۱۳۸۹ خرداد ۲۷, پنجشنبه

جگركي دادا جواد



چند ماهي‌ است يك جگركي باز شده سر كوچه‌مان. محل تجمع برادران علاف كه پس از عمليات متر نمودن خيابان جهت ميل غذا مراجعه مي‌كنند به اين جگركي كه نامش در مايه‌هاي دادا جواد و اينهاست.
بعد اين جگركي از سر صبح تا بوق شب آهنگ مي‌گذارد  و ما هم به مناسبت تابستان و باز بودن پنجره‌ها و اتاق رو به كوچه مستفيض مي‌شويم از صدايش.
بعد مي‌خواستم بگم اين جگركي آنچنان ترك ليست خفني دارد كه من به‌شخصه پايه شده‌ام بروم ازش درخواست يك سي‌دي بكنم.
توي ليستش از هايده هست تا سياوش قميشي. از محسن چاوشي تا جيپسي كينگ. يك آهنگ بنان مي‌خواند، بعدي هتل كاليفرنياي ايگلز است، آهنگ بعدي را ويگن و دلكش با هم مي‌خوانند بعدي مال محسن نامجو است. من خودم نشنيدم اما برادرم مي‌گويد حتي از مرسده سوزا هم بوده بين ليستش. خلاصه كه اين روزها دي‌جي‌مان دادا جواد است!

۱۳۸۹ خرداد ۲۵, سه‌شنبه

جام جهاني 2010

نمي‌دانم چرا هر چيزي از اين جام‌جهاني امسال مي‌شنوم يا مي‌بينم، فقط بغض به گلويم مي‌آورد.


در مورد تاريخچه‌ي مبارزاتي مردم افريقاي جنوبي چيز زيادي نمي‌دانم. در حد زندگينامه‌ي خلاصه‌ي ماندلا كه زماني خواندمش كه بچه‌تر از آني بودم كه از ديكتاتوري و مبارزه عليه آن چيزي سرم بشود و يك فيلم باز هم از زندگي ماندلا كه بچه‌گي‌هايم چند باري از تلويزيون پخش شد كه از آن هم فقط صحنه‌هاي محو زندان و سخنراني‌هاي ماندلا يادم مانده. از سرگذشت و راه مبارزه‌شان. اما همين قدر مي‌دانم كه مردمي بوده‌اند زير يوغ ديكتاتوري. زير يوغ تبعيض دولتي كه مردمش را به شهروند درجه‌ي يك و دو و سه تقسيم كرده بود. نظامي كه وكيلي را براي اينكه از حقوق بشر مي‌گفت و  از آزادي و برابري سال‌ها زنداني كرد.

مردمي كه پرچمدار يك اصلاح ساختار حكومتي بدون جنگ و انقلاب و كودتا بوده‌اند. مردمي كه توانسته‌اند از پس آن همه خشم و نفرت بر بيايند و حالا سياه و سفيد، انگليسي‌زبان و بومي، در كنار هم زندگي كنند، شاد باشند، جام جهاني برگزار كنند و به رهبري مردي چون نلسون ماندلا افتخار كنند و از ته دل دوستش بدارند.


كنسرت آغاز جام جهاني را كه نگاه مي‌كردم، اينكه اين همه آدم؛ سياه و سفيد، بومي و مهاجر، در كنار هم شاد و بي‌غم پرچم كشورشان را تكان مي‌دهند، فقط غصه‌ام گرفت براي خودمان. فكر كردم ما چه راه درازي پيش رو داريم تا تمام كينه‌ها و خشم‌هايمان را از ياد ببريم و بتوانيم مثل اين‌ها در كنار هم شاد باشيم. كي مي‌توانيم بدون اينكه شعار "مرگ بر"  يكي سر بدهيم، شعار "زنده‌باد"  براي قهرمان‌هاي ملي واقعي‌مان سر بدهيم.


روزي كه قهرمان‌هاي ملتمان، به جاي اينكه بي‌آبروهايي در عرصه‌ي بين‌المللي باشند كه ترس داشته باشند از خارج شدن از وطن، بزرگاني باشند چون ماندلا كه همه از داشتن چنين مرداني در كشورمان به خودمان بباليم. فكر مي‌كنيد چنين روزي را ببينيم ما؟ مايي كه هنوز جاي زخم‌ها و كينه‌هاي يك دوره التيام نيافته، زخم‌هاي جديدي پيكر همبستگي‌مان را پاره پاره مي‌كند.
مي‌خواهم كتابي پيدا كنم درباره‌ي تاريخ مبارزات مردم افريقاي جنوبي عليه نظام آپارتايد. بايد درس‌هاي خوبي داشته باشد برايم.

۱۳۸۹ خرداد ۲۳, یکشنبه

همين‌جوري

دوست دوران راهنمايي، من را توي فيس‌بوك پيدا كرده و به ليست دوستانش اضافه كرده.
دوستش داشتم. دختر باحالي بود. قلم خوبي هم داشت. يك دفعه يك انشا نوشته بود در مورد آتيلاي خونريز كه حال استقلالي‌هاي كلاس را بگيرد. اون موقع‌ها ناصر حجازي سرمربي بود و آتيلا پسرش پنالتي‌زن استقلال. متن اين‌قدر كاري بود كه يكي از استقلالي‌ها نشست به گريه كردن! آخ از اين دختربچه‌هاي راهنمايي! (دختره كه گريه كرد را مي‌بينم هنوز، توي خيابان خودمان مي‌نشينند.) من هم انشا نوشتنم خوب بود توي راهنمايي. رقيب بوديم؟ يادم نمي‌آيد. من كه منتظر بودم اون انشا بخواند تا به غير از نوشته‌هاي به سبكِ "البته بر هر كس واضح و مبرهن است كه..." چيز قابلي به گوشم برسد.
درخواستش را قبول كردم و روي ديوارش نوشتم: سلام دختر، چه‌طوري؟ چه كار مي‌كني؟
فردايش مكانش را تنظيم كرده رم، ايتاليا. پيام خصوصي داده كه چطوري و آيا تو واقعاً فلاني هستي و بعدش نوشته اميدوارم نوشتن را رها نكرده باشي.
برايش نوشتم كه آره خودمم. نوشتن را هم رها نكرده‌ام. يك چيزهاي ديگري مي‌نويسم اين روزها. تو مايه‌هاي كد برنامه و گزارش پيشرفت پروژه. مي‌خواستم در مورد انشاي آتيلا هم بنويسم گفتم بزار ابزار جهت معاشرت‌هاي بعدي داشته باشيم بسكه اين ارتباطات سايبري چرخش سخت مي‌چرخد.
سوالي نپرسيده‌ام. روز بعد عكسش را عوض مي‌كند. يك عكس مكش‌مرگ‌ما با موهاي كاهي رنگ مي‌گذارد براي پروفايلش و بعد جواب مي‌دهد: من دارم اينجا فلان رشته را مي‌خوانم. (فلان رشته از اين رشته‌هاست كه كلاس از اسمش مي‌ريزد) من هم نوشتن را ادامه دادم و تا وقتي ايران بودم توي چند تا مجله‌ي معتبر مطلب مي‌نويسم. بعد هم كه : بابا يه عكس بزار ببينيم چه شكلي شدي.
نمي‌دانم اون "مجله‌هاي معتبر" بود يا چي كه برنداشتم جوابش را بدهم كه من از آن آدم‌هايي هستم كه فضاي سايبر را فقط به دليل اينكه مي‌تواني تويش بي‌هويت باشي و بدون پيش‌داوري قضاوت شوي دوست دارم و براي همين هم دوست ندارم عكس بگذارم. در مورد انشاي آتيلا هم چيزي نمي‌نويسم.
پ.ن: نمي‌دانم چه حسي دارم الآن دقيقاً. حسادت آيا؟ دل‌به‌هم خوردگي؟ غصه از فرو ريختن كاخ خاطرات كودكي؟ غم فرصت‌هاي از دست رفته؟ شايد هم حسي ندارم اصلا. نمي‌دانم.

۱۳۸۹ خرداد ۲۰, پنجشنبه

George Clooney


اين روزها كه مي‌گذرد دارم با خودم فكر مي‌كنم كه اگر قرار بود عدالتي در كار باشد در كار جهان و آن وقت همه به اين خوش‌تيپي باشند كه آقاي كلوني هست، آن وقت به نظر شما آدم انگشت به دهان مي‌ماند از لطفي كه مادر طبيعت در حق اين جناب كرده كه اين شكلي شده؟ و آن وقت ما باز هم به همين ميزان الآن از ديدن ايشان اين قدر كيف مي‌كرديم آيا؟


اما خدايي‌اش چي مي‌شد من هم اين قدر خوش‌تيپ بودم آخه؟