۱۳۸۹ مرداد ۱۳, چهارشنبه

سلاخ‌خانه‌ي شماره 5 - 2


بيلي پيل‌گريم آخرين نفر بود، دست خالي، بي‌پناه و آماده‌ مرگ. وضع بيلي با آن قد دراز يك متر و هشتاد و هشت سانتي و سينه و شانه‌هايي مثل قوطي‌هاي بزرگ كبريت آشپزخانه كاملاً غيرعادي بود. نه كاسكت داشت، نه پالتو، نه اسلحه، و نه پوتين. همان كفش‌هاي معمولي و ارزان‌قيمتي را كه براي مراسم تشييع جنازه پدرش خريده بود، به پا داشت. پاشنه يكي از كفش‌هايش كنده شده بود و موقع راه رفتن بالا و پايين، بالا و پايين مي‌پريد. اين رقاصي غيراراديِ بالا و پايين، بالا و پايين، مفصل‌هاي رانش را زخم كرده بود.
كت نظامي نازكي، با پيراهن و شلوار پشمي زبري پوشيده بود و لباس‌هاي زير درازش از عرق خيس بود. در آن جمع، تنها كسي بود كه ريش داشت. ريشش سيخ سيخ و نامرتب درآمده بود و با وجودي كه بيش از بيست و يك سال نداشت، چند تارموي سفيد، ميان موهايش ديده مي‌شد. تاس هم داشت مي‌شد. در اثر باد، سرما و تقلاي زياد، صورتش مثل لبو سرخ شده‌بود.
ابداً شباهتي به سربازها نداشت.مثل يك فلامينگوي چرك بود.


سلاخ‌خانه‌ي شماره‌5
كورت ونه‌گات ص 51
ترجمه‌ي ع.ا.بهرامي
انتشارات روشنگران و مطالعات زنان

۱۳۸۹ مرداد ۱۱, دوشنبه

چگونه برادرم فصلي جديد در زندگي‌اش گشود،‌ يا اندر مذمت محافظه‌كاري.

برادرم بدون گواهينامه نشسته پشت ماشين، وسط شلوغ‌ترين خيابان شهر تصادف كرده. زده به يك ماشين گذري، بعد منحرف شده زده به يك ماشيني كه پارك كرده بوده كنار خيابان. ماشينه راه افتاده و زده به يك زني كه داشته از خيابان رد مي‌شده. خودش هم رفته سوار جدول شده. بعد هم آقا از سر صحنه‌ي تصادف جيم زده و زنگ زده به مامان كه من يك گندي زده‌ام بريد جمعش كنيد! خلاصه كه افتضاح. دست كم سه ميليون تومان خسارت نقدي ماشين‌ها شده به اضافه‌ي خانمي كه در تصادف بوده. خانمه چيزيش نشده اما از وجناتش پيداست كه اهل رضايت دادن مفت و مجاني نيست.
كارش بر اساس معيارهاي خانوادگي ما رسماً فاجعه است. يعني بدتر از اين نمي‌شود. قانون‌شكني كرده باشي، ماشين را يواشكي برداشته باشي، تصادف كرده باشي و تازه اين قدر هم خسارت مالي به بار آورده باشي و در ضمن ريدمان كرده باشي وسط برنامه‌ي مسافرت تابستاني خانواده را كه دست كم شش ماه برايش برنامه‌ريزي شده است. تازه نكته ماجرا اينجاست كه جنابعالي كنكوري هم بوده‌ باشي و همه‌ي اين هنرنمايي‌ها را دقيقاً روز قبل از اعلام نتايج كنكور كرده باشي و حجم استرسي كه قرار است به خودت و خانواده‌ات وارد شود را صد برابر كرده باشي.
كارش قابل دفاع نيست. من خودم هرگز همچين خبطي نخواهم كرد. هرگز. چنين ريسكي اصلاً در قاموس من جايي ندارد. سه سال است گواهينامه گرفته‌ام، چلمني كه من باشم اصلاً تنها ننشسته‌ام پشت ماشين. يا مامانم كنار دستم بوده كه وقتي يه ماشين از دو كيلومتري داشته مي‌آمده فرمان را چسبيده كه الآن مي‌زني به اون ماشينه، يا بابام كنار دستم بوده كه به ازاي كوچكتري دست‌اندازي كه ماشين تويش افتاده نچ‌نچ كرده و پيش‌بيني سرويس شدن زير و بند ماشين را كرده. سه سال تمام اين‌ها را تحمل كرده‌ام اما محافظه‌كاري (ترس؟) نگذاشته حتي يك بار هم ماشين را تنهايي بيرون ببرم.
مطمئنم پدرم تا آخر عمر دائماً اين شيرين‌كاري را به او يادآوري خواهد كرد. از همين الآن هم مي‌تواند به خاطر خسارت مالي كه زده تا يكي دوسال فاتحه‌ي همه‌ي درخواست‌هاي مالي گنده‌اش (لپ‌تاپ، آي‌فون، ماشين و...) را بخواند.
اما گذشته از همه‌ي اينها، در مقام مقايسه با زندگي خودم، بهش حسودي‌ام مي‌شود. يك فصلي باز كرده در زندگي‌اش. بعدها مي‌تواند بگويد، من قبل از اون تصادفه اين طوري بودم، من بعد از تصادفه اون طوري شدم و ...
يا مي‌تواند براي ديگران تعريف كند كه شب اعلام نتايج كنكور داشته به اين فكر مي‌كرده كه زني كه در تصادف بوده آيا از بيمارستان مرخص مي‌شود يا نه (يا اگر خواست به عادت همه‌ي پسرها پيازداغ ماجرا را زياد كند حتي مي‌تواند بگويد نگران بوده كه زنه زنده مي‌ماند يا نه!).
اون با اين دست گل به اندازه‌ي يك سال كل زندگي يكنواخت من، هيجان وارد زندگي‌اش كرده است.