۱۳۸۷ آذر ۲۶, سه‌شنبه

اين فيلم را بايد ديد!

غوغايي از رنگ و نماهاي زيبا، با يك آشپزخانه‌ي سنتي شمالي با مجموعه‌اي از غذاهاي خانگي كه عمراً بتواني فيلم را ببيني و احساس گرسنگي نكني با يك داستان عاشقانه‌ي آرام. چيزي كه اين روزها در سينماي ما كم پيدا مي‌شود. ماهي‌ها عاشق مي‌شوند را بايد ديد.





۱۳۸۷ آبان ۳۰, پنجشنبه

حرف

اول: خراب شد. هماني شد كه منتظرش بودم. اسطوره خراب شد. خرابش كرديم شايد، نمي‌دانم. فقط مي‌دانم كه ما را محروم كرد از داشتن يك خاطره‌ي خوب از يك مرد خوب. كاش نيامده بود. مي‌دانم كه شايد ما زيادي فصل قبل شيفته ‌شده‌بوديم و مثل همه‌ي شيفته‌ها جز خوبي‌هايش را نمي‌ديديم. اما در مورد اسطوره‌ها هميشه همين طور است. مگر نه؟
دوم: خوب نيستم اين روزها. اتفاقات بد است كه مثل نقل و نبات از در و ديوار مي‌بارد. هيچ ديده‌ايد بعضي روزها را كه انگار همه چيز عهد كرده‌اند كه افتضاح باشند؟ از هر طرف كه مي‌روي به يك اتفاق بد برمي‌خوري؟  علاوه بر اخبار و اتفاقات بدي كه هيچ تأثيري در آن نداري تازه خودت هم بدون اينكه قصدي داشته‌باشي همه چيز را خراب مي‌كني و بعد كه سر حساب مي‌شوي مي‌بيني هيچ كسي هم نيست كه براي اين خرابي كارها متهمش كني چون فقط خودت مقصر بوده‌اي و بعد همين بيشتر افسرده‌ات مي‌كند؟ من اين روزها همچين شرايطي دارم. خيلي بدم، خيلي!

۱۳۸۷ آبان ۲۹, چهارشنبه

نه، نه، نه!

امروز يك چيز خيلي مهم ياد گرفتم: اينكه يك «نه» كه به جا و به موقع و درست گفته بشود مي‌تواند انسان را از بسياري دردها و رنج‌هاي جانكاه بعدي برهاند و از بروز بسياري مشكلات جلوگيري نمايد. واقعاً «نه» گفتن يكي از مهمترين مهارت‌هاي زندگي است!

۱۳۸۷ آبان ۲, پنجشنبه

بانك

1) بانك رفتن برايم خيلي عذاب‌آور است. متنفرم از اينكه ساعت‌ها و ساعت‌ها از وقتم را صرف ايستادن در صف‌هايي كنم كه انگار اصلاً از جايشان تكان نمي‌خورند. هي بايستم و هي به دور و برم زل بزنم و در عين حال دائم مراقب اين باشم كه مبادا نگاهم براي مدت طولاني يا براي چند بار متوالي روي چهره‌ي يك نفر بيفتد و سؤء تفاهم به وجود بياورد. چند باري سعي كردم چيزي با خودم ببرم و در صف بخوانم. اما اين قدر آدم كنجكاو (بخوانيد فضول) در صف‌ها زياد است كه امكان خواندن هم ازآدم سلب مي‌شود. يا يكهو سرت را بلند مي‌كني مي‌بيني هشت تا كله‌ي ديگر توي مجله يا كتابي است كه داري مي‌خواني يا اينكه دائم مجبوري در موردش به بقيه توضيح بدهي. (ديالوگ نمونه: خانمه: خانم اين رماني كه داريد مي‌خوانيد در مورد چيه؟ من: رمان نيست. زندگينامه‌‌ي يك خانميه كه زمان استالين به سيبري تبعيد شده. خانمه: اينا چيه مي‌خوني؟ برو يك كتاب از نسرين ثامني بگير بخون واسه آينده‌ات هم خوبه! من: ....(لبخند و سكوت)). تازه علاوه بر اينها تحمل كردن آدم‌هايي كه فكر مي‌كنند خيلي زرنگند و مثل چيز سرشان را مي‌اندازند زير و مي‌زنند توي صف و وقتي اعتراض بقيه را مي‌شنوند طوري هاج و واج نگاه مي‌كنند كه انگار مورد ظلم واقع شده‌اند و تازه دعواهايي كه بعد از اين زرنگ‌بازي‌ها به وجود مي‌آيد واقعاً صبر ايوب مي‌خواهد. يا اينكه يك نفر مانده به اينكه نوبت تو بشود و يكهو سر وكله‌ي سه چهار نفر پيدا مي‌شود كه به آقاي جلويي سپرده‌اند كه مي‌روند و برمي‌گردند و در حين خريد كردن فاميل و در و همسايه را هم ديده‌اند و آنها را به جايي كه در صف دارند دعوت كرده‌اند. به اينها اضافه كنيد قطع و وصل شدن‌هاي مداوم حساب‌هاي online و رفتن برق و خراب شدن دستگاه‌ها و انواع و اقسام بدبياري‌هايي را كه ممكن است سر راهت قرار بگيرد.
2) تازگي‌ها سعي مي‌كنم ببينم مردم چكار مي‌كنند كه صف بانك برايشان اين قدر عذاب‌آور نيست؟ نتايج بررسي‌هايم من را به چند نتيجه رساند: اولاً اينكه خيلي از آنها به ماراتن‌هاي طولاني مدت صف عادت دارند. خيلي دور نيستند سال‌هايي كه براي مرغ و گوشت و پودر لباس شويي و تخم‌مرغ و گوشت و صابون و نفت و كپسول گاز و خلاصه همه چيز توي صف مي‌ايستاده‌اند. برخي از صف‌ها مثل نان و شير هم كه هنوز ادامه دارد. پس از لحاظ استقامتي كه كم نمي‌آورند. ثانياً اينكه براي خيلي‌ها (به خصوص خانم‌ها خانه‌دار) اين صف‌ها خودش يك موهبت است. مي‌توانند آخرين اخبار را با هم رد و بدل كنند. پز موبايل يا انگشتر و النگويي را كه تازه خريده‌اند به هم بدهند. اگر آشنا باشند و آشناهاي مشتركي داشته‌باشند پشت سر آنها حرف بزنند و اگر هم آشنا نباشند پشت سر خانمي كه جلوتر از آنها ايستاده حرف بزنند و از اين طريق با هم آشنا شوند. كار به جايي مي‌رسد كه بعضي‌هايشان عاشق ايستادن توي اين صف‌ها هستند و منتظر ايستادن در آنها!
3) سعي مي‌كنم حتي‌الامكان كارهاي بانكي‌ام را به صورت غير حضوري بكنم. اما از هر طرفي كه مي‌روم توي ديوار مي‌خورم! دستگاه‌هاي خودپرداز اينقدر شلوغند كه آدم رويش نمي‌شود وقتي 12-10 نفر پشت سرش توي صف ايستاده‌اند 4-3 تا قبض باهاشان پرداخت كند. سايت‌هاي بانك‌ها هم كه همگي در يك اقدام هماهنگ در اواخر ماه (زمان رسيدن قبض‌ها) مي‌تركند. تلفن‌ بانك‌ها هم همگي در حال حاضر از ارائه‌ي خدمات معذورند. خلاصه اينكه همه دست به دست هم مي‌دهند كه حال آدم را بگيرند.
4) اين پست‌هاي كورش علياني در مورد بانك خيلي خوبند. به خصوص آخريش! اين و اين و اين و اين.

۱۳۸۷ مهر ۳۰, سه‌شنبه

روزگار قريب


فكر مي‌كنم ديگر وقتش است كه همگي به احترام كيانوش عياري از جايمان بلند شويم و برايش دست بزنيم (البته فكر كنم دست زدن يك كمي لوس باشد، نمي‌دانم چه كاري را مي‌شود جايگزينش كرد!). حتي اگر هيچ كدام از شاهكارهاي قبلي‌اش مثل «بودن و نبودن» و سريال فوق‌العاده‌ي هزاران چشم و قسمت‌هاي قبلي همين روزگار قريب را در نظر نگيريم، براي همين قسمت ديشب روزگار قريب مي‌توان از او به عنوان يك هنرمند بزرگ تقدير كرد. ارزش كار او وقتي پيدا مي‌شود كه كارهاي او را با كارهاي مشابه همكاران تلويزيوني سازش مقايسه مي‌كنيم. نصف دقت و وسواسي را كه او در طي 5 سال به پاي يك سريال صرف كرده‌است را يك نفر ديگر (مثلاً سيروس مقدم) براي 8-7 سريالي كه در طي اين 5 سال مي‌سازد صرف نخواهد كرد.
گذشته از زيبايي كلي سريال اين قسمت ديشب يك چيز ديگري بود. نزديكي، ناگريز و مختوم بودن مرگي كه هر لحظه شخصيت‌هاي داستان را تهديد مي‌كند، آدم‌هايي كه سرطان دارند و راستي‌راستي بدون اينكه يك معجزه‌ي عجيب و غريب در هيئت يك فرشته از راه برسد و همه را شفا دهد، از سرطان مي‌ميرند. آدم‌هايي كه راستي‌راستي از روي بدبختي خودكشي مي‌كنند و هيچ كس هم نمي‌تواند نجاتشان دهد، پزشك‌ها و پرستارهايي كه خيلي واقعي و بدون اغراق كار مي‌كنند، هنرپيشه‌هايي كه اينقدر جلوي دوربين راحتند انگار دارند زندگي خودشان را مي‌كنند. اينها همه از سطح انتظار و حتي درك بيننده‌هاي عادي تلويزيون ايران خيلي فراتر است. اين سادگي آدم‌ها و واقعي و قابل لمس بودنشان را كه عياري قبلاً در بودن و نبودن هم در آورده بود ولي در روزگار قريب آن را به اوج رسانده‌است.
يك چيز جالب ديگر در مورد اين سريال همزماني پخش قسمت‌هاي اوليه‌ي آن با سريال شهريار كمال تبريزي شد كه به دليل مشابه بودن مضمون سريال‌ها (بررسي زندگينامه‌ي يك شخصيت معروف) همه را ناخودآگاه به مقايسه وامي‌داشت. كمال تبريزي با شهريار همه را نااميد كرد در حالي كه كاري كه او در دست گرفته‌بود هم به دليل آشناتر بودن شخصيت مورد نظر و هم به دليل امكان كار كردن بيشتر بر روي جنبه‌هاي دراماتيك داستان خيلي ساده‌تر بود. اما تبريزي فقط همان جنبه‌هاي دراماتيك كار را چسبيد و بي‌توجه به اينكه فيلمي كه دارد مي‌سازد مربوط به يك شخصيت معاصر است كه هنوز كساني كه از نزديك مي‌شناخته‌اندش (مثل فرزندانش) زنده هستند، چنان افسانه‌اي ساخته بود كه صداي همه را درآورد. درعوض عياري با اينكه سريال سخت‌تري را انتخاب كرده كه در مورد شخصيتي است كه به جز براي جامعه‌ي پزشكي براي ديگران چندان شناخته‌شده نيست و به علاوه اين جور سريال‌ها مستعد برانگيختن انواع و اقسام اعتراض‌ها از جوامع پزشكي و پرستاري است سريال فوق‌العاده‌اي ساخته‌است كه همه را راضي نگه داشته‌است. حيف كه روزگار قريب دارد تمام مي‌شود. معلوم نيست چه‌قدر ديگر بايد صبر كنيم تا دوباره آقاي كارگردان عزيز سريال جديدي بسازد.

۱۳۸۷ مهر ۲۳, سه‌شنبه

مرثيه اي براي يك رويا

اعتراف مي‌كنم كه نااميد شده‌ام. خبر بازي كردن گلشيفته فراهاني در يك فيلم هاليوودي را كه شنيدم برايم خيلي جالب بود. با علاقه اخبارش را دنبال مي‌كردم. برايم جالب بود كه يك زن ايراني آن هم در يكي از بعيدترين فيلدها بتواند كار به اين بزرگي انجام دهد. از اين كه شنيدم در فيلم تمام شئونات رعايت شده خيلي خوشم آمد. از همان موقع كه زمزمه‌هاي معنوع‌الخروج شدن و توقيف شدن كارهايش به گوش رسيد به نظرم خيلي مسخره آمد و گفتم وقتي هنوز فيلم اكران نشده چطور به اين سرعت دارند در موردش تصميم‌گيري مي‌كنند. البته آن زمان هم بودند كساني كه اين شايعات را تبليغي و تلاش براي
آماده‌سازي فضا جهت بهره‌برداري‌هاي آينده مي‌دانستند اما من اين را هم ناشي از بدبيني آنها مي‌دانستم. اخباري هم كه پيرامون اين فيلم منتشر مي‌شد همه تا قبل از شب افتتاحيه مثبت بود. ولي يك دفعه از بعد از شب افتتاحيه هيچ خبري از فيلم از جانب كانال‌هاي معتبر و رسمي (منابعي كه من معمولاً براي كسب اطلاعات بيشتر به آنها مراجعه مي‌كنم) منتشر نشد. و بعد واكنش‌هاي منفي تندروها شروع شد. با يك جستجوي ساده عكس‌هاي شب افتتاحيه و گلشيفته فراهاني بدون حجاب و صحبت‌هاي او كه از ترسش از بازگشت به ايران و برخوردي كه بعد از بازگشت با او مي‌شود گفته‌بود و نهايتاً اعلام كرده‌بود كه عليرغم علاقه‌اش به ايران فعلاً قصد بازگشت به ايران را ندارد. خوب اين اتفاق باعث شد فاتحة روياي حضور بازيگران زن ايراني در سينماي جهان با حفظ موازين را بخوانيم. يك ذهن بدبين هم مي‌تواند به راحتي اين تصور را بكند كه تمام شايعاتي كه راجع به ممنوع‌الخروج شدن گلشيفته فراهاني به راه افتاده‌بود فقط يك پروپاگانداي حرفه‌اي بود براي زمينه‌سازي اين اتفاق.
من كه بد ضد حالي بهم خورد. هم از اين بابت كه سينماي خودمان يك هنرپيشة بااستعداد را از دست داد و هم از اين بابت كه اتفاقي كه مي‌توانست خيلي خوب باشد از بين رفت. به علاوه‌ي اينكه اصلاً نمي‌توانم خوش‌بين باشم و تصور كنم گلشيفته براي باقي ماندن در هاليوود و رقابت نابرابر با ستارگان آن راه آساني در پيش رو داشته‌باشد. به همة اينها اضافه كنيد بلايي را كه اين حواشي بر سد دربارة الي اصغر فرهادي مي‌آورد.

۱۳۸۷ مهر ۱۷, چهارشنبه

محافظه‌كاري

من در تمام زندگي‌ام آدم محافظه‌كاري بودم. هميشه سعي كرده‌ام روي خط خودم حركت كنم. هيچ‌گونه قانون‌شكني انجام ندهم. البته دروغ چرا؟ راستش يك بار سعي كردم تقلب كنم. آن هم سر درس اجتماعي كلاس سوم راهنمايي. جواب چند تاسؤال مثل وظايف شوراي نگهبان و كاربرد مجمع تشخيص مصلحت نظام و از اين جور چيزها را كه هر كاري مي‌كردم حفظ نمي‌شدم، نوشته بودم روي زيردستي‌ام كه به خاطر قيافه‌ي تابلويي كه در حين استفاده از آن پيدا كرده‌بودم دبير مربوطه فهميد و آبرو و حيثيتم بر باد رفت. از بعد از اين اتفاق هم ديگر هيچ وقت تقلب نكردم. مي‌گذاشتم ديگران از روي دستم ببينند و اگر مي‌توانستم بهشان مي‌رساندم؛ اما خودم هيچ وقت روي دست هيچ كسي نگاه نمي‌كردم! داشتم مي‌گفتم. من آدم محافظه‌كاري بوده‌ام. هميشه در هر شرايطي سعي كرده‌ام به دنبال منطقي‌ترين و عاقلانه‌ترين راه‌حل ممكن باشم. اگر راه‌حل سادة يك كار منطقي نبوده يا خطرناك بوده يا موقعيت فعلي‌ام را به خطر مي‌انداخته من از انتخاب آن راه حل صرفنظر كرده‌ام و به دنبال راه‌حلي منطقي و عقلاني گشته‌ام كه هيچ‌گونه مغايرتي با قانون هم نداشته‌باشد. بارها بوده كه اين جسور نبودن به ضررم تمام شده اما هميشه ذهن عقل‌گراي من اين ناكامي‌ها را با اين منطق توجيه كرده‌است كه كار عقلاني خطرش خيلي كمتر است.
چند روزي است كه دارم به تمام داستان‌هايي كه خوانده‌ام، به تمام فيلم‌هايي كه ديده‌ام، به تمام قهرمان‌هايي كه تا به حال در موردشان شنيده‌ام فكر مي‌كنم. خوب كه بررسي مي‌كنم مي‌بينم همة اين آدم‌ها دليل قهرمان بودنشان، برتر بودنشان و موفق بودنشان اين است كه در موقعيت‌هاي خاص تصميم‌هاي جسورانه گرفته‌اند، در خيلي از موارد قانون را زير پا گذاشته‌اند، تصميم‌هاي آني گرفته‌اند كه با عقل سليم مغاير بوده‌اند و ... . مي‌دانم كه داستان و فيلم با زندگي واقعي خيلي فرق دارد ولي از يك طرف هم مي‌ترسم اين محافظه‌كاري بيش از حد كم‌كم به يك جور مرض تبديل شود. مرضي كه آدم را از ريسك كردن در همة مراحل زندگي باز دارد. فقط همين‌قدر مي‌دانم كه همين روحية محافظه‌كار بهم اجازه نمي‌دهد به اين راحتي‌ها روية فعلي‌ام را تغيير دهم!

۱۳۸۷ مهر ۷, یکشنبه

ثبت نام بيسوادي!

پرچم زده بودند به چه گندگي كه:
«مژده به همشهريان عزيز! ثبت‌نام بيسوادي شروع شد.» ! بعد از يك دقيقه كه از توي ماشين توي ترافيك مانده هاج و واج نگاهش كردم كه جل‌الخالق اين ديگر چه صيغه‌ايست و مگر بيسوادي هم ثبت‌نام مي‌خواهد، تازه چشمم افتاد به تابلوي پايينش كه نوشته بود آموزشگاه رانندگي فلان!

۱۳۸۷ مهر ۶, شنبه

راز داوينچي

مطمئنم كه ديگر هيچ وقت اين كار را نخواهم كرد. ديگر هيچ وقت قبل از خواندن يك كتاب فيلمي را كه از روي آن اقتباس شده باشد نخواهم ديد و با اين كار خودم را از لذت خواندن كتاب محروم نخواهم كرد. البته من با بد كتابي هم اين كار را كرده‌ام «راز داوينچي» بدترين انتخاب براي اين كار بود. حالا گذشته از اينكه هر بار كه كتاب رابرت لنگدان را توصيف مي‌كند ذهن من بلافاصله تام هنكس را به جاي او مي‌گذارد و تمام توصيفات كتاب از آدم‌ها، اشياء و مكان‌ها فقط همان صحنه‌هاي فيلم را براي من تداعي مي‌كند، پيش‌آگهي از همه رازها و اشاراتي كه توي كتاب وجود دارد باعث شده كتابي كه مي‌تواند فوق‌العاده هيجان‌انگيز باشد، از دست برود. ضمن اينكه تماشاي فيلم حتي يك دهم هيجاني را كه كتاب در حالت دست اول بودن مي‌توانست فراهم كند نداشت. خلاصه اينكه كتاب از دست رفت! حالا خدا رحم كرد كه فيلم روايت آبرومندي از كتاب داشته و مثل اكثر اقتباس‌ها چرند از كار در نيامده‌است. البته يك حسن خوبي! كه ديدن فيلم براي من داشته اين بود كه لااقل يك بار آن آثار هنري را كه توي كتاب ذكر شده‌اند و كلي روي آنها بحث شده (مثل موناليزا و شام آخر و بقية تابلوهاي داوينچي و كليساهاي پاريس و رم) ديده‌ام چون اين e-book اي كه من دارم فاقد عكس است. با اين حال ديگر هيچ وقت اين كار را نخواهم كرد!

۱۳۸۷ شهریور ۳۰, شنبه

تلفن

من از حرف زدن با تلفن بدم مي‌آيد. دوست ندارم با كسي حرف بزنم در حالي كه واكنش‌هاي صورتش، حالت چشم‌هايش، حركت دستهايش و فرم بدنش را نمي‌بينم و نمي‌توانم بفهمم كه حرف من چه تأثيري رويش مي‌گذارد. در حالت عادي اين واكنش‌ها بيشتر از حرف‌هاي طرف باارزش‌اند. اگر وقتي داري باهاش حرف مي‌زني و صورتش سرخ شده مي‌فهمي كه يا عصباني است يا خجالت كشيده. اگر دائم چشم‌هايش را ازت مي‌دزدد و به روبه‌رويش خيره شده‌است يا دارد دروغ مي‌گويد يا توي معذوريت گير كرده و رويش نمي‌شود به تو بگويد كه كاري را كه ازش انتظار داري را نمي‌تواند انجام بدهد و هزار تا ريزه‌كاري ديگر كه بسته به آدمش فرق مي‌كند. خلاصه اينكه اين واكنش‌ها خيلي بهتر از حرف‌هاي طرف حقيقت را بهت مي‌گويد. حالا پشت تلفن تمام اين‌ها را از دست مي‌دهي. مجبور مي‌شوي فقط به تُن صداي طرف مقابلت اعتماد كني و حرف‌هايش. تازه وقتي كسي كه داري باهاش حرف مي‌زني را نمي‌شناسي اوضاع بدتر مي‌شود. ديگر از همان تُن صدا و لحن حرف زدن هم چيزي دستگيرت نمي‌شود.
اصلاً برايم قابل هضم نيست كه بعضي آدم‌ها ساعت‌ها وقتشان را پاي تلفن صرف مي‌كنند. حرف مي‌زنند، حرف مي‌زنند، حرف مي‌زنند... حالا با اين علاقه‌اي كه من به تلفن دارم مي‌شود تصور كرد كه هفته‌اي چند بار زنگ‌ها براي من به صدا در مي‌آيد. شايد يكي دو بار. اين هم دوست‌هايي هستند كه يك جايي كارشان گير كرده يا سؤالي دارند (وقتي تلفن دوست نداشته‌باشي كه كسي براي احوال‌پرسي بهت زنگ نمي‌زند!). حالا توي اين هفته‌اي يكي دو بار هر بار كه با تلفن حرف مي‌زنم صداي خانم همساية ارمني‌مان را زير تلفن مي‌شنوم كه دارد با حرارت حرف مي‌زند. انگار كه تلفنشان دائم در حال استفاده است!
نكته‌ي نامربوط: همسايه‌ي ارمني ما خانه‌اش روبروي ما است 3 پلاك جلوتر، اما نويز تلفنش روي تلفن ما مي‌افتد!

۱۳۸۷ شهریور ۲۷, چهارشنبه

همشهري جوان

بالاخره خبر تأييد شد: همشهري جوان توقيف شده است. به جاي ناراحتي خنده‌ام مي‌گيرد. مي‌دانم همه‌اش به درگيري شهرداري و دولت برمي‌گردد. اما نكته جالب توي اين خبر توقيف زياد است :
يك اينكه بهشان گفته‌اند بگوييد براي تغيير دكوراسيون تا 15 مهر تعطيليم و بعد دوباره راه مي‌افتيم و بچه‌ها توي وبلاگشان مستقيم و غير مستقيم خبر را مي‌دهند.
دو اينكه سردبير اين مجله (فريدالدين حداد عادل) پسر رئيس كميسيون فرهنگي مجلس شوراي اسلامي است.
سه اينكه دلم مي‌خواهد يك نفر بگويد دليل اين توقيف چيست؟ داستان منوريل و مترو است يا تقاضاي مكرر براي تعيين خط فقر يا داستان صفايي فراهاني و ساركوزي و شامپاني و اينها يا ماجراي وزير آموزش و پرورش كه گفته بود چون اعتياد دانش‌آموزي را موجه نمي‌دانيم برايش آمار نداريم يا گورخرهاي پارك پرديسان يا ...؟ هر كدام كه باشد خيلي خنده‌دار است.
حرفي نيست. صبر مي‌كنيم تا 15 مهر. اما به اميد اينكه دوباره مثل سروش جوان بچه‌ها پروپخش نشوند.

۱۳۸۷ شهریور ۲۶, سه‌شنبه

همشهري كين


همه مي‌دانيم كه «همشهري كين» فيلم خيلي مهمي است. شايد (حتماً؟) مهمترين فيلم تاريخ سينما. اين فيلم بعد از 40 سال كه از ساختش مي‌گذره هنوز كاملاً سر پاست. يك بيننده‌ي سال 2008 هنوز هم به اندازه‌ي بيننده‌ي آن سال‌ها مقهور فيلم و روايت پيچيده و نامتعارفش مي‌شود و در لحظه‌لحظه‌ي فيلم همان احساسات و همان برداشت‌هايي را از شخصيت چارلز فاستر كين دارد كه كارگردان مي‌خواسته. همه مي‌دانيم كه اين فيلم يك عالمه دست‌آوردهاي فني داشته و در زمان خودش كلي تحول در عرصه‌هاي تصويربرداري و نورپردازي ايجاد كرده. اين تأثيرات اين‌قدر زياد بوده كه صدها مقاله و كتاب در تشريح و توصيف آنها نوشته‌شده و بعد از اين همه سال هنوز هم بسياري از نكات فيلم سر كلاس‌هاي فيلم‌سازي تدريس مي‌شود (من حتي شنيدم كه دانشگاه UCLA در چهار سال دوره‌ي فيلم‌سازي‌اش در زمينه‌هاي مختلف از همشهري كين به عنوان مرجع تدريس استفاده مي‌كند، يعني دانشجويان اين دانشگاه، كه دانشگاه مهمي در زمينه‌ي فيلم‌سازي هم هست، چهار سال اين فيلم را تجزيه و تحليل مي‌كنند!). اما همه‌ي اينها به كنار، چيزي كه به نظر من همشهري كين را مهمتر، خاص‌تر و قابل توجه‌تر مي‌كند «اورسن ولز» است. هيچ كس هيچ شكي ندارد كه همشهري كين دربست مال ولز است. فيلمنامه را نوشته،‌ كارگرداني كرده و خودش هم نقش چارلز فاستر كين را بازي كرده. و نكته اصلي همين‌ جاست: ولز وقتي اين فيلم را مي‌ساخته فقط 25 سالش بوده. خوب شايد بشه گفت كه اين خيلي محشره كه يك نفر به اين جواني يك كار به اين بزرگي بكنه. اما اين وسط يك مسئله‌‌اي هست: وقتي يك نفر وقتي خيلي جوانه يك كار خيلي بزرگ بكنه كه ازش انتظار نمي‌رفته ديگر بعد از اون بايد كارهاي بزرگتري بكنه. حتي اگر دست‌آوردهاش به بزرگي همون اولي باشند باز هم انتظار بقيه را برآورده نمي‌كنند. اين جور وقت‌ها همه منتظرند كه ثابت كنند طرف اتفاقي يا شانسي به اين موفقيت رسيده و ديگر نمي‌تواند آن را تكرار كند يا چيز بهتري رو كند! درست عين همين بلا به سر ولز آمده. بعد از كين هر چيزي كه ساخته با كين مقايسه شده. هيچ كس هم اين را در نظر نگرفته كه كين يك شاهكار است و اگر قرار باشه هي تكرار بشود كه ديگر شاهكار نيست. كم‌كم هم اوضاع اينقدر خراب شده كه ولز ديگه نتونسته توي هاليوود فيلم بسازه و رفته به اروپا و آنجا هم بدون بودجه‌هاي سنگين هاليوودي كه اون بهشون عادت داشته با كلي رنج و مرارت فيلم مي‌ساخته. آخرش هم زمان مرگش يك عالمه فيلم و طرح نيمه‌كاره از خودش به جا گذاشته. راستش من هيچ كدام از فيلم‌هاي ديگر ولز را نديدم اما مي‌دانم كه حتماً آنها هم فيلم‌هاي خوبي بوده‌اند و اگر قبل از كين ساخته‌مي‌شدند حتماً كلي ديده‌مي‌شدند. خوب شايد بشود گفت كه بد نيست آدم شاهكارهايش را وقتي خيلي جوان است رو نكند چون اگر پير شد و اين كار را كرد شايد كمتر شاهكار به نظر بيايند و سطح انتظارها را كمتر بالا ببرند!

۱۳۸۷ شهریور ۱۸, دوشنبه

سعي مي‌كنم

نشسته‌ام توي يك اتاق كه در طول روز هم با وجود روشن بودن 8-7 تا مهتابي باز تاريك است و موش‌ها هم به صورت مسالمت‌آميز در كنارمان زندگي مي‌كنند و مي‌آيند و مي‌روند. دور برم 5-4 تا پيردختر تايپيست هستند كه جدي‌ترين بحثشان مانتوي جديد دخترعمويشان يا نحوة پختن دلمه‌ي كلم است و 70% وقت مفيدشان هم به غير حرف زدن به بازي كردن مي‌گذرد و شانس اينكه بتواني در باره‌ي يك چيز درست و حسابي (به غير از حرف‌هاي خاله‌زنكي) باهاشون حرف بزني در حد صفر است. دارم يك كار فوق‌العاده كسل‌‌كننده انجام مي‌دهم كه به نتيجه بخش بودنش شديداً بدبينم. به دليل بيدار شدن‌هاي مكرر سحرهاي ماه رمضان دچار بيخوابي مفرط شده‌ام و خوابيدن‌هاي بعد از سحري هم به غير از سوءهاضمه هيچ كمكي بهم نكرده‌است. از آخرين باري كه يك كتاب درست و حسابي خوانده‌ام (يعني شب عيد) نزديك 6 ماه مي‌گذرد. خيلي وقت است كه هيچ اتفاق هيجان‌انگيزي برايم نيفتاده و با وجود همه‌ي اينها سعي مي‌كنم سرحال باشم!

۱۳۸۷ شهریور ۱۱, دوشنبه

نوستالژيا!

در مورد تفاوت بچه‌هاي اين نسل با نسل‌هاي قبلي (خصوصاً نسل سومي‌ها) خيلي گفته‌ايم. اينكه اينها چقدر راحت‌تر زندگي مي‌كنند. چقدر امكانات در اختيارشان است. چقدر سرگرمي‌هايشان با مال ما فرق مي‌كند و.... هي گفته‌ايم خوش به حالشان و هي به حال خودمان تأسف خورده‌ايم و گفته‌ايم ما نسل سوخته‌ايم! اما امروز من خودم (به تنهايي!) به يك نتيجه‌اي رسيدم. اينكه اين همه تنوع آنها از يك چيز مهم محروم مي‌كند. اينكه با هم تجربه‌ي مشترك داشته‌باشند. اينكه وقتي بزرگ شدند يك چيزي داشته باشند كه با هم يادش بيفتند و يك صدا فرياد وانوستالژيا سر بدهند!

با اين همه CDهاي كارتون مختلف، كه حق انتخاب را به آنها مي‌دهد ديگر غير ممكن است كه مثل ماها كه كل كارتون‌هاي بچگي‌مان خلاصه مي‌شد به آن يك ساعت صبح برنامه كودك كانال دو و يك ساعت عصر كانال يك، بتوانند در مورد يك كارتون همه با هم حرف بزنند. كاري كه ما مي‌توانيم با بنر، رامكال، هادي و هدي، هاچ زنبور عسل، مهاجران، خانواده دكتر ارنست، چوبين، علي كوچولو، فوتباليست‌ها و ... به راحتي انجام دهيم چون ما همه‌مان پاي تلويزيون مي‌نشستيم و تمام برفك‌ها و اسلايدها و قرآن و سرود جمهوري اسلامي را در انتظار شروع شدن برنامه كودك تماشا مي‌كرديم.

با اين همه خوراكي‌هاي مختلفي كه آنها در اختيار دارند عمراً بتوانند با خوردن يك سانديس سيب نوستالژي بزنند و ياد كودكي‌شان بيفتند (آخه با بودن راني هلو ديگه كي سانديس سيب مي‌خوره؟).

تازه ديگر نه كامك بانمك ساخته مي‌شود و نه از آن پفك‌هاي شيرين كامك كه قهوه‌اي بود كه قرار بود مثلاً مزه‌ي كاكائو بدهد اما نمي‌دانم چرا نمي‌داد! بيسكوئيت‌هاي ترد هم كه اصلاً به خوشمزگي قديمي‌ها نيست.هيچ كدام از بازي‌هاي كامپيوتري هم عمراً به پاي بازي‌هاي آتاري نمي‌رسد. كدامشان به جاي بوكسور دو تا دايره وصل شده به يك گردالي به عنوان سر دارند كه صداي گوف گوف بدهد!

۱۳۸۷ شهریور ۸, جمعه

افسرده مي‌شويم!

روزهاي خوبي نيست. همه چيز آماده است براي اينكه آدم افسردگي بگيرد. روزانه چهار ساعت برق نداريم. هر وقت برق مي‌رود موبايل هم NetworkBusy مي‌دهد! هفته‌نامه محبوبم تهديد به توقيف شده. بزرگترين تيم تاريخ ورزشمان در المپيك در حد باقالي ظاهر شده. و من فكر مي‌كنم همين‌ها براي افسرده شدن كافي باشد!

۱۳۸۷ شهریور ۷, پنجشنبه

اي كاش!

دارد اتفاق مي‌افتد. اين همان چيزي است كه دوست نداشتم پيش بيايد. اصلاً به خاطر همين‌ها بود كه دلم نمي‌خواست دوباره برگردد. دلم مي‌خواست حالا كه بعد از اين همه وقت يك نفر پيدا شده كه توانسته براي ما اسطوره بشود، برنگردد تا اسطوره بماند. دلم مي‌خواست بعد از آن قهرماني رؤيايي برود. برود و تمام خاطرات خوبش را برايمان جا بگذارد. تا بتوانيم هر وقت خواستيم مثال بزنيم راحت دم دستمان باشد. راحت بگوييم كه مي‌شود توي اين فوتبال بي در و پيكر كار كرد و جنتلمن بود. مي‌شود مربي تيم پرحاشيه‌اي مثل پرسپوليس بود و با اخلاق باقي ماند. بعد هم پشت بندش داستان بلاهايي را كه استيلي و دار و دسته‌اش سرش آورده بودند تعريف مي‌كرديم تا ارزش صبرش بيشتر معلوم شود. اگر رفته بود، مي‌توانستيم بعده‌ها براي بچه‌هايمان تعريف كنيم كه فصل 86 يك آقاي محترم كه نه فحش مي‌داد، نه بطري آب به كسي پرت مي‌كرد، نه بازيكن را با كمربند كتك مي‌زد، نه به خاطر تنبيه ريكاوري بازيكن‌ها را بلافاصله بعد از بازي جلوي چشم تماشاچي شروع مي‌كرد، نه در مورد داوري سخنراني مي‌كرد، نه موقع باخت هزار مدل توجيه زمين كج بود و توپ سفت بود مي‌آورد، پرسپوليس را در حالي قهرمان كرد كه به دليل شيرين‌كاري مسئولين فصل قبل در ميانه راه 6 امتياز از تيمش كسر شده بود، دستيار اولش يك باند عليه‌اش توي تيم راه انداخته بود و بازيكنانش براي شوخي لپ‌تاپش را مي‌شكستند! اگر رفته بود همكاري او و حبيب كاشاني را مي‌شد به عنوان نمونه موفق مديريت ايراني توي كلاسها تدريس كرد. مي‌شد گفت كسي سرمربي پرسپوليس بود كه نه تنها تماشاچي پرسپوليس جرأت نمي‌كرد (يا شايد دلش نمي‌آمد) بهش فحش بدهد، بلكه استقلالي‌ها هم دوستش داشتند و به خاطر نمايش نااميدكنندة تيمشان در فصل قبل حاضر بودند اگر قطبي سرمربي پرسپوليس بماند آنها هم پرسپوليسي شوند! اما نشد. او برگشت. به بدترين نحو ممكن هم برگشت. بعد از بركناري كاشاني برگشتنش مثل يك جور از پشت خنجر زدن بود. از همان موقع هم شايعات شروع شد. از مبلغي كه همسرش براي سمت مدير روابط بين‌الملل باشگاه گرفته تا مبلغ قرارداد خودش و مسافرت‌هاي دائمش به دبي و تبديل به جوك شدن اردوي تابستانة دبي و... . از اينها گذشته قطعاً همكاري با مصطفوي با همكاري با كاشاني تفاوت داشت و از همان اول همه منتظر بودند كه سروصداي قطبي در بيايد كه درآمد.
اين هفته مربي دوست‌داشتني ما آن مربي هميشگي نبود. در طول بازي به همراه كمكش اينقدر به داور چهارم اعتراض ‌كردند كه كمكش اخراج شد. بعد از براي تساوي تيمش دنبال بهانه مي‌گشت. براي اولين از داوري انتقاد كرد. بعد هم گفت كمكش حق داشته به داور گفته Crazy چون داور Crazy بوده و بعدش هم گفت من هم Crazy هستم چون آمده‌ام در ايران مربي‌گري مي‌كنم! بعدش هم گفت ما مساوي كرديم چون بازيكنان پولشان را نگرفته‌اند و دستيار من هتل و ماشين ندارد و اينها. بعد هم گفت من استعفا داده‌ام چون چيزهايي كه درخواست كرده‌ام را برايم فراهم نكرده‌اند (يعني هيچ كسي سوابق درخشان مديريتي آقاي مصطفوي مانند برگزار كردن اختتامية ليگ يك سال و افتتاحية ليگ سال بعد در يك روز را برايش تعريف نكرده كه انتظار دارد همه چيز سر جايش باشد؟!)
خلاصه كه مربي محبوب ما خودش نبود. شده بود شبيه مربي‌هاي وطني تهديد به استعفايي مي‌كرد كه همه مي‌دانستند اتفاق نمي‌افتد، از داوري انتقاد مي‌كرد، ايرادهاي بني‌اسرائيلي مي‌گرفت و بهانه داد دست آقايان كه ديديد، فلاني هم مثل ما شد و اصلاً «ببخشيد!» اينجا ايران است و «به قولي!» بهتر از اين نمي‌شود كار كرد و ...
هنوز هم مي‌گويم: كاشكي نيامده بود و ما با خاطرة مرد جنتلمني كه قهرماني پارسال را برايمان به ارمغان آورده بود خوش بوديم. اي كاش، اي كاش ....

۱۳۸۷ شهریور ۴, دوشنبه

بوي عيدي

خودش بود. پيراهن تنگ و شلوار پاچه‌گشاد پوشيده بود. يك سبيل چخماقي كت و كلفت هم داشت. جوان بود. 30 سال شايد. نشسته بود و يك گيتار گرفته بود دستش. چشمهاش رو بسته بود و با اخم مي‌خواند: بوي عيدي، بوي توپ ....
اجراي جديدش را قبلا ديده بودم. هماني كه مال 7-8 سال پيش است. خودش پيانو مي‌زند و مي‌خواند و سوت مي‌زند. هماني كه موهايش خاكستري است و سبيلش هم ديگر چخماقي نيست. اما اين فرق داشت. يك چيز ديگري داشت. اصل بود انگار. مال همان موقع بود. وقتي مي‌خواند انگار حس و حال شعر را داشت. وقتي ‌گفت «توي جوي لاجوردي هوس يه آبتني»، چشم‌هايش را كه تا حالا بسته بود باز كرد و برق لبخند شيطنت‌آميزي آنها را روشن كرد. انگار نه انگار كه اين تصاوير مال 30 سال پيش است. انگار اين فرهاد 30 ساله دارد همين الان آهنگ محبوبم را مي‌خواند. خلاصه كه خيلي چسبيد. راستي اين پدر و مادرها هم بعضي وقت‌ها چه يادگاري‌هاي محشري از جواني‌‌هايشان رو مي‌كنند!

۱۳۸۷ مرداد ۱۲, شنبه

چرا ازدواج مي كنيم؟

این را توی شمارۀ 166 همشهری جوان خواندم. خوشم اومد ازش! نوشته مال یک آقایی است به نام «بلیک ماریسن» که ظاهراً در انگلستان شاعر و نویسنده معروفی است و یک کتاب هم به نام «راستی آخرین بار کی پدرت را دیدی؟» ازش به فارسی ترجمه شده. این متن را سال 2002 برای گاردین نوشته بوده؛ ترجمۀ خوبش هم مال احسان لطفی است.

چرا ازدواج می‌کنیم؟
«چرا عروسی کردیم؟» این را از همسرم می‌پرسم. با بدگمانی می‌گوید: «یعنی چه؟» سوءظنش را درک می‌کنم. انواع مشابهی از این سؤال گاهی در لحظه‌های تنش و التهاب بین زوج‌ها رد و بدل می‌شود. ولی سؤال من خوش‌خیم است. تازه کتابی خوانده‌ام به نام «ورشکستگی ازدواج» که نویسنده‌اش با بررسی تعدادی از الگوها و روندها – مثل افزایش میزان طلاق، فروپاشی هسته خانواده، رشد فیمینیسم، کنترل موالید و رواج بی‌قیدی جنسی- نتیجه گرفته که کمپانی ازدواج با چنین بیلانی نفس‌های آخرش را می‌‌کشد. کتاب، چاپ سال 1929 است. با این حال 50 سال بعد، من و همسرم سهام این شرکت رو به موت را خریدیم. دقیقاً یادم نیست چرا؛ حتی یادم نیست چه کسی پا پیش گذاشت.
می‌گویم: «حکمتش چه بود؟ علتش، دلیل اصلی‌اش؟»
-معامله که نمی‌کردیم.
-نه، ولی....
جواب‌هایی می‌دهد: «چون 5 سال بود که همدیگر را می‌شناختیم؛ چون درسم را تمام کرده‌بودم و به نظرم زمان خوبی برای این کار می‌آمد؛ چون می‌خواستم تکلیف این موضوع معلوم شود تا بتوانم به چیزهای دیگر فکر کنم. (اضافه می‌کند: «متأسفم که زیاد عاشقانه نیست») عشق هم که البته بوده ....» اما حلقه و لباس عروس، مراسم، سند ازدواج و.... برای او هم توجیه‌شان سخت است. نه که بابتشان پشیمان باشیم اما نمی‌شد همین‌طوری کنار هم بمانیم؟ حتماً باید مراسم عروسی می‌گرفتیم؟
حتی آن موقع (یعنی اواخر دهۀ 1970) کارمان کمی سرپیچی از مد به حساب می‌آمد. کتاب‌هایی که با آنها بزرگ شده بودیم همه علیه ازدواج بودند. مارکس و انگلس می‌گفتند کار بورژواهاست. بیت‌ها (نویسندگان یاغی و جوان دهه‌های 50 و 60) می‌گفتند امّلی است. بیرکین (شخصیت رمان زنان عاشق اثر دی. اچ. لارنس) می‌گفت بزدلانه است: «دنیای زوج‌ها؛ هر زوجی در لانۀ کوچک خودش، مواظب دلخوشی‌های کوچک خودش، میان حریم کوچک خودش پخت و پز می‌کند و این نخواستنی‌ترین چیز دنیاست».
هشدارهای دیگری هم بود؛ روانکاوهایی مثل لینگ و کوپر که بر ویرانگری زندگی خانوادگی تأکید می‌‌کردند، فیلم‌های برگمان با تصویری که از سرخوردگی و محنت زوج‌ها نشانمان می‌دادند و البته زندگی مشترک پدر مادرهایمان که واقعاً کسل‌کننده به نظر می‌آمد. در روزگار قدیم، عشق و ازدواج مثل اسب و دلیجان با هم بودند؛ اما بعد ماشین اختراع شد و شکل‌های کم قید و بندتری از رابطه رواج پیدا کرد.
-زانو زدم و خواستگاری کردم؟
-فکر نکنم.
و با این حال عروسی کردیم. نه جشن مرغ و گوزنی (بخشی از آیین‌های سنتی ازدواج در انگلستان مثل حنابندان) درکار بود، نه لیموزینی، نه لباس صبحی. بیشتر ماه عسل 3 هفته‌ای‌مان هم در چادر گذشت.اما 60 نفر برای مراسم آمدند و ما –به خاطر جا و غذاهای رزروی هم که شده- تا ته‌اش رفتیم. آن سال در انگلستان 358هزار و 566 زوج دیگر هم همین کار را کردند که 50هزار تا کمتر از آمار چند سال قبلش بود اما هنوز احساس ورشکستگی به آدم نمی‌داد.
150هزارتا از آن زوج‌ها تا الآن طلاق گرفته‌اند. زیاد هم عجیب نیست؛ رابطه قابلیت‌های زیادی برای از کار افتادن دارد. وایومینگ 1920 هم همین مقدار طلاق داشته است. اما عجیب این است که اکثر آدم‌هایی که این روزها طلاق می‌گیرند دوباره ازدواج می‌کنند. در بریتانیا از هر 4 ازدواج، یکی ازدواج مجدد است و تعداد آنهایی که بعد از متارکه دوباره تشکیل خانواده می‌دهند در مقایسه با سال 1961، 4 برابر شده است. حتی آمار نزولی ازدواج‌های اول هم (که البته دارد دست از نزول می‌کشد) کمی گمراه کننده و قابل تأمل است؛ 20 یا 30 سال پیش خیلی از این ازدواج‌ها به زور دگنگ و از ترس آبروریزی انجام می‌شد اما حالا در غیاب چنین اجبارهایی می‌شود تصور کرد که ازدواج‌ها داوطلبانه‌تر اتفاق می‌افتند و آمارشان اعتبار بیشتری دارد. حتی طبق نظرسنجی‌ها ازدواج دوباره دارد مد می‌شود؛ 41 درصد از شرکت‌کننده‌ها در نظرسنجی اخیر روزنامه گاردین «مطمئناً» چنین نظری داشته‌اند. ظاهراً ازدواج بیشتر از آنچه انتظار می‌رفت دوام آورده‌است. به عبارت دیگر اکثر زوج‌ها همچنان احساس می‌کنند که یک قرارداد رسمی مزین به مهر تأیید خدا و دولت چیزی به آنها می‌دهد که جای دیگری پیدا نمی‌شود؛ ولی چرا؟
بخشی از این ماجرا البته دلایل اجرایی - اقتصادی دارد. در انگلستان قوانین دارایی پرداخت، مالیات بر ارث و حقوق کودکان همه به سود زوج‌هاست. اما وقتی مردم درباره امنیت ازدواج حرف می‌زنند منظورشان چیزی حسی و فیزیکی است نه قانونی و اقتصادی. به قول دوستی «ازدواج کردم که خیالم راحت شود.» یا «که رابطه‌ام را مهر و موم کنم». ازدواج آن‌طوری که جرمی تیلور در قرن 17 نوشته؛ «زیبایی‌اش کمتر و امنیتش بیشتر از زندگی مجردی است». با این حساب یک پیوند رسمی، نوید بخش دوام و امنیت در دنیایی ناپایدار و ناامن است.
در دنیای واقع دلیلی وجود ندارد که همزیستی دوام و امنیت کمتری نسبت به ازدواج داشته باشد اما خیلی از زوج‌ها هنوز خیالشان با یک اعلان عمومی راحت می‌شود. دوستی می‌گوید: «یک جور اعتبار دادن بود. می‌خواستم دنیا بفهمد که ما همین جوری با هم نمی‌پلکیم. فرصتی هم بود که جشنی بگیریم و دور هم باشیم.» بقیه هم دلایل خودشان را دارند؛ «چون به سنی رسیده‌بودم که یک هفته جلوتر را می‌دیدم»، «چون می‌خواستم مطمئن شوم که کسی هست که با او حرف بزنم و غذا بخورم»، «چون بهانه‌ای بود برای اینکه یک دست لباس نو بخرم».
این حرف‌ها فرسنگ‌ها با از جو دهۀ 70 فاصله دارد؛ زمانی که لااقل برای جماعت فیمینیست، ازدواج مترادف با مرگ آزادی و استقلال بود. زمانی که گرامین گرین در کتابش نوشت: «اگر زنان می‌خواهند تغییر چشمگیری در وضعشان بدهند به وضوح باید از ازدواج امتناع کنند». این وضوح را البته پرنسس دیانا با ازدواجش در 1981 از بین برد. مردم اغلب از مرگ او به عنوان آب سردی بر اندام حیات عاطفی کشور یاد می‌کنند اما ازدواجش، با افتتاح عصر جذبه عاشقانه، تأثیر بیشتری روی انگلستان گذاشت. تجرد زمانی به عنوان یک گزینه معتبر و محترم در جامعه انگلستان پذیرفته شده‌بود اما موج رمانتیک‌سازی زوجیت، حالا آن را به نوعی شکست تبدیل کرده‌است. نگرانی‌های قدیمی درباره اینکه ازدواج قاتل استقلال است، حالا به نظر عتیقه می‌آیند؛ داروین نگران بود که «آدم نمی‌تواند هرجا دلش خواست برود یا با مردان باهوش در باشگاه‌ها به بحث بنشیند». کافکا از نزدیک شدن به دیگران می‌ترسید، هرچند جرأت مواجهه یک تنه با زندگی را هم نداشت. فیلیپ لارکین به این نتیجه رسید که ازدواج سرچشمه شعرش را خشک می‌کند؛ اینها عتیقه‌اند اما ارزش شنیدن و فکر کردن را دارند. تنهایی مهم است؛ حتی متأهل‌ها هم باید یادش بگیرند؛ همۀ ما تنها می‌میریم.
آیا در سال 2010 آدم‌های کمتری ازدواج می‌کنند؟ آمارها این طور می‌گویند و بیشتر ما هم ظاهراً همین فکر را می‌کنیم اما وقتی به بچه‌های نوجوانم نگاه می‌کنم – زیر بمباران کتاب‌ها و مجله‌ها و فیلم‌ها و سایت‌هایی که ازدواج را مثل بابانوئل بزرگسالی جلوه می‌دهند با کیسه‌ای پر از گرمای خانواده و هدیه‌های گران‌قیمت- دیگر زیاد مطمئن نیستم. می‌دانند که افسانه است اما افسانه به هر حال قدرت خطرناکی دارد؛ قدرت القای این تصور که ازدواج –صرف انجام دادن و تسلیم شدن به آن- می‌تواند ما را به موجودات بهتر، خوشحال‌تر، کامل‌تر، موفق‌تر و متفاوت تبدیل کند. شاید می‌تواند اما «تسلیم شدن» ظاهر سالمی ندارد؛ تعقیب امیال شخصی هم همین‌طور.
می‌پرسم: «یک جسم و 2 نفر (عنوان کتابی معروف از رابین اسکینز با موضوع روانکاوی خانواده و ازدواج که در 1976 در انگلستان منتشر و با استقبال زیادی روبه‌رو شد)؛ علتش همین بود؟»
اما همسرم دارد کتاب می‌خواند و صدایم را نمی‌شنود.

۱۳۸۷ مرداد ۱۱, جمعه

تولد تدریجی یک رؤیا

از این سریال جیرانی خوشم می‌آید. مرگ تدریجی یک رؤیا را می‌گویم. هر چند که موضع‌گیری قبل از رسیدن به اصلیترین بخش داستان و وارد شدن آراس مشرقی (پولاد کیمیایی) – که از روی «مشرقی‌» بودنش می‌شود مطمئن بود آدم تأثیرگزاری توی داستانه – کار خطرناکیه اما من می‌گم از سریالش خوشم می‌یاد. نه به خاطر داستان و فیلم‌نامه خوب چون خیلی شامل حالش نمی‌شه. داستان فیلم هر چند از خیلی از خزعبلاتی که از تلویزیون پخش می‌شه بهتره اما یک کمی توی شخصیت‌پردازی مشکل داره. آدم‌های فرعی داستان خیلی نچسب و بد از کار دراومدند. خواهرهای حامد و شوهراشون، آفاق و فروغ‌الزمان، دوست‌های ساناز و دختر کمالی و شوهرش همشون یه طوری‌اند. انگار کاری روی شخصیتشون نشده و در حد تیپ باقی موندند و موفق نمی‌شوند همذات‌پنداری تو رو بر انگیزند. این مادر لال و ویلچر نشین هم کم‌کم داره به سنت تلویزون تبدیل می‌شه. مبدعش هم استاد «سیروس مقدم» بود با «روزهای زندگی» که مادر افسانه بایگان (ژاله علو) را دچار سکوت مطلق کرده بود. هر چند که اون به حرف اومد اما مادرهای بی‌سخن و ناتوان را که می‌توانند بدون تاثیر آنچنانی در داستان حضور داشته باشند به پای ثابت سریال‌ها تبدیل کرد! علاوه بر این داستان یک مقداری هم زیادی ضد زنه. من فکر می‌کنم جیرانی برای اینکه از اتهام فیمینیستی بودن فیلم‌های قبلیش رها بشه زن‌های اصلی این داستانش را این قدر بی‌منطق و عجیب غریب نوشته! صحنه‌های دادگاهش هم بر خلاف دادگاه «صورتی» حسابی روی اعصابه. دادگاه صورتی علیرغم فضای طنزی که داشت باورپذیرتر از این دادگاه با این رئیس بدخلاق و بی‌منطقش است. اما همون طور که گفتم دلیل اینکه من از این سریال خوشم می‌یاد داستانش نیست. من از جسارت همیشگی جیرانی در ارائه تجربه‌های نو (نمایش چند فریم به صورت موازی کنار هم یا تیتراژ جالب فیلم که هر قسمت عوض می‌شه و در واقع خلاصه‌ای از قسمت‌های قبلیه که حوادثشون به این قسمت مربوطه و شبیه آنچه گذشت پرستارانه)، از شسته‌رفته بودن و تر و تمیزی دکور و صحنه‌ها (حتی توی خونه قدیمی یزدان‌پناه)، از اشارات به‌جا و آشنای اون به نشانه‌های نوستالژیک (وقتی قراره مارال یاد دخترش و یا شاید حامد بیفته داره کنار دریا به هتل کالیفرنیا ایگلز گوش می‌کنه) و بالاخره وجود صحنه‌های بدون دیالوگی که بار داستانی هم داره، خیلی خوشم می‌یاد. اینها همه‌اش نشونه اینه که جیرانی برای مخاطبش و شعور اون احترام قائله و همین باعث می‌شه سریالش علیرغم همه ایرادهایی که داره یک سر و گردن از بقیه سریال‌های سیما جلوتر باشه. هرچند که شبکه دو با کج‌سلیقگی سه‌شنبه شب‌ها را که قبلاً زمان پخش فیلم‌سینمایی‌های نه چندان جالبش بود برای پخش سریال انتخاب کرده و به علاوه همون ساعت سریال عامه‌پسند امپراتور دریا از شبکه 3 و سریال قدیمی و (سابقاً) پربیننده پرستاران از شبکه 1 در حال پخشه و این همزمانی باعث شده سریال لااقل حجم زیادی از بیننده عام را از دست بده.
به هر حال ديدن سريال هايي از اين دست كه امضاي سازنده اش را به همراه دارد (حتي بعد از تجربه ناموفق كمال تبريزي در شهريار و حاتمي كيا در حلقه سبز) آدم را به سريال هاي تلويزيون اميدوار مي كند. براي ما مثل تولد تدريجي روياي تماشاي سريال هاي قابل قبول از تلويزيون است !

۱۳۸۷ مرداد ۶, یکشنبه

انعكاس

با دوستام رفتم سينما. رفتيم اتعكاس را ديديم. من قبلاً چند تا نقد در موردش خونده بودم كه گفته بودن فيلم بدي نيست اما با اون تبليغات گل‌درشتي كه تلويزيون ازش پخش مي‌كنه باورم نمي‌شد چيز جالبي باشه. اما واقعاً بد نبود. شاهكار نبود اما بد هم نبود. كامبيز ديرباز خوب بود (مي‌شه گفت خيلي خوب) مهناز افشار بد نبود و حتي حميد گودرزي هم قابل تحمل بود! داستانش هم با وجود پايان بندي آبكي آخرش بدك نبود و تعليقش را بد درنياورده‌بود (هر چند كه شايد خيلي بي‌ربط باشه اما كليت داستان يك جورهايي من را ياد چشمان كاملاً بسته كوبريك مي‌انداخت). اما مهمترين چيز اين بود كه لااقل توي فيلم خبري از داستان تهوع‌آور مرد دوزنه و خيانتكار كه مثل سرطان تمام سينما و تلويزيون را اشغال كرده نبود! آدم‌هاي خوب و قابل اعتماد همه جا ناياب شدند، حتي توي فيلم‌ها!

بعد از تحرير: توي فيلم يه جايي هست كه مهناز افشار به حميد گودرزي مي‌گه ((من عاشق شوهرم نيستم، دوستش دارم. دوست داشتن از عاشق بودن خيلي بهتره. نه ديوونه‌بازي‌‌هاي عشق را داره و نه زود تموم مي‌شه.)) ديالوگ قشنگي بود هر چند كه حس مي‌كنم قبلاً تو يه فيلم ديگه شنيده بودمش يا توي يك كتابي خونده بودمش!

۱۳۸۷ مرداد ۵, شنبه

بي مقدمه


اولين دفتر خاطراتم را وقتي كلاس پنجم دبستان بودم يك دوست بهم هديه داد. از اين دفترهاي تابلويي كه روش نوشته دفتر خاطرات و عكس قلم و دوات روش هست و يك قفل فسقلي هم براي محافظت از نوشته‌هاي داخلش داره. از اون موقع تا اوايل دبيرستان تقريباً به صورت منظم هفته‌اي يك يادداشت مي‌نوشتم. اون روزها، دفترم رو تو صد تا سوراخ سمبه قايم مي‌كردم كه مبادا يك نفر پيداش كنه و بخونه (فكر مي‌كردم نوشتن در مورد اينكه از فلان هنرپيشه يا فوتباليست خوشم مي‌ياد خيلي كار جسورانه و خطرناكيه و بايد حسابي مواظب باشم كه كسي از اين راز مهم خبردار نشه!). هر چند كه ترفندهاي من هيچ وقت هم مؤثر نبود و پدر و مادر گرام (كه مثل پدر و مادر هر دختر نوجوان ديگه‌اي دائماً نگران بودند) هر چند وقت يكبار نگاهي به نوشته‌هاي گهربار ما مي‌‌انداختند و اعتراف مي‌كنم كه چيز جالبي هم دستگيرشون نمي‌شد. نگاه من به خاطره‌نويسي در آن موقع ثبت خاطرات و احساسات آني‌ام بود و پر بود از يك عالمه اطلاعات به‌درد نخور از فوتبال و سريال‌هاي تلويزيون (كه فكر مي‌كردم اگر يادم بره خيلي بده) در اصل داشتم براي خودم مي‌نوشتم تا چند سال ديگه بخونم و يادم بياد. نوشته‌هام غير از خودم و بابا و مامان هيچ خواننده‌اي نداشت (به درد كسي هم نمي‌خورد) . بعد كه بزرگ شدم به اين نتيجه رسيدم كه خواندن چرت و پرت‌هايي كه اون روزها نوشتم الان ديگه لطفي برام نداره و دست از خاطره نوشتن برداشتم. حالا به نظر من وبلاگ نوشتن هم مثل همون خاطره نوشتنه، با اين تفاوت كه حالا ديگه نه تنها نوشته‌هات را تو صدتا سوراخ قايم نمي‌كني، بلكه اونها را توي فراگيرترين رسانه‌ي موجود جار مي‌زني! هر چند كه احتمال خواننده داشتن اين نوشته‌ها با اين سطح روابط عمومي بالايي كه من دارم چيزي در حد صفره!