۱۳۸۸ آذر ۱۴, شنبه

زن و حسادت؟!


همين است ديگر. توي خونمان است. كار ديگري نمي‌توانيم بكنيم. اصلاً ژنتيك‌مان اين جور است!
اينكه مي‌گويم "ما" منظورم "ما زن‌ها" است. حسوديم. كاري نمي‌شود كرد. هزاري هم روشن‌فكر باشيم و فهميده، باز هم حسودي توي خون‌مان است. نمي‌توانيم جلوي خودمان را بگيريم. تا يكي را مي‌بينيم كه خوش‌خوشانش شده بي‌ترديد، ياد بدبختي‌هاي خودمان مي‌افتيم. فرقمان فقط توي واكنشي است كه نسبت به اين احساس حسادت نشان مي‌دهيم. اگر باكلاس‌تر باشيم و فهميده‌تر، سعي مي‌كنيم خودمان را كنترل كنيم. لبخند مي‌زنيم. اگر طرف دارد تعريف مي‌كند، كلي خودمان را خوشحال نشان مي‌دهيم و هي لبخند مي‌زنيم. اما اگر كلاس كار پايين‌تر باشد يا نتوانيم زياد جلوي خودمان را بگيريم، يك جوري حال طرف را مي‌گيريم. يا يك ضد حال اساسي مي‌زنيم بهش كه همان‌جا درجا گريه‌اش دربيايد يا اينكه در اولين فرصت بهش ثابت مي‌كنيم كه اين چيزي كه تو بدست آوردي اصلاً هم چيز مالي نيست و من خودم بهترش را دارم و اصلاً نيازي بهش ندارم. مثال مي‌زنم:
دختري ازدواج كرده‌است و شوهر جانش به عنوان هديه‌ي تولد يك ساعت نه چندان گران‌قيمت خريده است. ساعت را با شوق و شور دستش كرده است و آمده سرِ كار. ساعتش را نشان چندتا از همكارانش مي‌دهد كه از اتفاق همه‌شان مجردند. حالا ما در اينجا به خلوص يا خبث طينت خود صاحب ساعت كاري نداريم!
ساعتش را به نفر اول نشان مي‌دهد، طرف غم عالم مي‌آيد سر دلش كه اي خدا، ما كسي را نداريم براي ما ساعت بخرد چه‌كار كنيم! بعد لبخند مي‌زند، از ساعت تعريف مي‌كند و مبارك باد مي‌گويد.
نفر دوم، يك‌بري نگاه مي‌كند به ساعت، ابروهاشو بالا مي‌برد كه چند خريدي ساعت را؟ قيمت را كه مي‌شنود،‌ رد خور ندارد كه بگويد گفتم نبايد زياد گرون باشه.
سومي، واكنش چنداني نشان نمي‌دهد، فقط فردا يك ساعت احتمالاً گران‌تر دستش مي‌كند و با بالا زدن آستين‌هايش سعي مي‌كند توجه صاحب ساعت را به ساعت خودش جلب كند.
چهارمي، كه نامزد يا دوست پسري دارد، مي‌پرسد چرا ساعت جفت نخريديد. جواب هر چه باشد مي‌گويد من و فلاني (نامزد يا دوست پسر مربوطه) قرار است برويم يك ست بخريم كه قيمتش هم فيلان هزار تومان است كه خيلي مي‌شود.
پنجمي مي‌گويد اصلاً چرا اين عروس و دامادها هي مي‌روند ساعت براي هم مي‌خرند. اَه چقدر لوس. آقاي ما كه آمد ما را گرفت ما بهش مي‌گوييم حق ندارد براي ما ساعت بخرد. من اصلاً از اين لوس‌بازي‌ها خوشم نمي‌آيد.
ششمي ...
واقعاً لازم است بازهم ادامه بدهم يا خودتان ملتفت شديد چي مي‌گويم. اصلاً به نظر شما طرف اصلاً رغبت مي‌كند ساعت را ديگر دستش كند؟
همينيم ديگر، كاريش هم نمي‌شود كرد. همه‌مان حسوديم. يكي كمتر، يكي بيشتر. ميزانش هم ارتباط مستقيم دارد با ميزان احساس بدبختي كه مي‌كنيم!



۱۳۸۸ آذر ۱۲, پنجشنبه

آتش بدون دود6



بعد از اينكه تركمن‌ها موافقت كردند كه سجلِ احوال داشته‌ باشند، اين بحث شورانگيزِ شگفت‌آور پيش آمد كه هركس، نامش چيست، و نام‌خانوادگي‌اش چيست. جنجال‌ها به‌پا شد، برخوردها پيش آمد، و كدورت‌ها. در مواردي، چيزي نمانده بود كه كار به كشت و كشتار هم بكشد. مرتباً ياشولي‌ها* و آق‌سَقَّل‌ها* پادرمياني مي‌كردند، صلح وصفا برقرار مي‌كردند، و بر آتشي كه دودش ممكن بود به چشم خيلي‌ها برود خاكستر مي‌ريختند.
عثمان آي‌محمّدي نگاه مي‌كرد و مي‌ديد كه يك آدمِ ناشناسِ كج و كولهْ اسمش شده عثمان آي‌محمّدي. مي‌گفت: مردك! تو از كي تا حالا عثمان آي‌محمّدي شده‌اي؟
عثمان آي‌محمّدي مي‌گفت: از وقتي سجل احوال داده‌اند.
-عثمان آي‌محمّدي مي‌گفت: قبلاً چه بودي مردك، كه بعداً شدي عثمان آي‌محمّدي؟
عثمان آي‌محمّدي جواب مي داد: قبلاً هم يك همچو چيزهايي بودم. بي اسم و رسم كه نبودم. حالا اصلاً چه فرقي مي‌كند؟ عثمان نبودم، قربان بودم.
عثمان آي‌محمّدي مي‌گفت: خب اگر قربان بودي، غلط كردي عثمان شدي! تازه، عثمان توي سرت بخورد، نام خانوادگي‌ات را چرا آي‌محمّدي گرفتي؟ آي‌محّمدي‌ها توي صحرا سرشناس هستند. همه‌شان پدرْمادردارند و پدرْمادرِ همديگر را مي‌شناسند. همه‌شان با هم قوم و خويش‌اند. آي‌محمّدي‌ها، توي صحرا آبرو دارند، حيثيّت دارند، شرف دارند...
عثمان آي‌محمّديْ پرخاش مي‌كرد: آهاي آهاي! مواظب حرف زدنت باش عثمان آي‌محمّدي! خيال نكن كه فقط آي‌محمّدي‌هاي تو شرف و آبرو حيثيّت دارند. آي‌محمّدي‌هاي من هم همه‌چيز دارند، بيشتر از مال تو هم دارند.
عثمان آي‌محمّدي فرياد مي‌كشيد: باشد، باشد. همين روزها سرت را گوش تا گوش مي‌بُرم مي‌گذارم روي سينه‌ات تا ديگر، در تمام صحرا، يك عثمان آي‌محمّديْ بيشتر وجود نداشته‌باشد.
عثمان آي‌محمّدي مي‌گفت: پَ ... من خودم سه نفر ديگر را مي‌شناسم كه اسمشان عثمان آي‌محمّدي است. پس تو بايد،‌ برادرجان، نصف مردم صحرا بكشي، تا بعد، خودت را كه اسمت عثمان آي‌محمّدي‌ست دولت بگيرد و دار بزند. نه؟
و اين‌طور مي‌شد كه ياشولي‌ها و آق‌سقّل‌ها پادرمياني مي‌كردند و طرفين همنام را اندرز مي‌دادند و بين آنها پيمانِ پسرعمويي مي‌بستند و رهاشان مي‌كردند كه بروند پي كار و زندگي‌شان.
جيران داد مي‌كشيد: آهاي خِدِرتاجِ‌بِردي! كدام گوري هستي؟ نمي‌آيي اين بارها را بياوري پايين؟
خِدِرتاجِ‌بِردي مي‌آمد و مي‌گفت: بهتر است شوهرت را صدا كني كمكت كند. ديگر نبينم مرا صدا كني و از كار و زندگي بيندازي‌ها!
جيران مي‌گفت: بله؟ منظورت چيست مردك؟ مگر من غيرِ شوهرم كس ديگري را هم صدا مي‌كنم؟
آن‌وقت، خِدِرتاجِ‌بِردي از راه مي‌رسيد و مي‌گفت: جيران جان! ناراحت نشو! اين بدبخت بي‌اسم و رسم رفته اسم مرا گذاشته روي خودش و سجل احوال گرفته. حالا خيال مي‌كند واقعاً هم خدرتاج بِردي است....

جيران داد مي‌كشيد: يعني تو اجازه دادي كه من.... من.... اسم شوهرم.... روي اين آدمِ مريض باشد... و من.... من.... هر وقت شوهرم را صدا مي‌كنم اين هيولاي مريض بيايد و به من ناز و ادا بفروشد؟
خِدِرتاجِ‌بِردي مي‌گفت: نه خانم جان... نه جيران جان.... همين روزها توي صحرا بلايي سرش مي‌آورم كه ديگر يادش برود چند روزي هم خِدِرتاجِ‌بِردي بوده.
-اگر كمي غيرت داشته‌باشي همين كار را مي‌كن.
-لازم نيست، لازم نيست.... من مي‌روم اوّل اسم خانوادگي‌ام يك «احمد» مي‌گذارم مي‌شوم «خِدِر احمد تاجِ‌بِردي»...
-آفرين! آدم عاقلي هستي، منتهي بايد بروي جواب پسرعموي مرا بدهي كه اسمش «خِدِر احمد تاجِ‌بِردي»ست.
-شايد پسرعمويت، مثل تو، نوكر زنش نباشد و بشود با او كنارآمد.

-عثمان آي‌محمّدي، سلام!
سلام عثمان آي‌محمّدي! حالت چطور است؟
-خوبم. من با تو حرف دارم.
-خجالت نكش عثمان آي‌محمّدي، حرفت را بزن! باز مي‌خواهي بروم اسمم را عوض كنم؟
-نه.... اتفاقاً خيلي هم خوب است كه ما هم اسميم. مي‌گويم چطور است برويم همه‌ي عثمان آي‌محمّدي‌هاي صحرا را پيدا كنيم، با همه‌شان عقدِاُخُوت ببنديم و بشويم يك دسته عثمان آي‌محمّدي و شورش كنيم عليه پَهلَوي.
-شورش كنيم كه چه بشود عثمان آي‌محمّدي؟
-شورش نكنيم كه چه بشود عثمان آي‌محمّدي؟
-وقتي شورش نكنيم، همين زندگي سگي را، لااقل، ازمان نمي‌گيرند، عثمان آي‌محمّدي؟
-خب من هم چون دلم مي‌خواهد كه اين زندگي سگي را ازمان بگيرند و خلاص‌مان كنند مي‌گويم بياييم دسته‌ي عثمان آي‌محمّدي درست كنيم.
-بگذار من با پسرعمويم كه هم عثمان آي‌محمّدي‌ست مشورت كنم. او عقلش بيشتر از من است. ضمناً تفنگ‌هايمان را توي خانه‌ي او چال كرده‌ييم. بايد موافقت كند تا زمينِ اتاقش را بكنيم.
-خب پس تا هفته‌ي ديگر، مرا خبر كن كه مي‌توانيم دسته درست كنيم يا نه. ضمناً به تفنگ‌هايت خوب روغن زده‌يي عثمان آي‌محمدي؟ مبادا زنگ بزند! همه‌ي قوت ما همين تفنگ‌هاست. مي‌داني كه.
-بله... خوبْ روغن زده‌ام، خوب نمدپيچ كرده‌ام. تا هزار سال ديگر همانطور كه هست مي‌ماند. تفنگِ تركمن، مثل كينه‌ي تركمن است. تا دولتِ خوب نيايد و به داد و دردِ ما نرسد، نه كينه مي‌پوسد نه تفنگ.
-بارك‌اللّه، بارك‌اللّه! تو كُلّي عقل داري و خودت را به كم عقلي مي‌زني، عثمان آي‌محمّدي!
-بله... مصلحت در اين است كه فعلاً خُلواره باشيم، عثمان آي‌محمّدي!

*ريش‌ْسفيدان و پيرمردان مؤمن و روحاني


آتش، بدون دود
نادر ابراهيمي
ج 4 صص 83-79 - انتشارات روزبهان



۱۳۸۸ آذر ۱۰, سه‌شنبه

چهارشنبه‌سوري

نديدن يك فيلم سر وقت و موعد خودش، كار اشتباهي است. به خصوص اگر فيلم خوب و درگيركننده‌اي باشد. كمترين ايرادش اين است كه ذهنت درگيرش مي‌شود، هي دلت مي‌خواهد در موردش حرف بزني با يك نفر، بعد يا كسي كه فيلم را ديده باشد گير نمي‌آوري، يا كسي كه فيلم را ديده يادش نمي‌آيد چه ديده، يا اصلاً مسخره‌ات مي‌‌كند كه :«اوووه، من اين را 4 سال پيش ديدم، كجايي بابا!»، يا در بهترين حالتش فيلم را ديده، مثل تو خوشش آمده و درگيرش شده اما حالا ديگر درگيري‌هاي ذهني‌اش يادش نيست يا برايش حل شده؛ مثل تو اعصابش لاي چرخ دنده نمانده. يك بدي عمده ديگر هم كه دارد اين است كه اين قدر در مورد فيلم خوانده‌اي اين سال‌ها كه ديگر غافلگيرت نمي‌كند. مثل اينكه الآن بخواهي درباره‌ي الي را ببيني و ديگر توي آن سكانسي كه كيف الي را پيدا نمي‌كنند، اميد غنج نزند ته دلت كه «زنده است» از بس‌كه همه‌جا خوانده‌اي كه آخر فيلم چه‌طوري است.
من ديشب چهارشنبه‌سوري ديده‌ام و امروز هي ذهنم درگير است، ياد آن سكانس آخر ولم نمي‌كند. اينكه چقدر اون آدم‌هاي فيلم همه تنها بودند طفلكي‌‌ها. همه‌شان. يا آن سكانسي كه پانته‌آ بهرام با عزم جزم شده از ماشين پياده شده كه برود از زندگي حميد فرخ‌نژاد، بعد يك موتوري پشت سرش ترقه مي‌‌زند و اون بعد به خاطر ترس و شوك صداي ترقه، احساس  بي‌پناهي مي‌كند و كلافه و سراسيمه و گريان مي‌دود طرف ماشين فرخ نژاد كه ديگر آنجا نيست. تازه مثل كساني كه فيلم را سر موقع ديده بودند، ديگر وقتي بهرام سوار ماشين فرخ‌نژاد شد، جا نخوردم. بعد كسي را پيدا نمي‌كنم كه در موردش حرف بزنم در موردش. نقدها و نوشته‌هاي وبلاگ‌ها هم كه مال 4-5 سال پيش است با حال و هواي آن روزها. انگار به حال و دريافت من از فيلم نمي‌خورد.
خلاصه كه بايد فيلم‌ها را سر موقع ديد!