۱۳۸۸ آذر ۱۴, شنبه

زن و حسادت؟!


همين است ديگر. توي خونمان است. كار ديگري نمي‌توانيم بكنيم. اصلاً ژنتيك‌مان اين جور است!
اينكه مي‌گويم "ما" منظورم "ما زن‌ها" است. حسوديم. كاري نمي‌شود كرد. هزاري هم روشن‌فكر باشيم و فهميده، باز هم حسودي توي خون‌مان است. نمي‌توانيم جلوي خودمان را بگيريم. تا يكي را مي‌بينيم كه خوش‌خوشانش شده بي‌ترديد، ياد بدبختي‌هاي خودمان مي‌افتيم. فرقمان فقط توي واكنشي است كه نسبت به اين احساس حسادت نشان مي‌دهيم. اگر باكلاس‌تر باشيم و فهميده‌تر، سعي مي‌كنيم خودمان را كنترل كنيم. لبخند مي‌زنيم. اگر طرف دارد تعريف مي‌كند، كلي خودمان را خوشحال نشان مي‌دهيم و هي لبخند مي‌زنيم. اما اگر كلاس كار پايين‌تر باشد يا نتوانيم زياد جلوي خودمان را بگيريم، يك جوري حال طرف را مي‌گيريم. يا يك ضد حال اساسي مي‌زنيم بهش كه همان‌جا درجا گريه‌اش دربيايد يا اينكه در اولين فرصت بهش ثابت مي‌كنيم كه اين چيزي كه تو بدست آوردي اصلاً هم چيز مالي نيست و من خودم بهترش را دارم و اصلاً نيازي بهش ندارم. مثال مي‌زنم:
دختري ازدواج كرده‌است و شوهر جانش به عنوان هديه‌ي تولد يك ساعت نه چندان گران‌قيمت خريده است. ساعت را با شوق و شور دستش كرده است و آمده سرِ كار. ساعتش را نشان چندتا از همكارانش مي‌دهد كه از اتفاق همه‌شان مجردند. حالا ما در اينجا به خلوص يا خبث طينت خود صاحب ساعت كاري نداريم!
ساعتش را به نفر اول نشان مي‌دهد، طرف غم عالم مي‌آيد سر دلش كه اي خدا، ما كسي را نداريم براي ما ساعت بخرد چه‌كار كنيم! بعد لبخند مي‌زند، از ساعت تعريف مي‌كند و مبارك باد مي‌گويد.
نفر دوم، يك‌بري نگاه مي‌كند به ساعت، ابروهاشو بالا مي‌برد كه چند خريدي ساعت را؟ قيمت را كه مي‌شنود،‌ رد خور ندارد كه بگويد گفتم نبايد زياد گرون باشه.
سومي، واكنش چنداني نشان نمي‌دهد، فقط فردا يك ساعت احتمالاً گران‌تر دستش مي‌كند و با بالا زدن آستين‌هايش سعي مي‌كند توجه صاحب ساعت را به ساعت خودش جلب كند.
چهارمي، كه نامزد يا دوست پسري دارد، مي‌پرسد چرا ساعت جفت نخريديد. جواب هر چه باشد مي‌گويد من و فلاني (نامزد يا دوست پسر مربوطه) قرار است برويم يك ست بخريم كه قيمتش هم فيلان هزار تومان است كه خيلي مي‌شود.
پنجمي مي‌گويد اصلاً چرا اين عروس و دامادها هي مي‌روند ساعت براي هم مي‌خرند. اَه چقدر لوس. آقاي ما كه آمد ما را گرفت ما بهش مي‌گوييم حق ندارد براي ما ساعت بخرد. من اصلاً از اين لوس‌بازي‌ها خوشم نمي‌آيد.
ششمي ...
واقعاً لازم است بازهم ادامه بدهم يا خودتان ملتفت شديد چي مي‌گويم. اصلاً به نظر شما طرف اصلاً رغبت مي‌كند ساعت را ديگر دستش كند؟
همينيم ديگر، كاريش هم نمي‌شود كرد. همه‌مان حسوديم. يكي كمتر، يكي بيشتر. ميزانش هم ارتباط مستقيم دارد با ميزان احساس بدبختي كه مي‌كنيم!



۱۳۸۸ آذر ۱۲, پنجشنبه

آتش بدون دود6



بعد از اينكه تركمن‌ها موافقت كردند كه سجلِ احوال داشته‌ باشند، اين بحث شورانگيزِ شگفت‌آور پيش آمد كه هركس، نامش چيست، و نام‌خانوادگي‌اش چيست. جنجال‌ها به‌پا شد، برخوردها پيش آمد، و كدورت‌ها. در مواردي، چيزي نمانده بود كه كار به كشت و كشتار هم بكشد. مرتباً ياشولي‌ها* و آق‌سَقَّل‌ها* پادرمياني مي‌كردند، صلح وصفا برقرار مي‌كردند، و بر آتشي كه دودش ممكن بود به چشم خيلي‌ها برود خاكستر مي‌ريختند.
عثمان آي‌محمّدي نگاه مي‌كرد و مي‌ديد كه يك آدمِ ناشناسِ كج و كولهْ اسمش شده عثمان آي‌محمّدي. مي‌گفت: مردك! تو از كي تا حالا عثمان آي‌محمّدي شده‌اي؟
عثمان آي‌محمّدي مي‌گفت: از وقتي سجل احوال داده‌اند.
-عثمان آي‌محمّدي مي‌گفت: قبلاً چه بودي مردك، كه بعداً شدي عثمان آي‌محمّدي؟
عثمان آي‌محمّدي جواب مي داد: قبلاً هم يك همچو چيزهايي بودم. بي اسم و رسم كه نبودم. حالا اصلاً چه فرقي مي‌كند؟ عثمان نبودم، قربان بودم.
عثمان آي‌محمّدي مي‌گفت: خب اگر قربان بودي، غلط كردي عثمان شدي! تازه، عثمان توي سرت بخورد، نام خانوادگي‌ات را چرا آي‌محمّدي گرفتي؟ آي‌محّمدي‌ها توي صحرا سرشناس هستند. همه‌شان پدرْمادردارند و پدرْمادرِ همديگر را مي‌شناسند. همه‌شان با هم قوم و خويش‌اند. آي‌محمّدي‌ها، توي صحرا آبرو دارند، حيثيّت دارند، شرف دارند...
عثمان آي‌محمّديْ پرخاش مي‌كرد: آهاي آهاي! مواظب حرف زدنت باش عثمان آي‌محمّدي! خيال نكن كه فقط آي‌محمّدي‌هاي تو شرف و آبرو حيثيّت دارند. آي‌محمّدي‌هاي من هم همه‌چيز دارند، بيشتر از مال تو هم دارند.
عثمان آي‌محمّدي فرياد مي‌كشيد: باشد، باشد. همين روزها سرت را گوش تا گوش مي‌بُرم مي‌گذارم روي سينه‌ات تا ديگر، در تمام صحرا، يك عثمان آي‌محمّديْ بيشتر وجود نداشته‌باشد.
عثمان آي‌محمّدي مي‌گفت: پَ ... من خودم سه نفر ديگر را مي‌شناسم كه اسمشان عثمان آي‌محمّدي است. پس تو بايد،‌ برادرجان، نصف مردم صحرا بكشي، تا بعد، خودت را كه اسمت عثمان آي‌محمّدي‌ست دولت بگيرد و دار بزند. نه؟
و اين‌طور مي‌شد كه ياشولي‌ها و آق‌سقّل‌ها پادرمياني مي‌كردند و طرفين همنام را اندرز مي‌دادند و بين آنها پيمانِ پسرعمويي مي‌بستند و رهاشان مي‌كردند كه بروند پي كار و زندگي‌شان.
جيران داد مي‌كشيد: آهاي خِدِرتاجِ‌بِردي! كدام گوري هستي؟ نمي‌آيي اين بارها را بياوري پايين؟
خِدِرتاجِ‌بِردي مي‌آمد و مي‌گفت: بهتر است شوهرت را صدا كني كمكت كند. ديگر نبينم مرا صدا كني و از كار و زندگي بيندازي‌ها!
جيران مي‌گفت: بله؟ منظورت چيست مردك؟ مگر من غيرِ شوهرم كس ديگري را هم صدا مي‌كنم؟
آن‌وقت، خِدِرتاجِ‌بِردي از راه مي‌رسيد و مي‌گفت: جيران جان! ناراحت نشو! اين بدبخت بي‌اسم و رسم رفته اسم مرا گذاشته روي خودش و سجل احوال گرفته. حالا خيال مي‌كند واقعاً هم خدرتاج بِردي است....

جيران داد مي‌كشيد: يعني تو اجازه دادي كه من.... من.... اسم شوهرم.... روي اين آدمِ مريض باشد... و من.... من.... هر وقت شوهرم را صدا مي‌كنم اين هيولاي مريض بيايد و به من ناز و ادا بفروشد؟
خِدِرتاجِ‌بِردي مي‌گفت: نه خانم جان... نه جيران جان.... همين روزها توي صحرا بلايي سرش مي‌آورم كه ديگر يادش برود چند روزي هم خِدِرتاجِ‌بِردي بوده.
-اگر كمي غيرت داشته‌باشي همين كار را مي‌كن.
-لازم نيست، لازم نيست.... من مي‌روم اوّل اسم خانوادگي‌ام يك «احمد» مي‌گذارم مي‌شوم «خِدِر احمد تاجِ‌بِردي»...
-آفرين! آدم عاقلي هستي، منتهي بايد بروي جواب پسرعموي مرا بدهي كه اسمش «خِدِر احمد تاجِ‌بِردي»ست.
-شايد پسرعمويت، مثل تو، نوكر زنش نباشد و بشود با او كنارآمد.

-عثمان آي‌محمّدي، سلام!
سلام عثمان آي‌محمّدي! حالت چطور است؟
-خوبم. من با تو حرف دارم.
-خجالت نكش عثمان آي‌محمّدي، حرفت را بزن! باز مي‌خواهي بروم اسمم را عوض كنم؟
-نه.... اتفاقاً خيلي هم خوب است كه ما هم اسميم. مي‌گويم چطور است برويم همه‌ي عثمان آي‌محمّدي‌هاي صحرا را پيدا كنيم، با همه‌شان عقدِاُخُوت ببنديم و بشويم يك دسته عثمان آي‌محمّدي و شورش كنيم عليه پَهلَوي.
-شورش كنيم كه چه بشود عثمان آي‌محمّدي؟
-شورش نكنيم كه چه بشود عثمان آي‌محمّدي؟
-وقتي شورش نكنيم، همين زندگي سگي را، لااقل، ازمان نمي‌گيرند، عثمان آي‌محمّدي؟
-خب من هم چون دلم مي‌خواهد كه اين زندگي سگي را ازمان بگيرند و خلاص‌مان كنند مي‌گويم بياييم دسته‌ي عثمان آي‌محمّدي درست كنيم.
-بگذار من با پسرعمويم كه هم عثمان آي‌محمّدي‌ست مشورت كنم. او عقلش بيشتر از من است. ضمناً تفنگ‌هايمان را توي خانه‌ي او چال كرده‌ييم. بايد موافقت كند تا زمينِ اتاقش را بكنيم.
-خب پس تا هفته‌ي ديگر، مرا خبر كن كه مي‌توانيم دسته درست كنيم يا نه. ضمناً به تفنگ‌هايت خوب روغن زده‌يي عثمان آي‌محمدي؟ مبادا زنگ بزند! همه‌ي قوت ما همين تفنگ‌هاست. مي‌داني كه.
-بله... خوبْ روغن زده‌ام، خوب نمدپيچ كرده‌ام. تا هزار سال ديگر همانطور كه هست مي‌ماند. تفنگِ تركمن، مثل كينه‌ي تركمن است. تا دولتِ خوب نيايد و به داد و دردِ ما نرسد، نه كينه مي‌پوسد نه تفنگ.
-بارك‌اللّه، بارك‌اللّه! تو كُلّي عقل داري و خودت را به كم عقلي مي‌زني، عثمان آي‌محمّدي!
-بله... مصلحت در اين است كه فعلاً خُلواره باشيم، عثمان آي‌محمّدي!

*ريش‌ْسفيدان و پيرمردان مؤمن و روحاني


آتش، بدون دود
نادر ابراهيمي
ج 4 صص 83-79 - انتشارات روزبهان



۱۳۸۸ آذر ۱۰, سه‌شنبه

چهارشنبه‌سوري

نديدن يك فيلم سر وقت و موعد خودش، كار اشتباهي است. به خصوص اگر فيلم خوب و درگيركننده‌اي باشد. كمترين ايرادش اين است كه ذهنت درگيرش مي‌شود، هي دلت مي‌خواهد در موردش حرف بزني با يك نفر، بعد يا كسي كه فيلم را ديده باشد گير نمي‌آوري، يا كسي كه فيلم را ديده يادش نمي‌آيد چه ديده، يا اصلاً مسخره‌ات مي‌‌كند كه :«اوووه، من اين را 4 سال پيش ديدم، كجايي بابا!»، يا در بهترين حالتش فيلم را ديده، مثل تو خوشش آمده و درگيرش شده اما حالا ديگر درگيري‌هاي ذهني‌اش يادش نيست يا برايش حل شده؛ مثل تو اعصابش لاي چرخ دنده نمانده. يك بدي عمده ديگر هم كه دارد اين است كه اين قدر در مورد فيلم خوانده‌اي اين سال‌ها كه ديگر غافلگيرت نمي‌كند. مثل اينكه الآن بخواهي درباره‌ي الي را ببيني و ديگر توي آن سكانسي كه كيف الي را پيدا نمي‌كنند، اميد غنج نزند ته دلت كه «زنده است» از بس‌كه همه‌جا خوانده‌اي كه آخر فيلم چه‌طوري است.
من ديشب چهارشنبه‌سوري ديده‌ام و امروز هي ذهنم درگير است، ياد آن سكانس آخر ولم نمي‌كند. اينكه چقدر اون آدم‌هاي فيلم همه تنها بودند طفلكي‌‌ها. همه‌شان. يا آن سكانسي كه پانته‌آ بهرام با عزم جزم شده از ماشين پياده شده كه برود از زندگي حميد فرخ‌نژاد، بعد يك موتوري پشت سرش ترقه مي‌‌زند و اون بعد به خاطر ترس و شوك صداي ترقه، احساس  بي‌پناهي مي‌كند و كلافه و سراسيمه و گريان مي‌دود طرف ماشين فرخ نژاد كه ديگر آنجا نيست. تازه مثل كساني كه فيلم را سر موقع ديده بودند، ديگر وقتي بهرام سوار ماشين فرخ‌نژاد شد، جا نخوردم. بعد كسي را پيدا نمي‌كنم كه در موردش حرف بزنم در موردش. نقدها و نوشته‌هاي وبلاگ‌ها هم كه مال 4-5 سال پيش است با حال و هواي آن روزها. انگار به حال و دريافت من از فيلم نمي‌خورد.
خلاصه كه بايد فيلم‌ها را سر موقع ديد!



۱۳۸۸ آذر ۸, یکشنبه

25 سالگي

بچه كه بودم، آرزو داشتم يك بار حركت عقربه‌ي دقيقه شمار را با چشم خودم ببينم. هميشه مي‌ ديدم كه خوب اين عقربه مثلاً 5 دقيقه حركت كرده، اما هيچ وقت حركتش را به شكل محسوس نديده بودم. مثلاً آن جوري كه حركت عقربه‌ي ثانيه‌شمار را مي‌ديدم. هميشه هم حسرت داشتم كه نديده‌ام. اين كه مي‌گويم مال چهار سالگي‌ام بود مثلاً. بزرگ‌تر كه شدم وقتي مدرسه رفتم و ساعت خواندن ياد گرفتم، فهميدم كه بايد يك دقيقه، به اندازه‌ي 60 ثانيه زل بزنم به ساعت تا حركت آن عقربه را ببينم. و آدم بي‌حوصله‌اي كه من باشم، هيچ وقت حوصله‌ي اينكه يك دقيقه (بله، فقط يك دقيقه‌ي ناقابل) زل بزند به ساعت را نداشت. بله؛ اين‌جورياست كه بعضي وقت‌ها آدم خودش براي اينكه خودش را به آرزوهاي ساده‌ي خودش برساند گشادي به خرج مي‌دهد.

*******************************


25 سال پيش در چنين روزي بنده متولد شدم. آن هم در همين وقت و ساعت‌ها. 8 شب تقريباً. آدم بيخودي بودم خداوكيلي. بد موقع آمده بودم. مادر دانشجو و پدري كه هنوز كار ثابتي نداشت و هنوز خانه‌ي مستقلي هم نداشت و خانه‌ي پدرش زندگي مي‌كرد و دائم درگير دعواهاي مادر دم يائسه‌گي بدخلقش با خودش و همسرش بود. فكرش را كه مي‌كنم مي‌بينم يك چنين زوج خوشبختي، براي تكميل خوشبختي‌شان يك بچه‌ي زشت زِر زِرو را كم داشتند كه خدا از اين هم دريغ نكرد و من را گذاشت روي دستشان!


********************************

نوشتن در مورد روز تولد كار بيخودي‌است. چون اين مناسبتي است كه هر سال تكرار مي‌شود و آدم بخواهد هر سال در موردش بنويسد تكراري مي‌شود. اما يك سال‌هايي است كه خاص است و مخصوص، مثل 18 سالگي، 30 سالگي، 40 سالگي، يا 120 سالگي انشاءالله! اين 25 سالگي امسال ما هم براي خودش سال خاصي است. ربع قرن است براي خودش. فكر كن، ربع قرن!


*********************************

تا وقتي بچه‌اي، دلت مي‌خواهد يك كارهايي را بكني كه همه‌اش منوط مي‌شود به بزرگ شدن. كفش تق‌تقي پوشيدن، تنهايي بيرون رفتن، كلاس فيلان و بيسار رفتن. اصلاً شما كدام بچه‌ي مهدكودكي را مي‌شناسيد كه دلش نخواهد زودتر بزرگ بشود، يا كدام دختر بچه‌ي محصل دوره‌ي راهنمايي را مي‌شناسيد كه دلش بخواهد پسر همسايه‌شان بداند راهنمايي است و الكي قمپز دبيرستان رفتنش را در نمي‌كند. اين حس تا دوره‌ي دبيرستان و حتي سال‌هاي اول دانشگاه ادامه پيدا مي‌كند. توي هر دوره‌اي هم معيارهاي بزرگ شدنت هي كش مي‌آيد، يك جوري كه هيچ وقت راضي نمي‌شوي. تا بچه‌اي در حد همان كفش تق تقي پوشيدن و تنها مدرسه رفتن و خريد كردن و.... است. بعد مي‌شود سليقه به خرج دادن و اينكه لباس‌هايت را اون جوري بخري كه دلت مي‌خواهد و مجبور نباشي سليقه‌ي زاقارت پدر و مادرت كه توي نوجوان را درك نمي‌كنند را تحمل كني و بعد مي‌شود تمام شدن درس و سر كار رفتن و مستقل شدن و ماشين خريدن. اما از يك سني كه رد مي‌شوي، يكهو ترس برت مي‌دارد. يك دفعه مي‌بيني سال‌هاي عمرت است كه دارد مثل دانه‌هاي شن (يا قطره‌هاي آب) از لاي انگشتانت مي‌ريزد پايين. هر چقدر زمان در دوره‌ي بچگي خسيس بود و دير مي‌گذشت، حالا انگار ماه‌ها و ساعت‌ها با همديگر مسابقه گذاشته‌اند. تو مانده‌اي و يك عالمه كار نكرده و يك عالمه آرزوهاي نيمه‌كاره. حالا اينهايي كه توي تلويزيون و روزنامه باهاشان مصاحبه مي‌كنند كه فيلان كار مهم را كرده‌اند، همه كوچكتر از تواند.همه‌اش انگار ديرت شده. كلي وقت تلف مي‌كني براي حسرت خوردن به حال كارهايي كه بايد مي‌كردي تا به حال و نكرده‌اي. تمام كلاس‌هايي كه نرفته‌اي. تمام فوق‌ليسانس‌هايي كه بايد مي‌گرفتي، تمام كتاب‌هايي كه بايد مي‌خوانده‌اي، تمام فيلم‌هايي كه بايد مي‌ديده‌اي. تمام تجربه‌هايي كه بايد مي‌كرده‌اي. نگاه مي‌كني مي‌بيني دوست‌هاي هم‌سن‌ات بچه دارند و تو هنوز حتي عاشق هم نشده‌اي! قهرمان‌هاي فيلم‌ها را كه مي‌بيني، به سن تو كه هستند، عاشق‌شان را شده‌اند، ازدواج‌شان را كرده‌اند، بچه دار شده‌اند و حالا دوره‌ي يأس فلسفي و قهر و طلاق گرفتن‌شان است! بعد هي مي‌ترسي از اينكه سال‌ها دارند با بي‌شرمي هر چه تمام‌تر مي‌گذرند و تو هيچ كاري از دستت بر نمي‌آيد براي مهار كردن‌شان.



*********************************

امروز نشستم 5 دقيقه‌ي تمام زل زدم به ساعت اتاقم. حركت عقربه‌ي دقيقه شمار را قشنگ ديدم. قشنگِ قشنگ، به محسوسي حركت عقربه‌ي ثانيه شمار.



۱۳۸۸ آذر ۷, شنبه

.....

مشكلات زندگي و آرزوها دو دسته‌اند: يك سري‌شان هستند كه دست خود آدم‌اند. خودت مي‌تواني حلشان كني. براي آن بدقلق‌هايش چاره‌ هست بايد يك كمي بيشتر به خودت زحمت بدهي مثلاً. دسته‌ي دوم اما آنهايي هستند كه از دست خودت خارج‌اند. بايد بنشيني به اميد قضا و قدر و گردش چرخ و آسمان كه آيا بشود آيا نشود. نهايت كاري كه از دستت برمي‌آيد نذر و نياز كردن و دعا خواندن است.
اين دومي‌ها بد چيزي هستند. نااميدت مي‌كنند رسماً. بعد تو هي دنبال يك راهي مي‌گردي كه دورشان بزني. جايگزين پيدا كني برايشان. راه حلي كه دست خودت باشد انجام شدنش. بعد هي راه حل‌هاي مختلف را امتحان مي‌كني و بعد هي برمي‌گردي سر جاي اول. هي سعي مي‌كني مشكل كوفتي را نديد بگيري و اون در كمال خونسردي خودش را نشانت مي‌دهد و داغ دلت را تازه مي‌كند. كاش كم باشند چيزهايي كه حل كردنشان دست خود آدم نباشد.
اگر كسي اينجا را مي‌خواند، دعا كند برايم. حالم خوب نيست.



۱۳۸۸ آذر ۴, چهارشنبه

سلاخ‌خانه‌ي شماره‌ي 5

ببين سام، اين كتاب خيلي كوتاه و قره‌قاطي و شلوغ و پلوغ است، علتش هم اين است كه انسان نمي‌تواند در مورد قتل‌عام حرف‌هاي زيركانه و قشنگ بزند، بعد از قتل عام، قاعدتاً همه مرده‌اند، و طبعاً نه صدايي از كسي در مي‌آيد و نه كسي ديگر چيزي مي‌خواهد. بعد از قتل‌عام انسان انتظار دارد آرامش برقرار شود، و همين هم هست، البته بجز پرنده‌ها.
و پرنده‌ها چه مي‌گويند؟ مگر درباره‌ي قتل‌عام حرف هم مي‌شود  زد؟ شايد فقط بشود گفت:«جيك، جيك، جيك؟»

به پسرهايم سپرده‌ام كه تحت هيچ شرايطي در قتل‌عام شركت نكنند و خبر قتل‌عام دشمن نبايد باعث خوشحالي و ارضاي خاطر آنها شود.

به علاوه به آنها گفته‌ام كه نبايد براي شركت‌هايي كه وسايل قتل‌عام مي‌سازند كار كنند، و تحقير خود را نسبت به كساني كه گمان مي‌كنند به اين نوع  وسايل نيازمنديم، ابراز دارند.


سلاخ‌خانه‌ي شماره‌5
كورت ونه‌گات ص 34
ترجمه‌ي ع.ا.بهرامي
انتشارات روشنگران و مطالعات زنان

*******************************************************


هر وقت كه كتاب‌هاي ونه‌گاوت را مي‌خوانم، سعي مي‌كنم در ملأعام نباشد. چون نمي‌دانم جواب سؤال بسيار فلسفي «اين داستانش در مورد چيه؟» را چه‌جوري بدم. اگر گرفتار چنين سؤالي بشوم چاره‌اي ندارم بگم «چرت و پرت!». نه واقعاً اگر بخواهم توضيح بدهم مثلاً سلاخ‌خانه‌ي شماره‌ي 5 در مورد يك بابايي است كه در زمان چند پاره شده‌است و رفته در يك سياره‌اي به اسم ترالفامادور لخت و عور توي يك اتاق شيشه‌اي زندگي كرده و توي جنگ جهاني دوم هم بوده از يك بمباران و قتل‌عام نجات پيدا كرده و بينايي سنج هم بوده و همه‌ي اينها را قاطي پاطي و در آنِ واحد بوده، طرف به غير از چرت و پرت چه چيز ديگه‌اي به ذهنش متواتر مي‌شه؟! اما واقعاً بايد گفت ونه‌گاوت متخصص نوشتن خواندني‌ترين چرت و پرت‌هايي است كه توي عمرم ديده‌ام.
از سلاخ‌خانه‌ي ... خوشم آمد واقعاً. نگاه انساني فوق‌العاده‌اي به جنگ داشت. طرف هيچ كس را نگرفته بود. نه آلماني‌ها و نه امريكايي‌ها. به آنها با ديد يكسان و فقط به عنوان آدم‌هايي نگاه مي‌كند كه وسط يك معركه گير افتاده‌اند:

داستان بيلي در يكي از مناطق نزديك شهر كه از حريق و انفجار جان سالم به در برده بود، به شكلي شگفت پايان يافت. نگهبان‌ها و امريكايي‌ها، سر شب به ميهمان‌خانه‌اي كه هنوز باز بود رسيدند. شمع روشن بود. در طبقه‌ي پايين، در سه بخاري ديواري آتش روشن بود. ميز و صندلي‌هاي خالي منتظر آيندگان بودند و در طبقه‌ي بالا تخت‌هاي خالي كه روتختي آنها را كنار زده بودند قرار داشت.
ساكنان ميهمان‌خانه عبارت بودند از صاحب نابيناي آن و همسر بيناي او كه آشپزميهمان‌خانه نيز بود و دو دخترش كه خدمت‌كار و پيش‌خدمت ميهمان‌خانه بودند. آنها مي‌دانستند درسدن از ميان رفته‌است.  آنهايي كه چشم داشتند ديده بودند كه درسدن بي‌وقفه مي‌سوزد و مي‌دانستند كه اكنون در حاشيه‌ي يك بيابان زندگي مي‌كنند. با اين وجود، ميهمان‌خانه را براي پذيرايي مسافر باز كرده‌بودند؛ ليوان‌ها را برق انداخته بودند، ساعت‌ها را كوك كرده بودند، بخاري‌ها را روشن نگاه داشته بودند و ساعت‌ها انتظار كشيده بودند تا ببينند كسي مي‌آيد يا نه.
از درسدن سيل فراريان بيرون نيامد. ساعت‌ها مدام تيك‌تاك مي‌كردند، آتش جرقه‌زنان مي‌سوخت، شمع‌هاي شفاف مي‌چكيدند. و بعد در زدند و چهار نگهبان و صد اسير جنگي آمريكايي پا به درون گذاشتند.
صاحب ميهمان‌خانه از نگهبان‌ها سؤال كرد كه آيا از شهر آمده‌اند.
«بله.»
«كسان ديگري هم در راه هستند؟»
و نگهبان‌ها جواب دادند، از اين مسير مشكلي كه آنها آمده‌اند، غير از خودشان حتي يك موجود زنده هم نديده‌اند.
صاحب نابيناي ميهمان‌خانه گفت آمريكايي‌ها مي‌توانند شب را در اصطبل بخوابند و به آنها سوپ،‌ قهوه مصنوعي و كمي آبجو داد. بعد به اصطبل آمد و به صداي خوابيدن‌شان روي كاه‌ها گوش داد. به آلماني گفت: «شب به خير، آمريكايي‌ها، خوش بخوابيد.»


همان صص 222-223

*******************************************************

و طبق معمول طنز ونه‌گاوت كه معلوم نيست قرار است خنده‌دار باشد يا گريه‌دار هم محشر است واقعاً، به خصوص با آن تك‌مضرابي كه بعد از هر گزارش مرگ مي‌زند: «بله، رسم روزگار چنين است!»


دو شب قبل رابرت كندي كه خانه تابستانيش در دوازده كيلومتري محل سكونت تابستاني و زمستاني من واقع شده است به ضرب گلوله به قتل رسيد. مرد. بله. رسم روزگار چنين است.
يك ماه قبل مارتين لوتركينگ به ضرب گلوله به قتل رسيد. او هم مرد. بله، رسم روزگار چنين است.
و همه روزه دولت من، كساني را كه علوم نظامي در ويتنام به جنازه تبديل كرده‌است، سرشماري مي‌كند و به اطلاع من مي‌رساند. بله، رسم روزگار چنين است.
پدر من سال‌هاست كه مرده -آن هم به مرگ طبيعي-، بله رسم روزگار چنين است. پدرم مرد خوبي بود. او هم عاشق تفنگ بود. تفنگ‌هايش را برايم به ارث گذاشته‌است. تفنگ‌ها مي‌پوسند.



همان ص 257

۱۳۸۸ آبان ۱۲, سه‌شنبه

زاينده‌رود، زنده شد.


والا آقا دروغ چرا، تا قبر آ، آ،‌ آ، آ ... چار انگشته.
ما به چشم خودمان نديديم، اما شنيديم كه امروز راديو مي‌گفت آب را ول داده‌اند توي زاينده‌رود. آقا ما تو غياث‌آباد يه همشهري داشتيم ديشب آنجا بوده، مي‌گفت ملت همه رفته‌بوده‌اند زير سي و سه پل و پل خواجو كه هنوز آب درست بهشون نرسيده بوده شادي مي‌كرده‌اند. ما كه هر وقت چشممان به زاينده رود خشك مي‌افتاد، خدا شاهده غم عالم مي‌آمد سر دلمان. هي دلمان مي‌خواست به باعث و باني خشك‌شدنش حرف‌هاي بي‌ناموسي بزنيم. حالا هم از وقتي كه شنيده‌ايم كه آب را باز كرده‌اند، هي بغض مي‌آيد گلويمان را مي‌بندد. هي چشم‌هايمان پرِ اشك مي‌شود، بعد به خودمان مي‌گوييم خرسِ گنده خجالت بكش. يا حضرت مسلم‌ بن عقيل يه كاري بكن اين‌قدر باران ببارد امسال كه ديگر نبندد اين آب را. يك اصفهان است و يك زاينده‌رود. اصلش اين زاينده‌رود مثل ناموس اصفهاني‌ها مي‌ماند. حالا درست است كه  در ناموس پرستي هيچ كس به پاي اهالي مملكت غياث‌آباد نمي‌رسد اما  اصفهاني‌ها هم كم ناموس‌پرست نيستند. اگر باعث و باني‌اش را گير مي‌آوردند دماري از روزگارش در مي‌آوردند كه آن سرش ناپيدا. ما كه مي‌دانيم كار، كارِِ انگليساست. اين انگليساي بي‌ناموس با اين چشم‌هاي چپ و كورشده‌شان زده‌اند چشم كرده‌اند اين رودخانه را.  اي بر باعث و باني‌اش نعلت!


۱۳۸۸ آبان ۹, شنبه

امير قادري در دو قدم مانده به صبح

بسيار جالب بود كه بالاخره يك نفر توانست توي يك گفتگو روي دست فريدون جيراني بلند شود. گفتگوي جيراني و امير قادري بسيار ديدني بود. علاوه بر حرف‌هاي جالبي كه زده شد (بحث در مورد وضعيت فعلي سينماي ايران و اينكه سرمايه‌گذاري دولتي چه صدمه‌اي به سينماي بدنه مي‌زند و ذكر نمونه‌هاي موفقي كه با سرمايه‌گذاري بخش خصوصي ساخته شده‌است، بود) گفتگو به طرز بسيار با نمكي انجام مي‌شد. فكر كنم امير قادري با توجه به شناختي كه از جيراني داشت و  به اينكه او حسابي شهوت حرف زدن داره و دوست داره در زمان موجود تا آنجايي كه مي‌شود حجم بيشتري از اطلاعاتش را توي حلق مخاطب بريزد واقف بود، حسابي خودش را آماده كرده‌بود. يا شايد قادري هم خودش از جنس جيراني است و هنوز فرصت نكرده توانايي‌هايش را به منصه‌ي ظهور بگذارد. به هر حال نتيجه‌ي اين وضعيت اين بود كه در زمان قابل توجهي از گفتگو مجري و مهمان (جيراني و قادري) به صورت همزمان با هم حرف مي‌زدند و هيچ كدام هم تحت هيچ شرايطي كوتاه نمي‌آمدند و براي ديگري صبر نمي‌كردند و تازه آخر گفتگو هم حسابي از خودشان راضي بودند و مي‌گفتند بسيار گفتنگوي خوبي داشتند و اصلاً از دست هم دلخور به نظر نمي‌رسيدند! خوب در اينكه عشاق سينما آدم‌هاي عجيبي‌ هستند شكي نيست.


۱۳۸۸ آبان ۸, جمعه

امام آنها، امام من**


اين شب‌ها و روزها، به مناسبت ولادت امام رضا(ع) تلويزيون راه به راه به صورت زنده و غير زنده مراسم مولودي خواني و جشن‌هايي كه به مناسبت اين ايام در جاهاي مختلف به خصوص در مشهد برقرار است را پخش مي‌كند. اينها چند صحنه‌ي چشمگير و البته تكراري از اين مراسم است كه به صورت اتفاقي توسط من رصد شده‌است:

* خواننده با صدايي كه انگار داره پاره مي‌شه، مولودي مي‌خونه، هر چند كه ريتم مولودي و لحن صداي ايشون كه بيشتر شبيه عربده كشيدنه تفاوت چنداني با روضه‌خواني نداره. جماعت هم دارند دست مي‌زنند ظاهراً كه اين هم نه از نظر ريتم و نه از نظر شدت تفاوتي با سينه‌زني نداره. آقاي خواننده مي‌فرمايند: آنچنان دست بزن كه كف دستات كبود بشه. بذار ثواب اين مراسم بهت برسه.
پيش خودم فكر مي‌كنم اينها چه تصوري از امام رضا (ع) دارند كه فكر مي‌كنند ايشون راضي‌اند شيعيانشون توي مراسم شادي ولادت ايشون براي ثواب بردن كف دست‌هاشون را كبود كنند!

*مراسم پخش مستقيمه و داره شب ولادت در حرم امام رضا(ع) را نمايش مي‌ده. خواننده داره روضه مي‌خونه و جماعت دارند گريه مي‌كنند. روضه در مورد امام حسين(ع) و استغاثه به امام زمانه. مي‌گه ولادت و شهادت نداره. ما بايد امضاي آقا را داشته باشيم و هميشه براش گريه كنيم.
پيش خودم فكر مي‌كنم كي مي‌گه ما امام رضا(ع) را از غريبي در آورديم وقتي شب تولدش مي‌ريم تو حرمش و شهادت و مظلوميت جدش را به يادش مي‌ياريم و براي استخلاص و رهايي خودمون به درگاه نواده‌اش گريه و زاري راه مي‌اندازيم؟ اصلاً چرا ما همش هر وقت بدبختي داريم و دلمون مي‌خواد يه دل سير گريه كنيم، مي‌اندازيم گردن و ائمه و اين طور وانمود مي‌كنيم كه اين بزرگواران فقط از غم و غصه و زاري خوششون مي‌آيد و اصلاً شادي را بر شيعيانشان حرام مي‌دانند؟

پ.ن: آقا جان! ما دلمان تنگ شده براي حرم شما. قول هم مي‌دهيم اگر بياييم، نه گريه زاري راه بيندازيم، نه اينكه جايي‌مان را بزنيم كبود كنيم، نه اينكه براي رسيدن به ضريح شما كسي را كتك بزنيم و بندگان خدا را زير دست و پايمان له كنيم. قول مي‌دهيم آرام و مؤدب بياييم زيارت شما، از همان راه دور، فوقش دم دري كه باز مي‌شود به ضريحتان زيارت‌نامه‌ بخوانيم و در نمازهاي جماعت باصفاي حرمتان شركت كنيم. اما قول نمي‌دهيم كه يك كوله‌بار حاجت نياوريم‌ها! ما حاجت‌هايمان را پيش شما نياوريم كه پا درمياني كنيد پيش خدا، پيش كي ببريم؟ شما به بزرگي خودتان ببخشيد و نصيب‌مان كنيد زيارت حرم مطهرتان را!

 ** خواستم بنويسم "امام آنها، امام ما" اما ديدم درست نيست نظر شخصي‌ام را جمع ببندم.


88/8/8

امروز 88/8/8 است و البته بر هر كس واضح و مبرهن است كه اين روز، روزِ بسيار، بسيار مهمي است و هر يازده سال يك بار چنين وضعيتي به وجود مي‌آيد و تازه وقتي وارد دهه‌ي 1390 بشويم چنين اتفاق جالبي براي يك دهه نمي‌افتد و اينها. ما خودمان يادمان است كه 11 سال پيش كه مشابه همين اتفاق افتاد (77/7/7) مردم بسيار خوشحال بودند و مراسم‌هاي عقد و عروسي بسياري برپا كردند به خصوص به دليل بسياري عدد 7 و اعتقاد مردم به خوش‌يمني اين عدد. امسال هم كه بسياري عدد 8 با ولادت امام رضا كه از قضا هشتمين امام ما شيعيان هستند نيز همزمان شده است و باز هم به دليل همين تقارن ميمون و مبارك، بساط عقد و عروسي برقرار است و باز هم مردم بسيار جشن برپا كرده‌اند و شاد شده‌اند. البته بماند كه مردم ما 365 روز سال به دنبال بهانه براي برپايي مراسم عقد و عروسي مي‌گردند و خدا رحم كرد كه محرم و صفر و ماه رمضان را گذاشت كه ملت كمتر ازدواج كنند چون آن وقت مردم كم مي‌آوردند و يك وقت خداي نكرده به فكر تجديد فراش مي‌افتادند!
بله همان‌طور كه گفتم بر هر كس واضح و مبرهن است كه امروز روز بسيار مهمي است و هر كسي دوست دارد يادداشتي در وبلاگش بگذارد كه تاريخ اين روز بر سر آن ديده مي‌شود. اما ما بلاگري‌ها به دليل اينكه بلاگر تاريخ فارسي نمي‌دهد مجبوريم يك پست مستقيم بنويسيم و تاريخ را در عنوان ذكر كنيم كه بسيار ضايع مي‌باشد اما چه كنيم كه چاره‌اي نمي‌باشد و اين اتفاق همان طور كه گفتيم هر يازده سال يك بار اتفاق مي‌افتد و دفعه‌ي بعد 99/9/9 مي‌باشد كه در آن زمان چه كسي مرده است و چه كسي زنده است (البته شايان تذكر است كه آن روز تولد ما هم مي‌باشد و دوستاني كه تمايل دارند به ما هديه بدهند سعي كنند زنده بمانند و ما هم قول مي‌دهيم به شوق هداياي آنها زنده بمانيم).
البته بر هر كس واضح و مبرهن است كه از آنجايي كه ملت پول ندارند عروسي‌هاي آنچناني بگيرند و مصادف شدن اين روز با ولادت امام هشتم، بسياري از مراسم‌هاي عروسي به مشهد منتقل شده‌است و اخبار و روايات از اين شهر حاكي از در آستانه‌ي انفجار بودن اين شهر است. به خصوص كه مملكت و مدارس هم  به دليل آنفولانزاي (گلاب به رويتان) خوكي تعطيل مي‌باشد و باز هم ملت فكر مي‌كنند اين مثل تعطيلي‌هاي مدارس به دليل آلودگي هوا است و به جاي ماندن در خانه و دوري از اجتماعات بزرگ و شلوغ، همه بلند شده‌اند رفته‌اند در يك جاي به آن شلوغي! ما از همين جا از امام رضا(ع) درخواست عاجزانه داريم كه اين جماعت را كه به عشق ايشان به آنجا آمده‌اند را در پناه خودشان حفظ كنند و مراقبشان باشند كه يك وقت در اثر له‌شدگي يا اپيدمي آنفولانزا به ملكوت اعلي نپيوندند! البته اگر قرار بود ما انتخاب كنيم بدمان نمي‌آمد كه (دور از جانمان) تاريخ مرگ‌مان را روي سنگ قبرمان بكَنَند 88/8/8 مصادف با ولادت امام رضا(ع) و مثلاً در زير آن بنويسند بر اثر له‌شدگي زير دست و پاي ملت در حرم امام رضا(ع). البته شايد ما خودمان چون در 9/9/؟؟ به دنيا آمده‌ايم بد نباشد كه در 99/9/9 هم وفات كنيم كه روي سنگ قبرمان چيز جالبي بنويسند كه هر كسي خواند بگويد اِ چه جالب! و دل ملت شاد شود در آن فضاي قبرستان. البته مرگ و زندگي دست خداست و ما هم تصميم داريم كه تا 99 سالگي زندگي كنيم اما يك لحظه پيش خودمان فكر كرديم كه اگر اين‌جوري بشود چقدر جالب مي‌شود! بگذريم، حالا تا آن موقع 11 سال وقت داريم كه فكر كنيم به اين موضوع!
خوب ما هم‌اكنون وظيفه خود را در خصوص صادر نمودن يك پست در اين روز ميمون و مبارك انجام داده‌ايم. به اميد يك روزي كه آقاي بلاگر هم تاريخ فارسي ارائه كند و ما بتوانيم در چنين مواردي پست روشنفكرانه صادر كنيم و با يك تلميح ظريف به تاريخ اشاره كنيم.
اين بود انشاء، ببخشيد، پست ما!
پايان


۱۳۸۸ مهر ۱۹, یکشنبه

مسير آزادي






60 سال بايد مي‌گذشت تا يكي از همين سياهان در رأس كشوري قرار بگيرد كه پدرانش را اين چنين تحقير مي‌كرد.

اين بوي سوختگي از كجاست، آيا؟

امروز سخت در بحر تفكر فرو رفته‌بوديم و داشتيم سعي مي‌كرديم از نحوه‌ي عملكرد يك تابع مرتب‌سازي JavaScript كه از يك جايي بلند كرده‌بوديم سر در بياوريم تا آن را براي مقاصد خودمان customize كنيم،  كه ديديم همكار كنار دستمان مي‌گويد: تو حس نمي‌كني يه بوي سوختگي مي‌آيد؟ ما بعد از كمي چپ چپ نگاه كردن با اين مضمون كه چرا ما را از بحر تفكر بيرون كشيده گفتيم: نه. داشتيم دوباره غرق مي‌شديم كه ديديم جدي، جدي بوي سوختگي مي‌آيد. گفتيم: لابد دوباره اين آنالوگي‌ها يه چيزي را تركانده‌اند. اما چيزي كه در همان لحظه تركيد كامپيوتر ما بود. خاموش شد و ديگر روشن نشد. دست زديم روي سرش، ديديم اي بابا، چقدر داغ است. خلاصه كه فهميديم بوي سوختگي از منبع تغذيه‌ي كامپيوتر خودمان بود!

پ.ن: خدايا يه كاري كن فقط پاور سوخته باشه، اگر هاردم سوخته باشه خودمم هم مي‌سوزم، بدجور!



۱۳۸۸ مهر ۱۸, شنبه

مرگ سخت است، حتي براي همسايه.



At the first sight of her husband's flag-draped casket, Katherine Cathey broke into uncontrollable sobs, finding support in the arms of Major Steve Beck. When Beck first knocked on her door in Brighton, Colo., to notify her of her husband's death, she glared at him, cursed him, and refused to speak to him for more than an hour. Over the next several days, he helped guide her through the grief. By the time they reached the tarmac, she wouldn't let go.

*************************************************************************

Minutes after her husband's casket arrived at the Reno airport, Katherine Cathey fell onto the flag. When 2nd Lt. James Cathey left for Iraq, he wrote a letter to Katherine that read, in part, "there are no words to describe how much I love you, and will miss you. I will also promise you one thing: I will be home. I have a wife and a new baby to take care of, and you guys are my world."
*************************************************************************

After arriving at the funeral home, Katherine Cathey pressed her pregnant belly to her husband's casket, moaning softly. Two days after she was notified of Jim's death in Iraq, she found out they would have a boy. Born on December 23, 2005, he was named James Jeffrey Cathey, Jr.
*************************************************************************

The night before the burial of her husband's body, Katherine Cathey refused to leave the casket, asking to sleep next to his body for the last time. The Marines made a bed for her, tucking in the sheets below the flag. Before she fell asleep, she opened her laptop computer and played songs that reminded her of "Cat," and one of the Marines asked if she wanted them to continue standing watch as she slept. "I think it would be kind of nice if you kept doing it," she said. "I think that's what he would have wanted."
************************************************************************
ليست همه‌ي عكس‌ها را اينجا ببينيد.

۱۳۸۸ مهر ۱۷, جمعه

صد نكته غير حسن ببايد كه تا كسي، مقبول طبع مردم صاحب‌نظر شود

لحظه‌اي آسمان تو بنگر چهره‌ي ارغواني‌ام
در غم عشق او خزان شد نوبهار جواني‌ام، نوبهار جواني‌ام

***************************

چون است حال بستان، اي باد نوبهاري
كز بلبلان برآيد آواي بي‌قراري
گل نسبتي ندارد، با روي دلفريبت
تو در ميان گل‌ها چون گل ميان خاري

**************************

آني بود، درها واشده بود
هر رودي، دريا
هر بودي، بودا شده بود
بودا شده بود

**************************

اي عرش كبريايي، چيه پس تو سرت؟
كي با ما راه مي‌آيي جون مادرت؟!

**************************

راهنمايي: صبح تا حالا دارم آهنگ‌هاي نامجو را گوش مي‌دهم و فكر مي‌كنم. خوب هنوز دوست دارم اين آهنگ‌ها را. اين همه جاهاي خوب دارد براي شنيدن و تكرار كردن. اما اين دليل نمي‌شود كه چشم بسته، آهنگ‌هاي اين آلبوم جديد را قبول كنم. من نامجوي قبلي را تكفير نمي‌كنم اما اين جديده هم توي كتم نمي‌رود، عمراً! درست عين اينكه هنوز عاشق افشين قطبي دو فصل پيشم اما از اين امپراطور فصل قبل و سرمربي تيم ملي اصلاً خوشم نمي‌آيد.

آتش بدون دود 5


آت‌ميش از كنار نعش آسيلان گذشت و به ساچلي و آرپاچي نزديك شد.
-سلام برادر! سلام خواهر! عجب مهتابي شده امشب!
آرپاچي دستش را آرام به عقب برد، و با انگشت، گور تاري‌ساخلا را نشان داد.
-من اورا كشتم: پدرم را، تاري‌ساخلا را....
و گريه بر او هجوم آورد.
ساچلي گريست، و آت‌ميش اشك به چشم آورد.
آنجا، در پرتوِ نورِ كجِ ماه، آدم‌كشانِ نازك‌دل، اجتماع كرده بودند...


آتش، بدون دود
نادر ابراهيمي
ج 3 ص 67 - انتشارات روزبهان



آه پس كه اين‌طور!

من الان يكي دو تا از آهنگ‌هاي آلبوم جديد محسن نامجو (آخ) را شنيدم و احساس كسايي را دارم كه به يك نفر اعتماد كرده‌اند و بعد ازش رودست خورده‌اند. دارم پيش خودم فكر مي‌كنم كه تعريف نامجو را پيش چه كسايي كردم و جلوي چه كسايي از اون و ساختارشكني‌هايي كه توي آلبوم‌هاي قبلي‌اش داشته دفاع كردم.
بعد يه سوالي توي ذهنم ايجاد شده با اين مضمون كه آيا هر كسي كه ايده‌هاي بكر و نو و متفاوت و كمي ميل به شكستن ساختارهاي موجود داشته باشه، وقتي دستش باز باشه و خارج از چارچوب‌هايي محدوديت‌زاي اطرافش قرار بگيره يه دفعه ديگه مي‌زنه به سيم آخر و اخلاقيات را هم بي‌خيال مي‌شه؟ يعني عاقبت دادن آزادي به همچين كساني آنارشي اِ؟ و نتيجه‌ي كارشون مي‌شه مثل مثلاً آهنگ بي‌نظير اين آلبوم كه روت نشه جلوي هيچ‌كس ديگه گوشش بدي؟ اشتباه نشه. من معتقد به سان*سور نيستم. هر هنرمندي آزاده هر جوري مي‌خواد اثرش را توليد كنه. اما دليل علاقه من به كارهاي قبلي نامجو، رويكردش در ارائه‌ي اجراهاي نوين و خلاقانه از اشعار شاعران قديمي و حتي شعرهاي نو (مشخصاً‌ شعر بوداي سپهري) بود. و قطعاً اگر پيش از اين كاري مثل همين بي‌نظير يا شمس در آثارش بود، در طرفداري از اون تجديد نظر مي‌كردم. همان‌طور كه هنرمند در ارائه‌ي آثار آزاد است، من شنونده هم در انتخاب ذائقه‌ي شنيداري‌ام آزادم. كاري كه نامجو در اين آلبوم جديدش كرده -حداقل در اين دو سه آهنگي كه من شنيدم- در حد رپ‌هاي سخيف زيرزميني اين روزهاست.

پ.ن: مي‌دونم بر مبناي قوانين وبلاگ‌نويسي درستش اينه كه لينك بدم به آلبوم و آهنگاش اما شرمنده! علاقه‌اي ندارم به اين چيزها لينك بدم.

۱۳۸۸ مهر ۱۶, پنجشنبه

Sweeney Todd




هويجوري!

۱۳۸۸ مهر ۱۲, یکشنبه

...............

نبسته‌ام به كس دل
نبسته كس به من دل
چو تخته‌پاره بر موج
رها
.
.
رها
.
.
.
رها
.
.
.
.
من



۱۳۸۸ مهر ۱۰, جمعه

بي‌پولي


شب است. باران مي‌آيد. ايرج (بهرام رادان) بچه را كه دارد يك بند گريه مي‌كند بغل كرده و منتظر است. زنگ مي‌زنند. ايرج در را باز ميِ‌كند. شكوه (ليلا حاتمي) است؛ خيسِ خيس. يك كيسه پلاستيكي كشيده روي سرش، دو تا نون بربري و يك پلاستيك كوچك پنير دستش است. در نهايت استيصال گريه مي‌كند. تا در باز مي‌شود يك تك و با گريه شروع مي‌كند به حرف زدن. حرف‌هايش به دليل گريه نامفهوم است. چيزي كه شنيده مي‌شود اين است:«مُردم از خجالت، رفتم به بقاله مي‌گم به ما نسيه بده مي‌گه نمي‌شه، شما قبلاً هم نسيه بردين، اول بدهي‌تون را تسويه كنيد، ازش نسيه گرفته بودي؟ آب شدم، شيش تومن داشتم همه‌ش را بش دادم گفتم بقيه‌اش را بعداً مي‌آرم. چرا به آدم نمي‌گي؟ مردم به خدا....» و همه‌ي اينها را با گريه مي‌گويد، نه گريه الكي‌ها، صورتش حسابي كج و كوله شده از درد. همه دارند مي‌خندند، من گريه‌ام مي‌گيرد.

********************

ايرج يك پنج هزار توماني از روي زمين پيدا كرده. شكوه مي‌گويد مال آن خانمي است كه توي بقالي بوده و ايرج هي داستان مي‌سازد كه دويدم دنبال خانمه و يهو دود شد و رفت هوا. شكوه مي‌گويد اين حرومه، ايرج مي‌گويد خدا خودش اين را گذاشته سر راه ما. همين موقع يك صندوق صدقه مي‌‌بينند (حالا گير نديد به صندوق صدقه بودنش، نماد است بابا) شكوه پول را مي‌قاپد و مي‌دود طرف صندوق صدقه. ايرج مي‌گه نكنه. شكوه مي‌گويد اگر ما اين را بندازيم توي صندوق خدا به فرشته‌هاش مي‌گه ببينيد اينا چه آدم‌هاي خوبي بودند. پول رو واسه خودشون ور نداشتند، بعد بهشون مي‌گه به اينا كمك كنيد، مگه مي‌شه نگه، مگه مي‌شه؟!(و اين را يك جوري با التماس مي‌گويد انگار كه دلش مي‌خواهد يكي شكش را برطرف كند و بگويد كه خدا حتماً اينها را به فرشته‌ها مي‌گويد) بعد پول را مي‌اندازد توي صندوق، ايرج مي‌زند توي سر خودش و مي‌نشيند روي زمين. همه دارند به حركت رادان مي‌خندند. من دارم اشك‌هايم را پاك مي‌كنم.

********************

ايرج فكر مي‌كند بچه پلاك قلب طلا را خورده. هر روز صبح كه بيدار مي‌شود و هر وقت كه چشمش به شكوه مي‌افتد مي‌پرسد اين پي*پي نكرد؟! البته اين بار من هم همراه بقيه مي‌خندم!

********************

بي‌پولي به آن خوبي نبود كه انتظارش را داشتم. با خلاصه داستانِ «زن و مرد جواني با هم ازدواج مي‌كنند و در ابتداي زندگي مشتركشان با مشكلات مالي زيادي دست و پنجه نرم مي‌كنند و...»  و سابقه‌ي ديدن فيلم قبلي نعمت‌الله يعني «بوتيك» من منتظر فيلمي بودم كه بشود راحت با آدم‌هايش همذات‌پنداري كرد. كه نشد.
من تعجب مي‌كنم چرا رادان انتظار داشته به خاطر اين فيلم جايزه بگيرد. در حالي كه اصلاً در حد و اندازه‌هاي بازي‌هاي خوب خودش (به خصوص سنتوري) نبود. زيادي افه داشت. البته من هم كت و شلوارهايي به آن شيكي مي‌پوشيدم، سخت مي‌تونستم احساس بي‌پولي و بدبختي كنم!
ليلا حاتمي اما شاهكار بود و مستحق دريافت جايزه. هر سه دوره‌ي نقش‌اش را -دختر بي‌دست و پاي در جست‌وجوي محبت اول فيلم كه فكر مي‌كرد شوهرش ديگر دوستش ندارد و به هر دري مي‌زند كه توجه شوهرش را به خودش جلب كند، زن مستأصل وسط فيلم كه سعي مي‌كند ياد بگيرد با بي‌پولي زندگي كند، و زن مقتدر آخر فيلم كه از دست بي‌عرضه‌گي‌هاي شوهرش به جان آمده و با يك كمي بي‌انصافي حتي كتكش هم مي‌زند- به خوبي بازي كرده بود. اعتراف مي‌كنم كه باورم نمي‌شد حاتمي بتواند از پس نقشي با اين همه فراز و فرود احساسي بر بيايد.


۱۳۸۸ مهر ۸, چهارشنبه

بيانيه‌ي سيزدهم و عادت اسطوره‌سازي ما


زندگی ادامه دارد و افراد موقتی هستند. هر جمعی و جماعتی كه سرنوشت خود را به بود و نبودكسان پیوند زدند سرانجام - حداقل با فقدان او - سرخورده شدند. هرگاه مردمی برای به تنی یا افرادی از همراهان عادی خود امتیازات بی‌دلیل قائل شدند سرانجام تشخیص عقلانی خود را در مقابل خواست آنان واگذار كردند و به جاه‌ طلبان مجال دادند كه در آنان طمع كنند.
مردمی كه می‌خواهند سرپای خود بایستند و حیاتی كریمانه را تجربه كنند جا دارد كه از نخستین قدم‌هایی كه به ناكامی‌‌شان می‌انجامد بابیشترین دقت‌ها پیشگیری كنند. تولد اینجانب نه هفتم مهر كه روز آشنایی با شماست. حتی اگر روز هفتم مهر به دنیا آمده بودم نیز جا نداشت حركت شما به كیش شخصیت آلوده شود. امیدوارم این كلمات مرا صمیمانه و از سر نگرانی و نه یک شكسته‌ نفسی بی‌حقیقت و تعارف‌ گونه تلقی كنید.
كاش اين‌ها را درك مي‌كرديم. كاش دست برمي‌داشتيم از اسطوره ساختن. آنوقت خيلي اشتباه‌هاي تاريخي‌مان را تكرار نمي‌كرديم.
پ.ن : خودمانيم‌ها! چه قلمي دارد اين سيد واقعاً!


در اتوبوس دانشگاه


خانمه با دو تا بچه‌اش ايستاده وسط اتوبوس. بعد از دوسه بار كه راننده ترمز مي‌زنه و بچه‌هاش اين ور و اون ور پرت مي‌شوند، اعصابش ديگه نمي‌كشه و به راننده مي‌گه:«آقا يعني چه كه ما كارمندا همش بايد بايستيم. كارمندها در اولويت هستند. شما بايد به دانشجو تذكر بديد كه جاي ما را نگيرند. اگر كمبود جا هست نبايد كارمندها صدمه ببينند و.......». پنج دقيقه يك نفس حرف مي‌زند. خوب كه حرف‌هايش را زد، راننده با آرامشي كه فقط از يك پيرمرد اصفهاني برمي‌آيد، بدون اينكه رويش را برگرداند با صداي بلند غرولند مي‌كند كه:«كارمندي كه نتوند بيست دِيقه سَري پا وايسِد به هيچ دردي نيمي‌خورد!» يك كلام، ختم كلام!


۱۳۸۸ مهر ۶, دوشنبه

Add a subscription


قبل از خرداد 88 وقتي يك لينك را به اشتراك‌هاي گودرم اضافه مي‌كردم با همان يكي دو پست اول (يا اصلاً با همان پستي كه خوانده‌بودم ازش و تصميم به مشترك شدنش گرفته‌بودم) راحت مي‌شد تصميم گرفت اون لينك را توي كدام يكي از فولدرهايم قرار بدهم. شوخي، جدي، خلاصه نويسي، سياست، ادبيات، فيلم و سينما و.... بعد از خرداد 88 با خواندن 10 پست اخير صدي نود وبلاگ‌ها بايد مي‌گذاشتم‌شان توي سياسي‌ها. اينطوري مي‌شود كه مثلاً وبلاگ فاطمه‌ي شمس مي‌رود توي سياسي‌ها در حالي كه درستش اين است كه برود زيرشاخه‌ي ادبيات و شعر و حالا جبر روزگار است كه وبلاگ صاحاب* را به وادي سياست كشانده‌است. اما تازگي‌ها كم‌كم مي‌شود از روي پست‌هاي آخر وبلاگ‌ها جايشان را تعيين كرد. داريم به روزگار قبل برمي‌گرديم انگار.

*با اجازه‌ي آقاي اولدفشن!


۱۳۸۸ مهر ۳, جمعه

Days with my father


My father often tells me he wants to die. He says it's time for him to go, that’s he's been around too long. It's odd, because part of me wants him to go too. This is no life for him, living in the twilight of half memories. But he is the only really close family I have left. You see, I'm an only child. After him, that's it.
The other day, when he said he wanted to die, I told him that the problem was that he had exercised his entire life, and was in great shape.
He looked at me, raised his finger, and said: "Nest time around, I,m going to stay in bed!"

see complete story here

۱۳۸۸ مهر ۲, پنجشنبه

آتش بدون دود 4

آتش، بدون دود، اسم بزرگي دارد. بارها خوانده‌ام كه مي‌گويند رمان ايراني با اين كتاب شروع مي‌شود. از نظر من اين رمان، دوپاره‌ است. يا شايد سه پاره. اين پاره‌ها هم مطابق نوشته‌هاي نادر ابراهيمي كه در انتهاي جلد هفتم آمده است، به زمان نگارش جلدهاي مختلف كتاب برمي‌گردد كه بعد و قبل از انقلاب بوده است.
پاره‌ي اول، جلد اول است: گالان و سولماز. خوب است. عالي است. شايد بهترين نمونه‌ي داستان ايراني است. من يك روزه و يك نفس خواندمش و در حين خواندن چنان جوگير شده‌بودم كه پيش خودم فكر مي‌كردم يك روس در حال خواندن جنگ و صلح چنين حالي دارد حتماً. اين جلد داستان يك عشق عجيب و غريب است با آدم‌هايي كه درعين عجيب بودن و افسانه بودن، فهميدني هستند و دوست‌داشتني.
پاره‌ي دوم كه تا حدودي نزديك است به پاره‌ي اول و در عين حال پايه و اساس پاره‌ي بعدي هم محسوب مي‌شود جلدهاي دوم و سوم هستند. در اين دو جلد هنوز داستان، اصل است ولي نه به جذابيت پاره‌ي قبل. هنوز تعدادي از شخصيت‌هاي اساسي جلد اول (بويان ميش مثلاً) زنده‌اند و داستان را سر پا نگه مي‌دارند.
پاره‌ي سوم كه از جلد چهارم تا هفتم جريان دارد زياد خوب نيست. البته هنوز هم از سطح بسياري از داستان‌هاي ايراني بالاتر است و بخش‌هاي فوق‌العاده‌اي از توانايي قلم نادر ابراهيمي در آن ديده مي‌شود. اما پر است از شعار و مي‌توان گفت نااميد كننده. در اين ميان ضعيف‌ترين جلد، جلد چهارم است. شخصيت‌هاي آلني و مارال كه تمام اين چهار جلد حول آنها مي‌گردد، بيش از حد افسانه‌اي و غير قابل باور به نظر مي‌آيند: چوپان زادگاني كه تازه از جواني شروع به تحصيل مي‌كنند و پله‌هاي ترقي را با چنان سرعتي طي مي‌كنند كه همزمان پزشك و جراح و استاد دانشگاه سوربن و مسلط به چندين زبان و مبارز سياسي و نويسنده و.... مي‌شوند. اما چيزي كه در اين ميان آزاردهنده است، حجم عظيم شعاري است كه در سطر، سطر كتاب گنجانده شده است و آدم را ياد حال و هواي فيلم‌ها و سريال‌هاي دهه‌ي شصت مي‌اندازد. براي جبران شخصيت منفي ملا آيدين در جلدهاي اول، در اين بخش ملاها تقريباً همه خوبند. ماجراي ماده‌گرايي آلني آخر كتاب يك جورهايي ماست مالي مي‌شود. و همه چيز سياسي مي‌شود. سياسيِ سياسي.
در مجموع آتش بدون دود، كتاب خوبي است، بخش‌هاي خواندني زيادي دارد. مي‌شود يك عالمه تك جمله و پاراگراف زيبا ازش جدا كرد و با مناسبت و بي‌مناسبت نوشت*. حال و هواي انقلابي و ظلم‌ستيزي كه در سراسر كتاب (به خصوص پاره‌ي سوم) جريان دارد، مناسب اين روزهاست، اما اي كاش تمام هفت جلد مثل جلد اول بود. كاش!

* خودم بخش‌هايي از كتاب را تايپ كرده‌ام و يواش، يواش اينجا مي‌گذارم. نمونه‌هاي قبلي اينجاهاست:+ و + و +



۱۳۸۸ شهریور ۲۱, شنبه

آتش بدون دود 3


تمام صحرا گورستان برادرهاي من است، بويان‌ميش!
تمام دشت، سرخ از خون برادرهاي من است، بويان‌ميش!
و من، همچنان، چشم به راهِ برادرهايم مانده‌ام، بويان‌ميش!
و من هنوز درخت كينه را با اشكم آب مي‌دهم، بويان‌ميش!

***************************************

تو مي‌گويي: «صحرا يك مادر بيشتر ندارد»، بويان‌ميش!
تو مي‌گويي: «برادرها، برادرها را كشته‌اند»، بويان‌ميش!
من مي‌گويم: برادرهاي قاتلِ برادرها را اگر ببخشم، بويان‌ميش!
فردا غريبه‌هاي قاتل را هم خواهم بخشيد، بويان‌ميش!

***************************************

اگر پايم به ساحل درياي آرزو نرسيد، آق‌اويلر!
اگر دستم به كشندگان عموهايت نرسيد، آق‌اويلر!
وصيتم اين است: ساحل را به خانه‌ي آخرتم بياور، آق‌اويلر!
وصيتم اين است: نگاه منتظرم را نااميد مكن، آق‌اويلر!

آتش، بدون دود
نادر ابراهيمي
ج 1 ص 124 - انتشارات روزبهان



ماه رمضان، دين، سياست و بيانيه‌ي يازدهم موسوي



ماه رمضان است و دوز دينداري مردم حسابي بالاتر رفته‌است چنان كه بعضاً كساني كه در ماه‌هاي ديگر نماز هم نمي‌خوانند اين روزها روزه مي‌گيرند. شب‌هاي قدر است و بازار درخواست و حاجت‌خواهي از خداوند گرم. اينها همه مثل سال‌هاي قبل است. گيرم ماه رمضان‌اش در تابستان باشد و روزه طولاني‌تر يا ساعت كار خيلي كمتر باشد به لطف دولت مهرورز كه البته قول داده‌است بعد از ماه رمضان جبران كند!
اما چيزي كه امسال جديد است، پيوند خوردن شرايط ويژه‌ي اين روزها با ماه رمضان است و از آنجا كه اين روزها همه چيز رنگ و بوي دين و مذهب مي‌گيرد، بعضاً اعتراضات سبزي‌ها هم مذهبي‌تر شده‌است. زياد مي‌شنوم و مي‌بينم و مي‌خوانم اين روزها كه همه دارند گله مي‌كنند از خداوند كه پس كو وعده‌هايت، پس كو مجازات ظالمان، پس كو وعده‌ي پيروزي حق بر باطل؟ و تازه اين حرف‌ها چاشني‌هايي از كفرگويي و از دين برگشتگي هم پيدا مي‌كنند كم‌كم.
برايم كمي عجيب است كه مي‌خواهيم اين قدر زود نتيجه بگيريم. چرا اينقدر صبرمان كم است؟ همان‌قدر كه خداوند در قرآن مژده‌ي پيروزي حق بر باطل و مظلوم بر ظالم را داده‌است، بيشتر از آن بندگان و مؤمنان را به صبر فراخوانده است. اگر مي‌خواهيم رنگ و بوي خدايي و ديني به كارها و جنبشمان بدهيم، بايد سنت‌هاي خداوند و راه و رسم مبارزات ديني و خدايي را هم بياموزيم. بايد دائم به خودمان يادآوري كنيم كه فاصله‌ي بين مبعث تا فتح مكه چقدر بود، فاصله‌ي بين شهادت امام حسين تا تشكيل اولين دولت شيعه و ساختن حرم و بارگاه براي آن حضرت چقدر بود. و حتي فاصله‌ي بين سركوبي نهضت مشروطه توسط رضاخان و سقوط حكومت پهلوي را هم به خودمان يادآوري كنيم.
اگر هم نمي‌خواهيم وسط اين مسائل انساني و سياسي كه خودمان مطمئن نيستيم كه درست و غلط را رعايت كرده‌ايم يا نه و چه بسا سال ديگر همين موقع عقايدمان زمين تا آسمان با امروزمان متفاوت باشد پاي خدا و پيغمبر را وسط بكشيم و خودمان را محق مطلق فرض كنيم - كه به نظر من اين راه منطقي‌تري است-، پس عقايد سياسي‌مان را محك دينداري‌مان قرار ندهيم. چون اين مي‌شود همين اشتباهي كه الآن در جريان است. به اسم دين جنايت كردن و خود را محق دانستن.
ميرحسين موسوي در بيانيه‌ي يازدهم‌اش فرازي را به اين نكته اختصاص داده‌است كه مثل بقيه‌ي بخش‌هاي بيانيه‌اش خوب است و خواندني و نگاه است به آن يكي "ورِ" قضيه:

و مظلوم‌تر از انقلاب اسلامی، جمهوری اسلامی و قانون اساسی، خود اسلام است؛ دینی که بسیار از آن نام می‌برند و اندک به آن عمل می‌شود. چه بسیار که دین را سرند می‌کنند، هر چه از آن که منافعشان ایجاب نکند به فراموشی می‌سپارند و سلیقه‌ها و مصلحت‌های خود را متن اسلام می‌نامند، تا جایی که دروغ به مشخصه‌ای غیرقابل تفکیک از صدا و سیما تبدیل شود و زشت‌ترین بداخلاقی‌ها نشانه تعهد به دین پیامبری تلقی گردد که برای تکمیل بزرگواری‌های اخلاقی مبعوث شده است؛ شکنجه زندانیان و کشتن آنان، و اعمالی که قلم از ذکرشان شرم می‌کند.

اگر برای حکمرانی مبتنی بر دین تنها یک رسالت وجود داشته باشد آن این است که زمینه را برای زندگی توأم با ایمان آماده‌تر کند. پس چرا فاصله جامعه ما با زندگی ایمانی روزبه‌روز بیشتر می‌شود؟ این فاصله میراث انقلاب نیست. در تابستان گرم 58، چه بسیار بودند کسانی که برای نخستین بار رمضان را روزه گرفتند و از این تجربه خود لذت بردند؛ میراث انقلاب ما این بود. میراث انقلاب ما معنویتی بود که در دوران دفاع مقدس جامعه را فرا گرفت. میراث انقلاب ما پرورش روح‌های بزرگ و اخلاص‌های مثال‌زدنی بود. انقلاب ما نشان داد می‌تواند نورانیتی را که جامعه تشنه آن است تأمین کند. آخر یک بار هم که شده میراثی را که از امام خود تحویل گرفتیم با ایران امروز مقایسه کنیم؛ جامعه‌ای سودازده که در آن تحجر دولت‌سازی می‌کند؛ جامعه‌ای تقلب‌زده، دروغ‌زده.

برخورد گزینشی با پیام دین و آن را مناسب سلیقه و منافع خود درآوردن، خرافه و تحجر را به دامن آن بستن، پول و زور را جایگزین حکمت و موعظه حسنه کردن و بخش‌هایی از روحانیت، این شجره هزار ساله را دولتی ساختن بیش از این هم نباید نتیجه بدهد. زمانی که امام ما از اسلام ناب محمدی(ص) نام می‌برد و آن را در مقابل اسلام تحجرگرا و اسلام آمریکایی قرار می‌داد چنین روزهایی را می‌دید. این پوستین وارونه اسمش اسلام هست، اما رسمش اسلام نیست. ما خواستار بازگشت به اسلام ناب محمدی(ص)، این دین غریب هستیم. و خداونده وعده داده است که ما را به راه‌های رسیدن به این تحفه آسمانی هدایت کند. والذین جاهدوا فینا لنهدینهم سبلنا. و کسانی که در راه ما کوشش کنند به تحقیق آنان را به راه هایمان هدایت می‌کنیم.

آیا در این چند ماهه ندیدید که او چگونه به این وعده عمل کرد؟ پروردگار ما ایمان‌هایمان را ضایع نکرد و نخواهد کرد، زیرا او به خلاف مدعیان، نسبت به مردم دلسوز و مهربان است. و ما کان الله لیضیع ایمانکم ان الله بالناس لرئوف رحیم. کام ملت از آنچه که گذشت تلخ است، اما کیست که دستاوردهای حاصل شده در عين اين تلخكامي‌ها را ناچیز بشمارد؟ ما با پوست و خون خود عظمت آنچه در این ایام کوتاه حاصل شده است را درک می‌کنیم. ما چه کردیم که به این دستاوردها رسیدیم. حقیقت آن است که جز ایمان به وعده الهی عملی متناسب با این همه پیشرفت نداشته‌ایم. به حوادث این ایام بنگرید و در هر كدامشان راه های خدا را که یکی پس از دیگری پیش پای ما گشوده شدند ملاحظه کنید. آنها را هم که ببندند دادار از وفا به وعده‌ای که داده است عاجز نمی‌شود و راه‌هایی دیگر پیش پای کسانی که برای او می‌کوشند می‌گشاید؛ راه‌هایی امن، راه‌هایی هموار، راه‌هایی مستقیم که بدون تردید ما را به مقصد می رسانند. چرا به خداوند توکل نکنیم حال آن که راه‌هایمان را به ما نشان داده است؟ و ما لنا الا نتوکل علی الله و قد هدانا سبلنا. با دسترسی به چنین راه‌هایی ما نیاز به تخطی از قانون، پشیمانی از مسالمت، توسل به تخریب یا وارد شدن به هر کوره راه دیگری نداریم.

و در آن سو نگاه كنيم كه مخالفان مردم با قدم گذاشتن در بی‌راهه ‌ها چگونه رو به نشيب مي‌روند. فرزندان انقلاب را به زندان انداختند تا اوهام خويش را ارضا كنند. آنها چه نتيجه‌اي براي اين كار خود توقع داشتند؟ بدن رنجور قرباني ترور را به بند كشيدند و ضارب او را آزاد و متمتع قرار دادند. آنها انتظار داشتند از اين كار جز ريختن آبروي خود چه سودي ببرند؟ در سراشيبي كوره‌راهي كه درون آن افتاده بودند خردشان جا ماند و عنانشان در دست افراط‌گراني قرار گرفت كه نيمه‌هاي شب به خوابگاه دانشجويان غريب و مظلوم حمله مي‌كنند و رايج‌ترين كلمات در فرهنگ لغاتشان دشنام‌هاي ركيك است.
رهروان راه‌هاي خدا به اميدي كه از وعده او داشتند رسيدند؛ آيا مسافران بیراهه نيز به آن چيزي كه بايد انتظارش را مي‌كشيدند نرسيده‌اند؟ ملاحظه تقيه و تملق اين و آن و شنيدن بوي حرص و بخل و آز از دهان تمجيدگران، برخورداري از حمايت خطيبي كه از منبر مقدس نمازجمعه به خشونت تشويق و به اعتراف‌گيري مباهات مي‌كند؛ ترس، ترس از تنهايي، ترس از آينده،‌ ترس از عاقبت، ترسي كه با ترساندن ديگران پنهانش مي‌كنند.





۱۳۸۸ شهریور ۲۰, جمعه

بيانيه‌ي يازدهم ميرحسين موسوي و روزهاي قبل از انتخابات

روزهاي قبل از انتخابات بود و پس از مناظره‌ي موسوي و احمدي‌نژاد. زماني كه ديگر همه مرزبندي‌هايشان را تعيين كرده بودند و افرادي كه هنوز تكليفشان معلوم نبود، از آن دسته‌اي بودند كه مثلاً فرداي مناظره‌ي احمدي و موسوي مي‌گفتند زني كه احمدي قرار بود چيزي در موردش "بگويد" فائزه هاشمي است كه همسر ميرحسين موسوي است! يا آنهايي كه از حرف‌هاي قشنگ محسن رضايي خوششان آمده بود و دلشان مي‌خواست انتخاب شود تا كارهاي بزرگي بكند اما نگاهش كه مي‌كردند دلشان نمي‌خواست كه انتخاب شود!
من تعجب كرده بودم از اين توافقي كه ايجاد شده بود بين همه. از اينكه اينهمه آدم‌هاي متفاوت با سلايق و اخلاق‌هاي مختلف كه در حالت عادي سر خيلي چيزها با هم اختلاف داشتند، يكدفعه سر يك هدف با هم به توافق رسيده‌اند. يك بازي سرگرم‌كننده براي ما در آن روزها اين بود كه آدم‌هاي جورواجور محل كارمان را كه هنوز صدايشان در نيامده بود تحليل كنيم و پيش‌بيني كنيم كه مثلاً فلاني به كي رأي مي‌دهد و بعد تعداد رأي‌هاي احمدي را دربياوريم (كه نهايتاً شد 6 تا!). غافلگيري‌هاي بزرگي سر راهمان بود، چه بسيار آدم‌هاي با محاسنِ نمازِ اول وقت بخوان كه وقتي حرف احمدي پيش مي‌آمد چشمانشان باعصبانيبت برق مي‌زد و حتي دعوتت مي‌كردند به اينكه رأي بدهي به هر كسي غير از او! خلاصه اينكه برايم عجيب بود كه چه‌طور ما با هم همسو شده‌ايم، هر چند كه مي‌دانستم خيلي از اين همسويي‌ها برمي‌گردد به قابليت و ظرفيت بالاي ما ايراني‌ها براي جوگرفتگي. اما باز هم ارزشمند بود و جالب. حالا مي‌بينم كه موسوي در ببيانيه‌ي يازدهم‌اش (كه جامع‌ترين و خواندني‌ترين بيانيه‌اش است) به اين تكثر آرا و ضرورت حفظش اشاره كرده‌است:
ما زمانی موفق به برقراری ارتباط موثر با یکدیگر خواهیم شد که در شعاری مشترک همصدا شویم؛ شعاری دقیق و عمیق که قادر به تأمین خواسته‌های ما باشد. بخش مهمی از توانمندی‌هایی که اینک در شبکه‌های اجتماعی ما ایجاد شده است مرهون آن است که شعار و آرمانی مشترک پیدا کرده ایم. تعادل طلايي ويژگي مهم اين شعار و آرمان است، به صورتي كه اگر بر آن بيفزاييم چه بسا كساني كه نتوانند يا نخواهند با آن همصدا شوند، و اگر از آن بكاهيم چه بسا قشرهايي كه اميدهاي خود را در آن نيابند. این بزرگترین سرمایه ماست که باید در پالایش و پاسداری از آن بیشترین دقت و همت را به کار بگیریم.
اما شايد سدي كه بر سر راه اين همراهي باشد، تفاوت شديد عقايد بين حاضرين در اين موج است. چرا كه در اين موج از آن مومنان و معتقدان هستند تا كساني كه اعتقاد اساسي به تغيير كل نظام دارند و موسوي هم با تأكيد مجدد بر آرمان‌هاي انقلاب و قانون اساسي كه خود از بنيان‌گزارانش بوده، نشان داده است كه دوست ندارد اين جنبش چهره‌ي خواهان اصلاحاتش را با چهره‌اي خواهان براندازي عوض كند:

قانون اساسی ما پر از ظرفیت‌هایی است که هنوز به فعلیت نرسیده‌اند؛ مسئولان گاهی با این حقیقت به گونه‌ای برخورد می‌کنند که گویی به عنوان امری مستحب مخیرند همچنان استفاده‌های بیشتری از ذخائر قانون اساسی ببرند. نه! هرگز چنین نیست. آنها مکلفند که این ظرفیت‌ها، آن هم تمامی این ظرفیت‌ها را به فعلیت برسانند. قانون اساسی مجموعه‌ای یکپارچه است و نباید بر روی بخش‌هایی از آن که منافع اشخاص و یا گروه‌هایی خاص را تامین می‌کند به صورت اغراق‌آمیز تاکید شود و بخش‌هایی دیگر که حقوق مردم را دربر گرفته است معطل باقی بماند، یا ناقص به اجرا درآید. پس از سی سال ما هنوز با اصولی از این میثاق ملی روبرو هستیم که سخن گفتن از اجرایشان دست‌اندرکاران را به خشم می‌آورد، به صورتی که گویی گوینده با جمهوری اسلامی مخالفت کرده است. تأمین آزادی‌های سیاسی و اجتماعی، رفع تبعیض، امنیت قضایی و برابری در مقابل قانون، تفکیک‌ناپذیری آزادی، استقلال و تمامیت ارضی کشور از یکدیگر، مصونیت حیثیت، جان و مال اشخاص، ممنوعیت تفتیش عقاید، آزادی مطبوعات، ممنوعیت بازرسی نامه‌ها، استراق سمع و هر گونه تجسس، آزادی احزاب و جمعیت‌ها، آزادی برگزاری اجتماعات، تمرکز دریافت‌های دولتی در خزانه‌داری کل، تعریف جرم سیاسی و رسیدگی به آن با حضور هیئت منصفه، آزادی بیان و نشر افکار در صدا و سیما و بی‌طرفی آن و . . . هر یک اصولی روشن از قانون اساسی ما را به خود اختصاص داده‌اند؛ اصولی که به راحتی و صراحت نقض می‌شوند و یا به صورتی ناقص و براساس تفسیرهای مخالف با روح این میثاق ملی به اجرا درمی‌آیند، تا جایی که در اجرای اصل ساده و روشنی چون آزادی تدریس زبان‌های قومی و محلی به صرف سلیقه و پسند شخصی مانع ایجاد می‌شود.

مشابه همین برخورد گزینشی با آرمان‌های انقلاب اسلامی نیز صورت گرفته است. ما خواستار احیای آن بخش فراموش شده از اهدافی هستیم که این نهضت عظیم به امید تحقق آنها آغاز شد. چه شعارهای بزرگی از انقلاب که اینک دم زدن از آنها روی کسانی را ترش می‌کند، تا جائی که گویی اینها شعارهای ضدانقلاب بوده‌اند. نمونه‌ای از آنها آزادی است؛ آزادی عقیده، آزادی بیان، آزادی پس از بیان، آزادی انتخاب کردن و انتخاب شدن، آزادی به تمامی آن معنای جلیلی که مردم ما در بهمن 57 تأمین آن را یکی از مهمترین اهداف خود می‌دانستند، به صورتی که پیروزی انقلاب را بهار آزادی نامیدند. این آزادی به مفهوم آزادی سیاسی و حق انتقاد بی‌هراس از حاکمان بوده است.

بايد ديد آيا اين جنبش سبز مي‌تواند بر سر هدف و آرماني واحد براي ادامه‌ي مسير خود برگزيند، چنان كه مبارزان زمان انقلاب آرمان براندازي شاه را برگزيدند و از كمونيست و مسلمان در كنار هم جنگيدند انتخاب كند يا مانند اكثر جنبش‌هاي تاريخ ما دچار چند دستگي و از هم‌گسيختگي خواهد شد.

۱۳۸۸ مرداد ۲۷, سه‌شنبه

آتش بدون دود 2


قلب خاكِ خوبي دارد. هر دانه كه در آن بكاري، از هر جنس، از همان جنس صدها دانه برمي‌داري.

آتش بدون دود
نادر ابراهيمي
ج 1 ص 211 - انتشارات روزبهان



۱۳۸۸ مرداد ۱۹, دوشنبه

عزت و آبرو


دولتي كه مدعي خريدن عزت و آبرو براي شهروندانش است، اقدام يك شركت معظم كامپيوتري جهت افزودن امكان ترجمه‌ي متون خارجي به زبان شهروندانش و افزودن زبان‌ فارسي به يك سايت اجتماعي را كمك به اغتشاش‌گران و در راستاي انجام كودتا مي‌داند. از نظر اين دولت عزت و آبرو اين است كه شهروندانش به هنگام دريافت كوچكترين خدمات از سايت‌هاي اينترنتي، پس از جستجوي ناموفق در بين اسامي كشورها و زبان‌هاي موجود، جهت بهره‌مندي از خدمات آن سايت و از سر ناچاري، يك كشور جنگ‌زده‌ي همسايه مانند افغانستان و عراق يا يك كشور دست چندم مانند كومور يا موزامبيك را به عنوان كشور مبدأ انتخاب كنند تا در فضاي سايبر به رسميت شناخته‌شوند. اين است عزت و آبرويي كه اين دولت براي شهروندانش خواهان است. از منظر ديگر، چقدر پايه‌هاي اين دولت پايدار و استوار است كه افزودن امكاني به اين سادگي به سايت‌هاي پركاربردي از اين دست تا اين حد برايش خطرآفرين و نگران‌كننده است!



۱۳۸۸ مرداد ۱۵, پنجشنبه

آتش بدون دود


بويان‌ميش، گله را به صحرا برده بود و در سايه‌ي نمدِ برافراشته‌يي دراز كشيده، كه صداي تاختن گالان را شناخت، و نشست تا ببيند چه چيز، گالان را در نيمروز به ديدار او كشانده ‌است.
گالان، از اسب فرو جست، به سوي بويان‌ميش دويد،‌گريبان او را گرفت و فرياد زد: اي بويان‌ميشِ ابله! من به زودي صاحب يك پسر مي‌شوم.
بويان‌ميش خنديد و گفت: هيچ چيزت به آدميزاد نمي‌ماند. تو از حالا چه مي‌داني كه پسر است يا دختر؟
گالان كه گهگاه در حد كودكان كم‌عقل، ناتوان از درك و دريافت مي‌نمود، گريبان بويان‌ميش را رها كرد، كمي عقب كشيد و به فكر فرو رفت.
- دختر؟ تو چه حرفي مي‌زني مردك! مگر ممكن است پسرِ اولِ گالان اوجا دختر باشد؟
- من نگفتم پسرت دختر است، گالان بيچاره! گفتم بچه‌ات ممكن است دختر باشد.
- مگر "بچه‌ي من" با "پسر من" فرقي دارد؟
گالان به ناگهان، و بار ديگر گريبان بويان‌ميش را چسبيد: خفه‌اب مي‌كنم بويان‌ميش؛ خفه‌ات مي‌كنم اگر بار ديگر از اين مزخرفات بگويي...
گالان كمر راست كرد و به نقطه‌يي دور خيره شد. انگار كه مشغول محاسبه‌يي بسيار پيچيده و دشوار است.
- دختر؟ آخر چطور؟ چطور همچو چيزي ممكن است؟ هاه! بايد با خود سولماز حرف بزنم. جوابت را مثل مشت، توي صورتت مي‌زند. خودش حتماً مي‌داند كه پسرم بچه‌ي من است يا دختر من!
بويان‌ميش‌ريسه رفت.
گالان بر اسب نشست و فرياد زد: ديگر چرا مي‌خندي ديوانه؟
-تو صداي خنده‌ات گوش يك قبيله را كر كرده و هيچكس نمي‌تواند بگويد چرا مي‌خندي. حالا خنديدن من گناه است؟
-هاه! نگاه كن! حالا ديگر هر بي‌سر و پايي خودش را با گالان اوجايِ يَموتي مقايسه مي‌كند! واقعاً كه!
اين، شوخي هميشگي آنها و شيوه‌ي سخن گفتن‌شان با هم بود. تكرار مي‌كردند و مي‌خنديدند.
گالان، نزد سولماز بازگشت، زير لب سلامي كرد و گفت: اين مي‌گويد اگر دختر باشد چطوب؟
سولماز لبخند زد: "اين" كيست؟
- تو چكار داري كه كيست؟ مي‌گويد اگر دختر باشد چطور؟
- "چطور" يعني چه؟ من بايد معني سوالت را بفهمم تا بتوانم جوابت را بدهم.
- آها! "چطور" يعني "چه مي‌شود؟"
- يك سولماز اوچيِ ديگر. كم نعمتي‌است؟
گالان، باز هم به محاسبه پرداخت.
- راست مي‌گويي! يك سولماز اوچي ديگر! واقعاً عجب احمقي‌ست اين بويان‌ميش!

آتش بدون دود (جلد اول صص 105-104)
نادر ابراهيمي
انتشارات روزبهان


پ.ن 1: آتش بدون دود راتازه شروع كرده‌ام. شروع كردن كتاب‌هايي به اين بزرگي كه اين‌قدر در موردشان گفته‌اند و شنيده‌اي و تازه 7 جلد هم هست شجاعت مي‌خواهد. تا اينجا كه عالي بوده.شايد بعداً بيشتر بنويسم ازش.
پ.ن 2: كتاب بهترين راه فرار از افسردگي اين روزهاست. باور كنيد.

۱۳۸۸ مرداد ۱۲, دوشنبه

بهمن 88؟


فقط منتظرم دهه‌ي فجر شروع بشه ببينم كي دوباره مي‌خواد جنازه‌ي كشته‌هاي 17 شهريور، تظاهرات و جنگ گريز خياباني، مردمي كه دست‌هاي خون‌آلودشان را گرفته‌اند بالا، صحنه‌ي دادگاه‌هاي زمان شاه، مراسم تشييع شهدا، موزه‌ي عبرت و تصاوير زندان‌هاي انفرادي، خاطرات مبارزان زمان انقلاب و حتي بعضي سخنراني‌هاي امام را پخش كند به هواي استفاده‌ي تبليغاتي؟
هر چند كه از همين حالا مي‌شه خط برنامه‌هاي آينده را تشخيص داد: ماجراهاي بني‌صدر و رجوي و مربوط كردن موسوي به اون‌ها و خلاصه پيوند دادن آقاي گودرز به خانم شقايق.



۱۳۸۸ مرداد ۱۱, یکشنبه

غزل برای درخت


تو قامت بلند تمنايی ای درخت
همواره خفته است در آغوشت آسمان
بالايی ای درخت.
دستت پر از ستاره و جانت پر از بهار
زيبايی ای درخت .
وقتی که بادها
در برگهای درهم تو لانه می‌کنند
وقتی که بادها
گيسوی سبزفام تو را شانه می‌کنند
غوغايی ای درخت.
وقتی که چنگ وحشی باران گشوده‌است
در بزم سرد او
خنياگر غمين خوش آوايی ای درخت.
در زير پای تو
اينجا شب است و شب‌زدگانی که چشمشان
صبحی نديده است
تو روز را کجا؟
خورشيد را کجا؟
در دشت ديده غرق تماشايی ای درخت؟
چون با هزار رشته تو با جان خاکيان
پيوند می‌کنی
پروا مکن ز رعد
پروا مکن ز برق که بر جايی ای درخت .
سر برکش ای رميده که همچون اميد ما
با مايی ای يگانه و تنهايی ای درخت.
سياوش کسرايی



۱۳۸۸ مرداد ۱۰, شنبه

Ahmadinejad is not my elected president


همه‌ي كساني را كه در اين مملكت فكر مي‌كنند زنداني كرده‌اند. دو روز مانده است تا حكم رياست جمهوري‌اش را تنفيذ كنند. يك‌دفعه همه را فله‌اي مي‌برند دادگاه. در كيفرخواست از جاسوسي حرف مي‌زنند كه بنا به دلايل امنيتي نمي‌توانند اسمش را ببرند و عجب حرف‌هاي اين آقاي جاسوس چقدر آشناست. چقدر شنيده‌ايم اين حرف‌ها را قبلاً. از كودتاي مخملي مي‌گويند. هر كه چهره‌اش شكسته‌تر است زودتر اعتراف مي‌كند. معترفين چيزهايي مي‌گويند كه صد و هشتاد درجه با عقايدشان و با گفته‌هاي قبلي‌شان متفاوت است. همه‌ي آن‌هايي را كه نمي‌شده دستگير كنند با حرف‌هاي معترفين مي‌برند زير سوال. از آن طرف خبر دستگيري مهرجويي را به طور گسترده پخش مي‌كنند كه به اتهام گنگ و نامفهوم به همراه داشتن موارد غيرمجاز در دبي دستگير شده و اتهامش خيلي و در حد حبس بلند مدت است. همه را خراب مي‌كنند با آرزوي اينكه همه را نااميد كنند. موفقند تا حدودي. تمام بدنم دارد مي‌لرزد. خدا لعنت‌شان كند. خدا لعنت‌شان كند. خدا نبخشدشان.
اما نبايد نااميد شويم. بايد حفظ كنيم خودمان را. اين وعده‌ي خداست. حكومت ممكن است با كفر بماند اما با ظلم نمي‌ماند. وعده‌ي خداست. فقط به همين دل‌خوشم. فقط به همين.
اين مهم است كه اين را به همه بگوييم:
Ahmadinejad is not my elected president


۱۳۸۸ مرداد ۹, جمعه

Welcome to the desert of the real. *


نئو و مورفيوس براي بار اول بعد از آزادي نئو از ماتريكس وارد فضاي شبيه‌سازي ماتريكس شده‌اند و مورفيوس دارد حقيقت را براي نئو باز مي‌كند. نئو از حرف‌هاي مورفيوس سر در نمي‌آورد. اين قدر چيزهايي كه اين روزها ديده برايش عجيب بوده كه گيج مي‌شود و از مورفيوس مي‌پرسد پس حقيقت كدام است؟ مورفيوس پوزخندي مي‌زند: حقيقت؟ بعد حقيقت زشت و كريه و سياه را لود مي‌كنند و صداي مورفيوس است كه مي‌پيچد در گوش نئو: به صحراي حقيقت خوش آمدي.

********

ديشب اشتراك قبلي گوگلم را غيرفعال كردم، وبلاگم را حذف كردم، تمام subscription‌هاي گودرم را حذف كردم و تمام آيتم‌هاي شير شده را هم پاك كردم. هر چند كه به لطف امكانات گوگل به غير از شيرآيتم‌هاي گودر بقيه‌ي عناصر با تهيه‌ي يك نسخه‌ي پشتيبان به راحتي بعد از ساختن اشتراك جديد import شد و برگشت سرجايش اما تمام اين پروسه خيلي دردناك بود. مثل اينكه هويت يك آدم را پاك كني و بخواهي از اول به زندگي برگرداني. تقصير خودم بود. اطلاعات داده بودم از خودم توي اشتراكاتم. چيزي كه با روحيه‌ي محافظه‌كارم در تعارض بود. باعث مي‌شد خودم نباشم. احتياط كنم. هي تنم بلرزد و نگران باشم.

*******

زماني كه وبلاگ زده بودم و اشتراك گودرم را فعال كرده بودم، هنوز آدم خوش‌بيني بودم . فكر نمي‌كردم ممكن است روزي برسد كه بتوانند به راحتي آب خوردن افكارت، عقايد و طرز فكرت را بكنند چماق و بزنند توي سرت. راحت از كاه كوه بسازند و بترسانندت. فكر نمي‌كردم بشود يك آدم را سالم بگيرند ببرند و بعد جنازه‌اش را با كلي تهديد و منت تحويل خانواده‌اش بدهند. آدم‌ها را به جرم اينكه عكاسي كرده‌اند دستگير كنند و بعد ازشان اعتراف بگيرند كه عليه امنيت ملي اقدام كرده‌اند. فكر نمي‌كردم يك نفر را وادار كنند حساب كاربري facebook اش را برايشان رو كند تا ببينند چه‌جوري فكر مي‌كند. خلاصه اينكه فكر مي‌كردم دنيا خيلي بهتر از ايني است كه واقعاً هست. وقايع اين روزها همه چيز، تمام باورهاي 25 سال زندگي‌ام را برده زير سوال. پرت شده‌ام وسط صحراي حقيقت. حالا مي‌دانم كه بايد خيلي مواظب باشم. خيلي.

*عنوان همان ديالوگ مورفيوس است خطاب به نئو به زبان اصلي

۱۳۸۸ مرداد ۴, یکشنبه

سوءاستفاده كنندگان ساكت لطفاً!


من شديداً با سوءاستفاده‌ي آدم‌هاي نامربوط از وقايع اين روزها مخالفم. آن‌هايي كه هيچ درك درستي از حال و هواي اين روزهاي‌مان ندارند و از سر سيري شكم و خجستگي دل، هوس اظهار نظر سياسي كرده‌اند. اعتصاب غذا جلوي سازمان ملل از طرف اكبر گنجي و عبدالكريم سروش و مهرانگيز كار قابل قبول است. هر چه باشد اين آدم‌ها اخيراً توي ايران بوده‌اند و تا مي‌دانند چه اتفاقي دارد مي‌افتد و نوع مطالبات مردم چيست. اما اين خيلي بي‌ربط است كه گوگوش بيايد اين وسط خودنمايي كند و ژست سياسي بگيرد يا شماعي‌زاده براي موسوي نامه‌ي سرگشاده منتشر كند! اصلاً حالم به‌هم مي‌خورد وقتي مي‌بينم اين آدم‌ها دارند از شرايطي كه مردم دارند بالايش هزينه مي‌دهند، براي خودشان سوء استفاده مي‌كنند، بعدش هم صدا و سيما از همين بل مي‌گيرد. اَه، اَه، اَه....



۱۳۸۸ مرداد ۳, شنبه

جوزاني و عياري


تقصير من نيست كه سريال جعفري جوزاني به دلم نمي‌نشيند. حقيقتش را بخواهيد هر چند كه من علاقه‌ي چنداني به توليدات قبلي "جوزان فيلم" هم نداشته‌ام اما، تقصير جعفري جوزاني هم نيست. همه‌اش تقصير اين كيانوش عياري است با اين فيلم ساختنش. روزگار قريب را مي‌گويم كه هنوز هم تأثيرش ته ذهنم باقي‌است. آخر آدم اين همه از نابازيگر خوب بازي مي‌گيرد كه از بازيگرهاي حرفه‌اي بقيه هم بهتر بازي بكند؟ آخر كارگردان حرفه‌اي اين‌قدر دست بازيگر كودكش را باز مي‌گذارد كه به جاي بازي به نظر برسد دارد بازيگوشي مي‌كند و براي خودش اين طرف و آن طرف مي‌رود؟ همين كارها را كرده كه حالا وقتي اين بچه‌هه را مي‌بينيم توي "در چشم باد" كه اين قدر الكي عاقل است و به جاي بازيگوشي هي كارهاي قلنبه سلنبه و گنده‌تر از سنش انجام مي‌دهد، يا اين سياهي لشكرهايي كه اين قدر صايع هستند توي نماهاي بسته و براي خودشان اين طرف و آن طرف مي‌روند به دلم نمي‌چسبد ديگر. تازه قبول داريد كه مرور كردن قيام‌هاي آزادي‌خواهانه و ديدن به خاك و خون كشيده شدن آزادي‌طلبان آن هم از تريبون صدا و سيما اين روزها اصلاً نمي‌چسبد. البته از حق نبايد گذشت كه صحته‌هاي جنگ به خصوص در نماهاي باز خيلي عالي هستند و معلوم است كه خيلي برايشان زحمت كشيده‌اند. چيزي كه نقطه ضعف روزگار قريب بود و سعي كرده بودند با جلوه‌هاي ويژه بسازندش كه نتيجه‌اش چيزي در حدود فاجعه از كار در آمده‌بود (ر.ك به اون قسمتي كه دكتر قريب كودك با پدرش و دوستش سوار ترن دودي شدند كه بروند شاه‌عبدالعظيم و ترن كامپيوتري بود و منظره‌ها خيلي ضايع از پشت سرشان رد مي‌شد). كاش زودتر بزرگ بشود اين بچه‌ي "در چشم باد" و ماجراها كمي بهتر شود.



۱۳۸۸ تیر ۳۱, چهارشنبه

بعضي روزها


بعضي روزها (هفته‌ها) هستند كه آدم را از رو مي‌برند بسكه بي‌خودند! هي پشت سر هم اتفاقات بد مي‌افتد توي‌شان، هي ضد حال زده مي‌شود بهت و تو هي پيش خودت مي‌گويي اين ديگه آخري بود. تموم شد ديگه. بعدي جبران مي‌كند. اتفاق بعدي خوب است. اما دريغ از يك ذره اتفاق خوب. دريغ از لبخندي، سلامي، حال و احوالي، اتفاق بامزه‌اي، چيزي كه دلت را بهش خوش كني. SMS هم كه نمي‌خواهي بزني چون تحريمش كرده‌اي. خبرها هم كه يكي بدتر از ديگري. آدم‌هاي دور و برت هم انگار دست به يكي كرده‌اند با حال و هوا كه هر كدام به نحوي حالت را بگيرند. خلاصه كه هيچ خبري نيست، هيچ.



۱۳۸۸ تیر ۲۶, جمعه

پرسش


ها اي دستيار ارشد رئيس جمهور كه وگفتي اي يعني چه؟!



اندر احوالات اين روزها


اين روزها هر چقدر مي‌خواهي خودت، ذهنت و روحت را رها كني از اين اين حال و هوايي كه يقه‌ات را گرفته، مي‌خواهي سعي كني بي‌خيال شوي، نمي‌شود. يك بغض لعنتي است كه نشسته است ته گلويت و منتظر يك جرقه است كه بشكند. منتظر يك عكس، يك جمله، يك خاطره، يك آرزو كه همين يك ماه پيش در دسترس بوده و حالا... خواندن شرح حال خانواده‌هاي دستگير و كشته‌شدگان هم حال آدم را بد مي‌كند، خيلي بد.
يك ماه پيش در چنين روزهايي، گيج بوديم و منگ. نمي‌دانستيم اين‌ها ديگر چه اتفاق‌هايي است كه دارد مي‌افتد. چه شد؟ چه آمد بر سرمان؟ اين‌ها ديگر كي هستند؟ آيا ما داشته‌ايم همچين جايي، در كنار همچين آدم‌هايي زندگي مي‌كرده‌ايم؟ آيا اين همه سال فريب خورده‌ايم؟ نكند حالا داريم فريب مي‌خوريم؟ حالا بايد چه‌كار كنيم؟ حرف كي را باور كنيم؟ كدام طرف بايد برويم؟ عصباني بوديم، وحشت‌زده بوديم، گيج بوديم، هيجان‌زده بوديم. حرف مي‌زديم، داد مي‌زديم، مي‌ترسيديم. تا دو هفته، تا وقتي كه ساكت شد همه‌جا. تا وقتي كه كمي زندگي به روال عادي خودش بازگشت. تا وقتي كه كمي عادت كرديم. بعد افسردگي آمد. آنها غالب بودند و ما مغلوب. تسليم شديم و حس بي‌چارگي دست داد بهمان. متهاجم شديم. بداخلاق شديم. منتظر بوديم تا يكي از آن‌ها را يك گوشه‌ي رينگ گير بيندازيم و انتقام بگيريم. انتقام سرخوردگي‌ها، انتقام انرژي و تواني كه صرف كرديم و حالا همه بر باد رفت. اين حس هنوز هم ادامه دارد، كم و بيش. آن‌هايي كه از سر سرگرمي آمده بودند سراغ اين حال و هوا، حالا سرگرمي‌هاي قبلي خودشان را پيدا كرده‌اند. جدا شده‌اند از صف ما. حالا ما مانده‌ايم با اعتمادي كه تبديل شده به بي‌اعتمادي. باورهايي كه ناباوري شده. اميدهايي كه نااميد شده. اما دوست‌هايي پيدا كرده‌ايم خيلي خوبند. فهميده‌ايم آدم‌هايي كه بهشان احترام مي‌گذاشته‌ايم واقعاً محترم بوده‌اند. عامي نبوده‌اند. نفهم نبوده‌اند. به طرف خودمان كه نگاه مي‌كنيم، يك عالمه آدم خوب پيدا مي‌كنيم، فقط كافي‌است يك نگاه سرسري بيندازيم به ليست تا خوشحال شويم (اسم‌ها به ترتيبي كه يادم آمده نوشته‌ام، ربطي به ميزان اهميت‌شان ندارد):
داريوش مهرجويي، كيومرث پوراحمد، رضا كيانيان، عباس كيارستمي، محمدرضا شجريان، عليرضا افتخاري، محمد رحمانيان، مهتاب نصيرپور، هما روستا، مهدي مهدوي‌كيا، علي كريمي، جواد نكونام، سوسن تسليمي، مجيد مجيدي، اعظم طالقاني، عبدالعلي بازرگان، حميد فرخ نژاد، ليلا حاتمي، علي مصفا و هرچي آدم حسابي كه من دور و برم مي‌شناسم.
مسلم است كه من نه دلم براي جواد شمقدري تنگ مي‌شود، نه از اينكه رضازاده بعد از تبليغ براي املاك رابينسون براي اين‌ها هم تبليغ كرده غصه خورده‌ام، نه از نون به نرخ روز خوردن سلطان علي پروين تعجب كرده‌ام و نه دلم سوخته است كه چرا آقاي سلحشور و يوزارسيف‌اش طرفدار ما نيستند.
خلاصه كه اين روزها احتياج داريم به راه‌هايي كه بهتر شود حالمان و نجات پيدا كنيم از اين حال و هوا.



۱۳۸۸ تیر ۶, شنبه

يك پايان تلخ، بهتر از يك تلخي بي‌پايان است *

گفته بودم كه واكنش منتقدين به "درباره‌ي الي" در زمان جشنواره من را در خصوص اين فيلم خيلي كنجكاو كرده بود. ضمن اينكه شاهد بودم چه تلاش‌هايي مستقيم و غير مستقيم در كار بود تا از قرباني شدن اين فيلم به دليلي واهي -حضور مكشوف گلشيفته فراهاني در مراسم فرش قرمز فيلم مجموعه دروغ‌ها- از دست نرود. نمونه‌اش برنامه‌ي عيدانه فريدون جيراني بود كه با وجود اينكه ظاهراً خيلي در صدا و سيما خاطرش را مي‌خواهند پس از دعوت از اصغر فرهادي و نمايش سكانس معروف كلمه‌بازي فيلم كه گلشيفته فراهاني هم در آن حضور داشت، به ناگهان از ساعت 3 بعدازظهر به 2 نيمه شب تبعيد شد و بعد هم پخش آن به كلي قطع شد.


فيلم را زمان بدي ديدم. پنج‌شنبه 22 خرداد 1388. يك روز قبل از انتخابات 23 خرداد. با آن همه التهاب و هيجاني كه قبل و بعد از آن روز ما را فرا گرفته بود، زمان نامناسبي بود براي تماشاي فيلمي كه بعد از ديدنش درگيري ذهني ايجاد مي‌كند. بعد از وقايع اين روزها هم ديگر دل و دماغي نمانده بود براي نوشتن در مورد يك فيلم. ضمن اينكه فضاي فيلم كمي تلخ است و غمگين و شايد براي در آمدن از حال و هوايي كه اين روزها يقه‌مان را گرفته هم مناسب نباشد. اين فيلم را بايد سرصبر و با فراغ بال ديد و بعد در موردش فكر كرد. اما به هر حال بي‌انصافي است اگر بگذاريم اين فيلم خوب قرباني اين شرايط ناخواسته شود. درست است كه فرصت سوخته جبران نمي‌شود اما شايد بتوان لااقل با دو كلمه حرف زدن در مورد فيلم اداي ديني بهش كرد. شايد.
شايد مهمترين توصيه براي ديدن فيلم اين باشد كه سعي كنيد بدون پيش داوري به تماشايش برويد. تمام حرف‌ها و تعاريف منتقدان را كنار بگذاريد. تماشاي فيلم با چنين پس زمينه‌ي ذهني شما را به اشتباه مي‌اندازد. شما مي‌رويد كه يك شاهكار را ببينيد. با تمام تعاريفي كه توي ذهنتان از يك شاهكار داريد. بعد چيزي كه پيش رو داريد يك فيلم است فقط همين. فيلمي كه مي‌خواهد فقط يك داستان را روايت كند (كه الحق خوب هم از پسش بر مي‌آيد). اداي روشنفكري در نمي‌آورد. نمي‌خواهد شاهكار باشد. اگر با اين ديد برويد كه قرار است يك شاهكار برايتان پخش شود، هي منتظر مي‌مانيد كه يك اتفاق بيفتد آن وسط. يك چيز عجيب و غريب كه همه چيز را زير و رو كند و شما را شگفت‌زده. نه، از اين خبرها نيست. اين فقط يك داستان واقع‌گراست. در اين حد واقع‌گرا كه نشان مي‌دهد چند زوج كه تا چند ساعت پيش خوشبخت و معركه به نظر مي‌رسيدند چه‌طور بعد از يك فشار عصبي و يك تشنج به هم مي‌ريزند و به هم مي‌پرند و حتي كتك‌كاري مي‌كنند.
در اين فرصت باقي مانده برويد و درباره‌ي الي را ببينيد. مگر سالي چند تا فيلم خوب در سينماي ما ساخته مي‌شود؟

پ. ن. 1: اگر از "اخراجي‌ها" خوشتان آمده و فكر مي‌كنيد فيلمي كه در سينما نمايش داده مي‌شود بايد فقط خنده‌دار باشد، خداوكيلي بي‌خيال اين فيلم شويد. چون وسط فيلم حوصله‌تان سر خواهد رفت بعد از پايان فيلم هم حتماً خواهيد گفت خوب كه چي؟ اين كه اصلاً خنده‌دار نبود! حرفي كه من از اكثر كساني كه همزمان با من در سالن سينما بودند شنيدم.
پ.ن.2: اين نوشته در راستاي پروژه‌ي بازگشت به زندگي عادي است. من دارم سعي خودم را مي‌كنم.

* ظاهراً يك ضرب‌المثل آلماني است كه ايده‌ي اصلي فيلم را تشكيل مي‌دهد و اگر خيلي دنبال پيام گرفتن هستيد، پيام اصلي آن.



۱۳۸۸ تیر ۲, سه‌شنبه

برنگردد دريغا....


دلم مي‌خواهد همه چيز به عقب برگردد. به اندازه‌ي سه هفته برگرديم به عقب. برگرديم به قبل از آن مناظره‌هاي لعنتي كه همه‌مان را وادار كرد وسط اين بازي تيم‌مان را تعيين كنيم تا پس بگيريم همه‌ي آن شور و هيجان و انرژي‌هايي را كه صرف كرديم. تا عادي شود حالمان و از اين تعصب و عصبيتي كه دچارش شده‌ايم نجات پيدا كنيم. تا تمام شود اين‌ همه بحث و جدل و بتوانيم قضاوتمان در مورد آدم‌ها را برگردانيم به قبل از همه‌ي اين اتفاقات فارغ از اينكه به چه كسي رأي داده‌اند و چه خط مشي سياسي دارند. تا منطقي‌تر شويم و بتوانيم از ته دل بگوييم و بينديشيم كه نظر و رأي هر كسي محترم است. تا باز هم بتوانيم يك عكس قشنگ ببينيم و كيف كنيم، بدون اينكه ته ذهنمان حرص بخوريم. يك SMS خنده‌دار بخوانيم و به قطع بودن ده روزه‌ي سيستم SMS كشور فكر نكينم. كه بتوانيم با اطمينان اخبار گوش بدهيم و خوشحال باشيم. برگرديم به روزهايي كه باور كردن همه‌ي چيزهايي كه مي‌شنيديم براي‌مان ساده‌تر بود و به همه چيز از همه طرف شك نداشتيم. خلاصه برگرديم به روزهايي كه خرتر بوديم، با عرض معذرت. اين روزها همه عبوس‌تر شده‌اند. همه چيز جدي‌تر شده. همه با شك و ترديد به هم نگاه مي‌كنند. فضاي بي‌اعتمادي همه جا را گرفته. همه خسته‌ايم. دلمان مي‌خواهد تمام شود و برگرديم به روزهاي خوش گذشته. اگر هم نمي‌گوييم به خاطر اين است كه رودربايستي مي‌كنيم. توي خانه‌ها و محل كار جابه‌جا هستند افرادي كه به صورت خودجوش بحث سياسي را ممنوع كرده‌اند چون خسته‌اند. اما مطمئنم كه روزگار گذشته ديگر هيچ وقت برنمي‌گردد. اين روزها و اين وقايع تأثيري روي همه‌مان گذاشته است كه برطرف نمي‌شود يا به اين زودي برنمي‌گردد و باعث شده آن اعتماد و -ببخشيد، شايد- خَريت از مناسبات و افكارمان رخت بربندد. به عقب برگشتن زمان كه محال است. كاش زودتر عادت كنيم به اين وضع جديد. كاش...



۱۳۸۸ خرداد ۲۷, چهارشنبه

شوك


اين روزها حالمان خوب نيست. همه‌مان بهت‌زده هستيم. بعد از شوكي كه صبح شنبه بهمان وارد شده، هنوز نتوانسته‌ايم خودمان را جمع و جور كنيم. اگر اوضاع روال عادي خودش را طي كرده‌بود، تا حالا خودمان را پيدا كرده بوديم، با حقيقت -دوست دارم فكر كنم حقيقت اين است- كنار آمده بوديم. باورمان شده بود كه ما از نصف آنها هم كمتر بوده‌ايم. كه در اقليت واقع شده‌ايم. پذيرفته بوديم تعداد افرادي كه با جو سازي‌هاي احمقانه تحت تأثير قرار مي‌گيرند، دو برابر آنهايي است كه دلشان براي مملكت مي‌سوزد و دوست دارند رئيس جمهوري داشته‌باشند كه به‌جاي دم و دقيقه به اين كشور و آن كشور پريدن، به فكر مردم مملكتش باشد.
اما نمي‌شود. نمي‌گذارند. نمي‌توانيم. فقط خدا بايد كمكمان كند.



۱۳۸۸ خرداد ۲۳, شنبه

1388



چند وقت پيش (دقيقاً يك سال پيش) دوستي كتاب "1984" جورج اورول را به من امانت داد و در بين توضيحاتي كه در مورد كتاب مي‌داد، گفت: فضاي حاكم بر كتاب بدجوري مثل اوضاع كشور خودمان است. بعد از اينكه كتاب را خواندم و بهش پس دادم، پرسيد شبيه نبود؟ من بلافاصله به بدبيني متهمش كردم و گفتم اين جو وحشت و بي‌اعتمادي كه توي كتاب حاكم است شايد شبيه شوروي زمان استالين يا كره‌ي شمالي اين روزها باشد اما شبيه مملكت ما نيست، بعد هم كلي در مورد اينكه آدم نبايد نيمه‌ي خالي ليوان را ببيند سخنراني كردم و....

****

از پنج‌شنبه كه SMS ها ارسال نمي‌شود، بدجوري ياد فضاي 1984 افتاده‌ام. همين....

۱۳۸۸ خرداد ۱۹, سه‌شنبه

تراكتور ري‌لودد!

وسط اين همه هياهو و جنجال انتخابات يه اتفاق خيلي بامزه افتاده كه حيفه بهش توجه نشه. تراكتورسازي تبريز پس از سال‌ها دوباره برگشت ليگ برتر. من كه دلم واسه‌ي ورزشگاه تبريز كه دايره‌اي كوتاهش مي‌كنند تنگ شده بود.


۱۳۸۸ خرداد ۱۸, دوشنبه

من چه سبزم امروز، و چه اندازه تنم هوشيار است!





فقط به اميد اينكه اين موج كثيف دروغ‌گويي و اتهام‌زدن بي‌اساس جمعه‌ي اين هفته (يا هفته‌ي بعدش) به پايان برسد. يا به عبارتي تقابل بين مردم عامي و روشنفكران را روشنفكران ببرند. آمين!


۱۳۸۸ خرداد ۷, پنجشنبه

وضعيت عادي در زمستان 62


وقتي به اتاق سر ميز شام برمي‌گرديم، اغتشاش كنترل شده در پرتو شمع‌ها ادامه دارد. بچه‌هاي بيژن جزايري عر و نق مي‌زنند. بيژن جزايري از آنها مي‌پرسد چه مي‌خواهند. زن جزايري با دكتر لاس خشكه مي‌زند. منصور فرجام درباره‌ي شباهت كامپيوتر و مغز انسان براي لاله توضيح مي‌دهد. صداي ضد هوايي مي‌آيد.
وضعيت عادي است.
زمستان 62
اسماعيل فصيح - ص 120

كتاب پر است توضيحاتي به همين ايجاز و وضوح و خيلي خوب فضاي آن سال‌ها -ايران درگير در جنگ اغتشاش سياسي- را تصوير مي‌كند.


۱۳۸۸ خرداد ۶, چهارشنبه

ديافراگم كامپيوتر كجاشه دقيقاً؟!


يك نفر: فلاني، من مي‌خوام كامپيوترم را "ديافراگم" كنم. كجاش بايد برم؟
من: مي‌خواي كامپيوترت را چي چي كني؟
يك نفر: ديافراگم!
من(در حالي كه نمي‌خوام به روي طرف بيارم كه ديافراگم اندامي است در بدن كه به كار تنفس مي‌آيد و مسبب سكسكه است): مشكلت چيه حالا؟
يك نفر: كامپيوترم كُنده. گفتند ديافراگم‌ِش كني درست مي‌شه.
من (در حالي كه ديگر فهميدم منظور دي‌فراگمنت DeFragment است و سعي مي‌كنم از اين كلمه استفاده نكنم تا طرف ضايع نشود): اومدم!

۱۳۸۸ خرداد ۱, جمعه

واويلا ليلي، احبك خيلي!*

اخراجي‌هاي 2 را اگر به دور از ادعاهاي كارگردانش نگاه كني، مي‌شود يكي از صدها فيلم درپيتي كه در هر سال توي سيماي ما ساخته مي‌شود. فيلم‌هايي بدون منطق روايي و پر از شخصيت‌هاي الكي كه بدون هيچ‌گونه تلاش از طرف فيلم‌نامه نويس به صورت پادر هوا رها مي‌شوند. حربه‌شان براي جذب تماشاگر يا يك داستان عشقي درپيت است يا يك طنز دم‌دستي و پيش ‌پا افتاده. مشكل مجوز اكران را هم با چندتا شعار آبكي و ضايع حل مي‌كنند. از اين نمونه پارسال خيلي فيلم داشتيم: چارچنگولي، دل‌داده و ... . اگر با اين معيارها نگاهش كني و آن را با نمونه‌هاي معادل خودش مقايسه كني، مي‌شود گفت فيلم قابل قبولي است. مثلاً تك و توك سكانس‌هاي بامزه‌اي در آن پيدا مي‌شود كه البته همه متكي به بامزگي هنرپيشه‌هاست نه توانايي نويسنده. مشكلي كه در اين ميان پيش مي‌آيد، ادعاهاي ده‌نمكي است كه مي‌خواهد اين فيلم را در حد فيلم‌هاي جريان‌سازي مثل قيصر بالا ببرد. لودگي‌ها و جوك‌هاي SMS ايش را واقعيت‌هاي جنگ جلوه بدهد و در حالي كه هنرپيشه‌هاي زن فيلم‌اش غليظ‌ترين آرايش‌ها را دارند و سرتاسر فيلم‌اش از رقص و ساز و زردينگي پر است و بوي آب‌گوشت از همه جايش به مشام مي‌رسد، مدعي مي‌شود كه يك فيلم ارزشي ساخته است (سعي مي‌كنم گذشته‌ي آقاي كارگردان را به ياد نياورم!). باز هم تأكيد مي‌كنم كه اگر اين ادعاها نبود، اخراجي‌ها در كنار ساخته‌هاي كم‌ ارزش اين روزهاي سينماي ايران بدك نبود، اما حيف كه ده‌نمكي با مصاحبه‌هاي راه و بيراهش نمي‌گذارد.
گذشته ازاين‌ها من معتقدم يك نفر بايد برود اين ملت ايران را از نظر جامعه‌شناختي و روان‌شناختي يك بررسي درست و حسابي بكند و بعد اعلام بكند كه چرا اخراجي‌ها بيش‌تر از شش ميليارد تومان بفروشد!
1) آيا طنز فيلم است؟ در حالي كه سي درصد از تكه‌هاي طنز فيلم تكرار همان‌‌هايي بود كه توي نسخه‌ي اول فيلم بود.
2) آيا به‌خاطر داستان تأثيرگزار و منطقي، فيلم‌نامه‌ي جذاب، تدوين بي‌نقص، كارگرداني استادانه و بازي‌هاي خوب هنرپيشه‌هاست؟ شوخي مي‌كني؟!!
3) آيا به خاطر حضور خيل عظيم ستاره‌هاست؟ شايد، اما شش ميليارد؟!!

* عنوان متن مصرعي است از يك ترانه‌ي فولكلور! كه به دليل تكرار بيش از حد در اخراجي‌هاي2 يك جورهايي نقش موسيقي متن را براي فيلم پيدا مي‌كند و تا دو، سه روز بعد از فيلم هي در ذهنتان تكرار مي‌شود!

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۲, سه‌شنبه

يك داستان واقعي

دخترك از همان اولش اشتباه كرده بود. يعني دچار سوء تفاهم شده بود. از همان وقتي كه تمام حرف‌ها و درددل‌هاي آقاهه را اشتباهاً علاقه‌ي او به خودش تفسير كرده بود. اينكه آقاهه از علايقش براي او مي‌گفت يا از كم بودن حقوقش پيش او گله مي‌كرد يا با هيجان ازش مي‌پرسيد كه فوتبال ديشب را ديده‌است يا نه و بعد بي‌توجه به پاسخ او (كه هميشه منفي بود، آخر دخترك فوتبال نگاه نمي‌كرد كه!) همه‌ي جزئيات وقايع فوتبال را با كلي آب و تاب برايش تعريف مي‌كرد، اينها همه صحبت‌هايي بود دوستانه. از آن جنس صحبت‌هايي كه همه با همكارهايشان مي‌كنند فقط براي اينكه وقت بگذرد يا سرشان گرم شود يا هر چيز ديگر. اما دخترك همه‌ي اينها را ابراز علاقه تفسير كرده بود و كلي براي خودش خيال بافته بود. مستقيم به كسي چيزي نگفته بودها، همه را پيش خودش فكر كرده بود. برنامه ريخته بود، سبك زندگي‌اش را عوض كرده بود. سعي كرده بود كتاب‌خوان بشود (آقاهه يه كتاب‌خانه داشت كه اين طور كه خودش گفته‌بود يكي از ديوارهاي اتاقش را كامل پوشانده بود)، هر كاري كرده‌بود نتوانسته‌بود بيشتر از يك فصل از يك كتاب فلسفه را تمام كند (آقاهه فلسفه خيلي دوست داشت) براي همين رفته‌بود يك عالمه كتاب روانشناسي (از اين پنيرها و قورباغه‌ها) از كتاب‌خانه گرفته بود و سعي كرده‌بود بخواند. براي اينكه مدركش به فوق‌ليسانس مخابرات آقاهه نزديك شود، رفته بود فوق ديپلم‌ نقشه‌كشي‌اش را از دانشگاه علمي كاربردي (آقاهه شريف درس خوانده بود) گرفته‌بود و به فكر بود كه كنكور ليسانس هم بدهد. خلاصه كه زندگي‌اش را طوري ترتيب داده‌بود كه خوش‌آيند آقاهه باشد انگار.
بعد يك دفعه يك روز آقاهه با يك جعبه شيريني آمده بود سر كار و دخترك كه آن روز دير آمده بود سر كار با ديدن شيريني‌ها بدجوري ترسيده‌بود و بعد آقاهه با همان ذوقي كه از فوتبال ديشب حرف مي‌زد بهش گفته بود كه از يك دانشگاه كانادايي پذيرش گرفته است و دارد مي‌رود براي ادامه تحصيل. گفته بود دكترايش را هم كه بگيرد بعيد است برگردد. گفته بود كه خيلي وقت است كه تلاش براي رفتن را آغاز كرده‌است (همان وقت‌هايي كه با دخترك حرف مي‌زده و برايش درد دل مي‌كرده) اما چون مطمئن نبوده كه درست مي‌شود نمي‌خواسته به كسي چيزي بگويد. آقاهه هي گفته بود از برنامه‌هايش براي زندگي آينده و دخترك هي ديده بود قصري كه او براي خودش ساخته تكه‌تكه مي‌شود و پايين مي‌ريزد. ديده بود كه آقاهه براي تا دوردورهاي زندگي‌اش برنامه ريخته و دخترك هيچ كجاي زندگي‌اش نيست.
حالا آقاهه اين قدر سرش شلوغ است و درگير كارهاي تسويه‌حساب و رفتنش است كه اصلاً حواسش به اين نيست كه دخترك يك روز در ميان مي‌آيد سر كار و روز به روز لاغرتر و زردتر مي‌شود و اصلاً هم حاضر نيست مريض شدن‌هاي مداومش (سرماخوردگي‌ها و كمردردها و سردردها و همه جا دردهايش) را ربط بدهد به قصر آرزوهايي كه فرو ريخته‌است.
دخترك از همان اولش اشتباه كرده بود....

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۹, شنبه

من و Facebook

من همين الآن آمدم بگم كه اين facebook عليرغم اينكه چيز بسيار مزخرفيه كه قاتل وقته، در عين حال مي‌تونه چيز بسيار جالبي هم باشه كه ساعت‌ها سرتون را گرم كنه. اين جذابيتش هم هيچ ربطي به اون كوئيزهاي آبكي چرت و پرت و Applicationهاي لوس ارسال گل و شكلات و از اين جورها ربطي نداره. جذابيتش فقط برمي‌گرده به همون چيزي كه ماهيت اصلي اين سايت را تشكيل مي‌ده. اينكه يه دوست مشترك ببيني بين دوست‌هاي دوستت و بعد بري دوست‌هاي اون بابا را ببيني و بعد دوست‌هاي دوست‌هاي اون بابا را و بعد يهو ببيني سه ساعته كه داري بين دوست‌هاي دوست‌هات چرخ مي‌زني و خاطره مرور مي‌كني. وبلاگ‌هاي برو بچي كه مي‌شناختي را مي‌بيني و با ماهيت پليد بعضي‌ها كه چقدر مظلوم به نظ مي‌اومدند آشنا مي‌شي و اينها!
يا اينكه يهو يه عموزاده‌اي كه اصلاً از وجودش بي‌خبر بودي تو را Add مي‌كنه و تو را از وجودش باخبر مي‌كنه! خلاصه كه حتي اگر به كاركردش به عنوان يه Social Community اعتقاد هم نداشته باشي، باز هم حسابي غرقش مي‌شي.

۱۳۸۸ فروردین ۳۱, دوشنبه

.....


خوش بود گر محك تجربه آيد به ميان
تا سيه روي شود آنكه در او غش باشد!

۱۳۸۸ فروردین ۱۳, پنجشنبه

Sweeney Todd


دو تايي ايستاده‌اند پشت پنجره و دارند ليست غذايي كه مي‌توانند به مشتري‌هايشان ارائه دهند تهيه مي‌كنند. خوشحال و بي‌خيال، و تو كه تازه سر درآورده‌اي از نقشه‌ي پليدشان، هاج و واج مانده‌اي از اين همه خشونتي كه كه دارد با سرخوشي توي فضا وول مي‌خورد! و جالب اينجاست كه چه راحت اين وحشت را مي‌پذيري. تيم برتون استاد است در نشان دادن آن "ور" انسان‌ها. دوستش دارم. هم خودش را و هم رفيق فابريك عجيب و غريبش "جاني دپ" را!

۱۳۸۸ فروردین ۹, یکشنبه

اين حاتمي‌كياي دوست‌داشتني

ابراهيم حاتمي‌كيا با حضور صميمانه و گرم و بدون تكلفش در برنامه‌اي كودكانه (كلاه‌قرمزي و پسرخاله) يك بار ديگر اثبات كرد كه انسان نازنيني است. هر چند كه شايد فيلم‌هاي آخرش به اندازه‌ي فيلم‌هاي قبلي دوست‌داشتني نباشند و نتوانند تو را درگير كنند اما قبول كنيد كه اين روزها آدم‌هاي نازنين خيلي كمتر از فيلمسازهاي خوب هستند. حاتمي‌كيا قابل ستايش است چون بعد از اين همه تغييرات در ساختار اجتماعي و عقيدتي اجتماع و قشر فرهنگي هنوز آدم خوبي مانده‌است. خيلي ساده مي‌شود او را با هم‌نسلانش مقايسه كرد. بهترين مقياس هم فكر كنم محسن مخملباف باشد.

۱۳۸۸ فروردین ۸, شنبه

پيشنهاد

سلام، من آمدم!
خواستم بگويم در غوغاي برنامه‌هاي تلويزيون، اين برنامه‌ي "سي" فريدون جيراني را از دست ندهيد. تا به حال كه يك عالمه خاطره و نكات بامزه از كارگردان‌هاي دوست‌داشتني و بازيگرهاي جواني كه كشف كرده‌اند، داشته بعد از اين هم حتماً خواهد داشت. يك نسخه‌ي پخته‌تري از برنامه‌ايست كه توي ايام دهه‌ي فجر پخش مي‌شد. از بين اين همه برنامه‌هاي لوس اين تنها برنامه‌ايست كه مي‌توان با خيال راحت به همه پيشنهادش كرد. اگر بين شماها آدم نوستالژيكي هست، حتماً لذت مي‌برد.

۱۳۸۷ اسفند ۳۰, جمعه

و اينك نوروز....

نوروز براي ما ايراني‌ها خيلي مهم است. حتي با وجود اينكه ما نسل جديد سعي مي‌كنيم خودمان را بزنيم به آن راه و وانمود كنيم كه آمدنش اصلاً برايمان مهم نيست و هي سعي مي‌كنيم با ناديده گرفتن رسوم سال نو آمدن بهار را بي خيال شويم، باز هم اين نوروز است كه با آمدنش سبك زندگي همه‌مان را مي‌زند به هم و بخواهيم و نخواهيم ما را هم با اين جشن باشكوه طبيعت همراه مي‌كند. ممكن است كه بعضي رسم‌هاي نوروز حوصله‌ي خيلي‌هامان را سر ببرد و مثلاً از عيد ديدني رفتن‌هاي متوالي خسته شويم و حالمان از برنامه‌هاي مناسبتي تلويزيون به هم بخورد اما باز هم نمي‌توانيم منكر اين شويم كه از يك ماه قبل دلمان براي اين 13 روز تپيده و ذوق كرده‌ايم.
خيلي از ما رسم داريم اين چند روز را برويم مسافرت و در يك حركت آييني شهرها را خلوت كنيم و جاده‌ها را تبديل كنيم به پاركينگ! من كه تا به حال تجربه‌ي مسافرت نوروزي را نداشته‌ام. امسال اولين سالي است كه قصد داريم برويم مسافرت و با توجه به ضريب ايمني بالاي جاده‌هاي مملكت از همين فرصت استفاده كرده و از همه‌ي عزيزاني كه بنده را مي‌شناسند و احياناً اين نوشته‌ها را مي‌خوانند حلاليت مي‌طلبم! انشاءالله اگر عمري باقي بود در سال جديد در خدمت سروران عزيز خواهيم بود.
پ.ن: اينكه پس از حدود نه ماه نوشتن اينجا هيچ گونه نظري ديده نمي‌شود به هيچ عنوان من را نا اميد نكرده و من با خوشبيني تمام اين فقدان نظرات را به حساب زاقارت بودن سيستم ارسال نظرات بلاگر مي‌دانم كه به طور دائم هنگام ارسال نظرات خطا مي‌دهد، نه به حساب نبود خواننده!

۱۳۸۷ اسفند ۲۹, پنجشنبه

سال‌ها، ردپاها و يادگاري‌ها

بعضي سال‌ها هستند كه در زندگي آدم‌ها جاودانه مي‌شوند. ردي مي‌گذارند در زندگي‌ات. اين سال‌ها اگر قرار باشد كسي بيوگرافي‌ات را بنويسد به كارش مي‌آيد تا بنويسد كه مثلاً در فلان سال متولد شد، در فلان سال رفت دانشگاه، در فلان سال فلان كار مهم را انجام داد و در فلان سال هم مرد. اين سال‌ها همه‌شان يك جايي ثبت مي‌شوند. سال تولد هر كسي مي‌رود توي شناسنامه‌اش، هر جا مشخصاتش را مي‌گيرند، سال تولدش را هم بايد بنويسد. سالي كه وارد دانشگاه مي‌شوي مهم است. توي دانشگاه هر كاري داشته‌باشي ورودي چه سالي هستي جزو اولين سوال‌هاست. تازه ورودي‌ فلان سال فلان دانشكده هم بعد مي‌شود يك راه پيدا كردن دوستهاي قديمي و بهانه‌اي براي نوستالژي بازي. سالي كه كارت را شروع مي‌كني مي‌شود يك مبدأ مهم. شايد همان موقع حواست نباشد، اما سال‌هاي بعد، هي آن سال را از سال جاري كم مي‌كني تا حساب كني چند سال ديگر مانده تا بازنشستگي‌ات. سالي هم كه به رحمت ايزدي مي‌روي با اين كه ديگر به خودت ربطي ندارد اما مي‌رود روي سنگ مزارت، درست زير سال تولدت. آن وقت هر كسي كه از بالاي مزارت رد مي‌شود هي اين دو تا سال را از هم كم مي‌كند تا ببيند كه جوانمرگ شده‌اي و بايد برايت دل بسوزانت يا عمر كافي كرده‌اي و مردن حقت بوده! اين وسط ممكن است سال‌هاي ديگر هم باشد كه به خاطر اتفاقات خوش و ناخوشي كه در آنها افتاده برايت توي ذهنت ثبت شوند. اما تقريباً هميشه، تعداد اين سال‌هايي كه از اين اتفاق‌ها برايت مي‌افتد، از سال‌هايي كه در آنها اتفاق قابل ذكري نيفتاده خيلي كمتر است. خيلي سال‌ها مي‌آيند و مي‌روند بدون اينكه رد پايي توي زندگي‌ات داشته باشند. هميشه وقتي سال دارد عوض مي‌شود و قرار است سال جديدي بيايد، من به حوادثي كه سال پيش برايم افتاده نگاه مي‌كنم و در مورد سال جديدي كه پيش رو دارم رويا پردازي مي‌كنم. به آدم‌هايي كه سال گذشته يكي از سال‌هاي تأثيرگذار زندگي‌شان بوده فكر مي‌كنم: آن‌هايي كه به دنيا آمدند و اين سال به عنوان سال تولد رفت توي شناسنامه‌شان، آنهايي كه از دنيا رفتند و اين سال به عنوان سال وفات حك شد روي سنگ مزارشان. بعد هم براي سال جديد آرزو مي‌كنم كه سال خوبي باشد، براي همه و جز خاطرات خوب و به‌يادماندني تأثيري در زندگي من و ديگران نداشته باشد. درست مثل امسال.
سال نو مبارك!

۱۳۸۷ اسفند ۱۴, چهارشنبه

موقتي

تا به حال شده در شرايطي قرار داشته‌باشيد كه همه چيز برايتان موقتي باشد؟ من تا به حال همچين تجربه‌اي نداشته‌ام. نه اينكه همه‌ي چيزهاي دور و برم قطعي و هميشگي بوده‌اند، نه! اما من دركش را نداشته‌ام كه بابا، اين چيزهايي كه اينقدر حرصش را مي‌خوري و دائم به فكر اصلاحش هستي و با آن "ور" خودخواه ذهنت دائم مي‌خواهي آنها را طوري تغيير دهي كه با علايقت جور در بيايد، همه موقتي‌اند، فوقش سه چهار سال قرار است باهاش محشور باشي.
تازگي‌ها، بعد از تحمل يك عالمه ناملايمات و سختي‌ها (كه به دليل پرتاب شدن به دنياي بزرگترها) همگي يكسره به سراغم آمده‌اند به اين نتيجه رسيده‌ام كه بهترين راه براي تحمل ناملايمات اين است كه به ميزان موقتي بودن هر كدام فكر كني. خيلي راحت‌تر مي‌شود اين طوري. ديگر نه غصه‌ي اين را مي‌خوري كه هر روز خدا بايد توي سرويس بايستي چون مي‌داني 2-3 ماه ديگر خلوت مي‌شود. ديگر از شرايط نامناسب محيط دور و برت غصه نمي‌خوري چون مي‌داني چند ماه بيشتر قرار نيست طول بكشد و...
شايد خوب كه فكر كنيم فوقش 80 سال بيشتر كه قرار نيست توي اين دنيا زندگي كني..........

۱۳۸۷ بهمن ۲۵, جمعه

درباره‌ي الي

اين واكنش منتقدها به «درباره‌ي الي» بدجوري من رو كنجكاو كرده. همشون طوري ازش تعريف مي‌كنند كه انگار بعد از ديدنش افتادن زمين و در حين تشنج كردن كف كردند! اميدوارم زود اكران بشه و بلايي كه سر «سنتوري» آمد گريبانش را نگيره.