داشته و در زمان خودش كلي تحول در عرصههاي تصويربرداري و نورپردازي ايجاد كرده. اين تأثيرات اينقدر زياد بوده كه صدها مقاله و كتاب در تشريح و توصيف آنها نوشتهشده و بعد از اين همه سال هنوز هم بسياري از نكات فيلم سر كلاسهاي فيلمسازي تدريس ميشود (من حتي شنيدم كه دانشگاه UCLA در چهار سال دورهي فيلمسازياش در زمينههاي مختلف از همشهري كين به عنوان مرجع تدريس استفاده ميكند، يعني دانشجويان اين دانشگاه، كه دانشگاه مهمي در زمينهي فيلمسازي هم هست، چهار سال اين فيلم را تجزيه و تحليل ميكنند!). اما همهي اينها به كنار، چيزي كه به نظر من همشهري كين را مهمتر، خاصتر و قابل توجهتر ميكند «اورسن ولز» است. هيچ كس هيچ شكي ندارد كه همشهري كين دربست مال ولز است. فيلمنامه را نوشته، كارگرداني كرده و خودش هم نقش چارلز فاستر كين را بازي كرده. و نكته اصلي همين جاست: ولز وقتي اين فيلم را ميساخته فقط 25 سالش بوده. خوب شايد بشه گفت كه اين خيلي محشره كه يك نفر به اين جواني يك كار به اين بزرگي بكنه. اما اين وسط يك مسئلهاي هست: وقتي يك نفر وقتي خيلي جوانه يك كار خيلي بزرگ بكنه كه ازش انتظار نميرفته ديگر بعد از اون بايد كارهاي بزرگتري بكنه. حتي اگر دستآوردهاش به بزرگي همون اولي باشند باز هم انتظار بقيه را برآورده نميكنند. اين جور وقتها همه منتظرند كه ثابت كنند طرف اتفاقي يا شانسي به اين موفقيت رسيده و ديگر نميتواند آن را تكرار كند يا چيز بهتري رو كند! درست عين همين بلا به سر ولز آمده. بعد از كين هر چيزي كه ساخته با كين مقايسه شده. هيچ كس هم اين را در نظر نگرفته كه كين يك شاهكار است و اگر قرار باشه هي تكرار بشود كه ديگر شاهكار نيست. كمكم هم اوضاع اينقدر خراب شده كه ولز ديگه نتونسته توي هاليوود فيلم بسازه و رفته به اروپا و آنجا هم بدون بودجههاي سنگين هاليوودي كه اون بهشون عادت داشته با كلي رنج و مرارت فيلم ميساخته. آخرش هم زمان مرگش يك عالمه فيلم و طرح نيمهكاره از خودش به جا گذاشته. راستش من هيچ كدام از فيلمهاي ديگر ولز را نديدم اما ميدانم كه حتماً آنها هم فيلمهاي خوبي بودهاند و اگر قبل از كين ساختهميشدند حتماً كلي ديدهميشدند. خوب شايد بشود گفت كه بد نيست آدم شاهكارهايش را وقتي خيلي جوان است رو نكند چون اگر پير شد و اين كار را كرد شايد كمتر شاهكار به نظر بيايند و سطح انتظارها را كمتر بالا ببرند!
۱۳۸۷ شهریور ۱۸, دوشنبه
سعي ميكنم
۱۳۸۷ شهریور ۱۱, دوشنبه
نوستالژيا!
با اين همه CDهاي كارتون مختلف، كه حق انتخاب را به آنها ميدهد ديگر غير ممكن است كه مثل ماها كه كل كارتونهاي بچگيمان خلاصه ميشد به آن يك ساعت صبح برنامه كودك كانال دو و يك ساعت عصر كانال يك، بتوانند در مورد يك كارتون همه با هم حرف بزنند. كاري كه ما ميتوانيم با بنر، رامكال، هادي و هدي، هاچ زنبور عسل، مهاجران، خانواده دكتر ارنست، چوبين، علي كوچولو، فوتباليستها و ... به راحتي انجام دهيم چون ما همهمان پاي تلويزيون مينشستيم و تمام برفكها و اسلايدها و قرآن و سرود جمهوري اسلامي را در انتظار شروع شدن برنامه كودك تماشا ميكرديم.
با اين همه خوراكيهاي مختلفي كه آنها در اختيار دارند عمراً بتوانند با خوردن يك سانديس سيب نوستالژي بزنند و ياد كودكيشان بيفتند (آخه با بودن راني هلو ديگه كي سانديس سيب ميخوره؟).
تازه ديگر نه كامك بانمك ساخته ميشود و نه از آن پفكهاي شيرين كامك كه قهوهاي بود كه قرار بود مثلاً مزهي كاكائو بدهد اما نميدانم چرا نميداد! بيسكوئيتهاي ترد هم كه اصلاً به خوشمزگي قديميها نيست.هيچ كدام از بازيهاي كامپيوتري هم عمراً به پاي بازيهاي آتاري نميرسد. كدامشان به جاي بوكسور دو تا دايره وصل شده به يك گردالي به عنوان سر دارند كه صداي گوف گوف بدهد!
۱۳۸۷ شهریور ۸, جمعه
افسرده ميشويم!
۱۳۸۷ شهریور ۷, پنجشنبه
اي كاش!
اين هفته مربي دوستداشتني ما آن مربي هميشگي نبود. در طول بازي به همراه كمكش اينقدر به داور چهارم اعتراض كردند كه كمكش اخراج شد. بعد از براي تساوي تيمش دنبال بهانه ميگشت. براي اولين از داوري انتقاد كرد. بعد هم گفت كمكش حق داشته به داور گفته Crazy چون داور Crazy بوده و بعدش هم گفت من هم Crazy هستم چون آمدهام در ايران مربيگري ميكنم! بعدش هم گفت ما مساوي كرديم چون بازيكنان پولشان را نگرفتهاند و دستيار من هتل و ماشين ندارد و اينها. بعد هم گفت من استعفا دادهام چون چيزهايي كه درخواست كردهام را برايم فراهم نكردهاند (يعني هيچ كسي سوابق درخشان مديريتي آقاي مصطفوي مانند برگزار كردن اختتامية ليگ يك سال و افتتاحية ليگ سال بعد در يك روز را برايش تعريف نكرده كه انتظار دارد همه چيز سر جايش باشد؟!)
خلاصه كه مربي محبوب ما خودش نبود. شده بود شبيه مربيهاي وطني تهديد به استعفايي ميكرد كه همه ميدانستند اتفاق نميافتد، از داوري انتقاد ميكرد، ايرادهاي بنياسرائيلي ميگرفت و بهانه داد دست آقايان كه ديديد، فلاني هم مثل ما شد و اصلاً «ببخشيد!» اينجا ايران است و «به قولي!» بهتر از اين نميشود كار كرد و ...
هنوز هم ميگويم: كاشكي نيامده بود و ما با خاطرة مرد جنتلمني كه قهرماني پارسال را برايمان به ارمغان آورده بود خوش بوديم. اي كاش، اي كاش ....
۱۳۸۷ شهریور ۴, دوشنبه
بوي عيدي
اجراي جديدش را قبلا ديده بودم. هماني كه مال 7-8 سال پيش است. خودش پيانو ميزند و ميخواند و سوت ميزند. هماني كه موهايش خاكستري است و سبيلش هم ديگر چخماقي نيست. اما اين فرق داشت. يك چيز ديگري داشت. اصل بود انگار. مال همان موقع بود. وقتي ميخواند انگار حس و حال شعر را داشت. وقتي گفت «توي جوي لاجوردي هوس يه آبتني»، چشمهايش را كه تا حالا بسته بود باز كرد و برق لبخند شيطنتآميزي آنها را روشن كرد. انگار نه انگار كه اين تصاوير مال 30 سال پيش است. انگار اين فرهاد 30 ساله دارد همين الان آهنگ محبوبم را ميخواند. خلاصه كه خيلي چسبيد. راستي اين پدر و مادرها هم بعضي وقتها چه يادگاريهاي محشري از جوانيهايشان رو ميكنند!
۱۳۸۷ مرداد ۱۲, شنبه
چرا ازدواج مي كنيم؟
چرا ازدواج میکنیم؟
-معامله که نمیکردیم.
-نه، ولی....
-فکر نکنم.
۱۳۸۷ مرداد ۱۱, جمعه
تولد تدریجی یک رؤیا
به هر حال ديدن سريال هايي از اين دست كه امضاي سازنده اش را به همراه دارد (حتي بعد از تجربه ناموفق كمال تبريزي در شهريار و حاتمي كيا در حلقه سبز) آدم را به سريال هاي تلويزيون اميدوار مي كند. براي ما مثل تولد تدريجي روياي تماشاي سريال هاي قابل قبول از تلويزيون است !