بچه كه بودم، آرزو داشتم يك بار حركت عقربهي دقيقه شمار را با چشم خودم ببينم. هميشه مي ديدم كه خوب اين عقربه مثلاً 5 دقيقه حركت كرده، اما هيچ وقت حركتش را به شكل محسوس نديده بودم. مثلاً آن جوري كه حركت عقربهي ثانيهشمار را ميديدم. هميشه هم حسرت داشتم كه نديدهام. اين كه ميگويم مال چهار سالگيام بود مثلاً. بزرگتر كه شدم وقتي مدرسه رفتم و ساعت خواندن ياد گرفتم، فهميدم كه بايد يك دقيقه، به اندازهي 60 ثانيه زل بزنم به ساعت تا حركت آن عقربه را ببينم. و آدم بيحوصلهاي كه من باشم، هيچ وقت حوصلهي اينكه يك دقيقه (بله، فقط يك دقيقهي ناقابل) زل بزند به ساعت را نداشت. بله؛ اينجورياست كه بعضي وقتها آدم خودش براي اينكه خودش را به آرزوهاي سادهي خودش برساند گشادي به خرج ميدهد.
25 سال پيش در چنين روزي بنده متولد شدم. آن هم در همين وقت و ساعتها. 8 شب تقريباً. آدم بيخودي بودم خداوكيلي. بد موقع آمده بودم. مادر دانشجو و پدري كه هنوز كار ثابتي نداشت و هنوز خانهي مستقلي هم نداشت و خانهي پدرش زندگي ميكرد و دائم درگير دعواهاي مادر دم يائسهگي بدخلقش با خودش و همسرش بود. فكرش را كه ميكنم ميبينم يك چنين زوج خوشبختي، براي تكميل خوشبختيشان يك بچهي زشت زِر زِرو را كم داشتند كه خدا از اين هم دريغ نكرد و من را گذاشت روي دستشان!
نوشتن در مورد روز تولد كار بيخودياست. چون اين مناسبتي است كه هر سال تكرار ميشود و آدم بخواهد هر سال در موردش بنويسد تكراري ميشود. اما يك سالهايي است كه خاص است و مخصوص، مثل 18 سالگي، 30 سالگي، 40 سالگي، يا 120 سالگي انشاءالله! اين 25 سالگي امسال ما هم براي خودش سال خاصي است. ربع قرن است براي خودش. فكر كن، ربع قرن!
تا وقتي بچهاي، دلت ميخواهد يك كارهايي را بكني كه همهاش منوط ميشود به بزرگ شدن. كفش تقتقي پوشيدن، تنهايي بيرون رفتن، كلاس فيلان و بيسار رفتن. اصلاً شما كدام بچهي مهدكودكي را ميشناسيد كه دلش نخواهد زودتر بزرگ بشود، يا كدام دختر بچهي محصل دورهي راهنمايي را ميشناسيد كه دلش بخواهد پسر همسايهشان بداند راهنمايي است و الكي قمپز دبيرستان رفتنش را در نميكند. اين حس تا دورهي دبيرستان و حتي سالهاي اول دانشگاه ادامه پيدا ميكند. توي هر دورهاي هم معيارهاي بزرگ شدنت هي كش ميآيد، يك جوري كه هيچ وقت راضي نميشوي. تا بچهاي در حد همان كفش تق تقي پوشيدن و تنها مدرسه رفتن و خريد كردن و.... است. بعد ميشود سليقه به خرج دادن و اينكه لباسهايت را اون جوري بخري كه دلت ميخواهد و مجبور نباشي سليقهي زاقارت پدر و مادرت كه توي نوجوان را درك نميكنند را تحمل كني و بعد ميشود تمام شدن درس و سر كار رفتن و مستقل شدن و ماشين خريدن. اما از يك سني كه رد ميشوي، يكهو ترس برت ميدارد. يك دفعه ميبيني سالهاي عمرت است كه دارد مثل دانههاي شن (يا قطرههاي آب) از لاي انگشتانت ميريزد پايين. هر چقدر زمان در دورهي بچگي خسيس بود و دير ميگذشت، حالا انگار ماهها و ساعتها با همديگر مسابقه گذاشتهاند. تو ماندهاي و يك عالمه كار نكرده و يك عالمه آرزوهاي نيمهكاره. حالا اينهايي كه توي تلويزيون و روزنامه باهاشان مصاحبه ميكنند كه فيلان كار مهم را كردهاند، همه كوچكتر از تواند.همهاش انگار ديرت شده. كلي وقت تلف ميكني براي حسرت خوردن به حال كارهايي كه بايد ميكردي تا به حال و نكردهاي. تمام كلاسهايي كه نرفتهاي. تمام فوقليسانسهايي كه بايد ميگرفتي، تمام كتابهايي كه بايد ميخواندهاي، تمام فيلمهايي كه بايد ميديدهاي. تمام تجربههايي كه بايد ميكردهاي. نگاه ميكني ميبيني دوستهاي همسنات بچه دارند و تو هنوز حتي عاشق هم نشدهاي! قهرمانهاي فيلمها را كه ميبيني، به سن تو كه هستند، عاشقشان را شدهاند، ازدواجشان را كردهاند، بچه دار شدهاند و حالا دورهي يأس فلسفي و قهر و طلاق گرفتنشان است! بعد هي ميترسي از اينكه سالها دارند با بيشرمي هر چه تمامتر ميگذرند و تو هيچ كاري از دستت بر نميآيد براي مهار كردنشان.
امروز نشستم 5 دقيقهي تمام زل زدم به ساعت اتاقم. حركت عقربهي دقيقه شمار را قشنگ ديدم. قشنگِ قشنگ، به محسوسي حركت عقربهي ثانيه شمار.
*******************************
25 سال پيش در چنين روزي بنده متولد شدم. آن هم در همين وقت و ساعتها. 8 شب تقريباً. آدم بيخودي بودم خداوكيلي. بد موقع آمده بودم. مادر دانشجو و پدري كه هنوز كار ثابتي نداشت و هنوز خانهي مستقلي هم نداشت و خانهي پدرش زندگي ميكرد و دائم درگير دعواهاي مادر دم يائسهگي بدخلقش با خودش و همسرش بود. فكرش را كه ميكنم ميبينم يك چنين زوج خوشبختي، براي تكميل خوشبختيشان يك بچهي زشت زِر زِرو را كم داشتند كه خدا از اين هم دريغ نكرد و من را گذاشت روي دستشان!
********************************
نوشتن در مورد روز تولد كار بيخودياست. چون اين مناسبتي است كه هر سال تكرار ميشود و آدم بخواهد هر سال در موردش بنويسد تكراري ميشود. اما يك سالهايي است كه خاص است و مخصوص، مثل 18 سالگي، 30 سالگي، 40 سالگي، يا 120 سالگي انشاءالله! اين 25 سالگي امسال ما هم براي خودش سال خاصي است. ربع قرن است براي خودش. فكر كن، ربع قرن!
*********************************
تا وقتي بچهاي، دلت ميخواهد يك كارهايي را بكني كه همهاش منوط ميشود به بزرگ شدن. كفش تقتقي پوشيدن، تنهايي بيرون رفتن، كلاس فيلان و بيسار رفتن. اصلاً شما كدام بچهي مهدكودكي را ميشناسيد كه دلش نخواهد زودتر بزرگ بشود، يا كدام دختر بچهي محصل دورهي راهنمايي را ميشناسيد كه دلش بخواهد پسر همسايهشان بداند راهنمايي است و الكي قمپز دبيرستان رفتنش را در نميكند. اين حس تا دورهي دبيرستان و حتي سالهاي اول دانشگاه ادامه پيدا ميكند. توي هر دورهاي هم معيارهاي بزرگ شدنت هي كش ميآيد، يك جوري كه هيچ وقت راضي نميشوي. تا بچهاي در حد همان كفش تق تقي پوشيدن و تنها مدرسه رفتن و خريد كردن و.... است. بعد ميشود سليقه به خرج دادن و اينكه لباسهايت را اون جوري بخري كه دلت ميخواهد و مجبور نباشي سليقهي زاقارت پدر و مادرت كه توي نوجوان را درك نميكنند را تحمل كني و بعد ميشود تمام شدن درس و سر كار رفتن و مستقل شدن و ماشين خريدن. اما از يك سني كه رد ميشوي، يكهو ترس برت ميدارد. يك دفعه ميبيني سالهاي عمرت است كه دارد مثل دانههاي شن (يا قطرههاي آب) از لاي انگشتانت ميريزد پايين. هر چقدر زمان در دورهي بچگي خسيس بود و دير ميگذشت، حالا انگار ماهها و ساعتها با همديگر مسابقه گذاشتهاند. تو ماندهاي و يك عالمه كار نكرده و يك عالمه آرزوهاي نيمهكاره. حالا اينهايي كه توي تلويزيون و روزنامه باهاشان مصاحبه ميكنند كه فيلان كار مهم را كردهاند، همه كوچكتر از تواند.همهاش انگار ديرت شده. كلي وقت تلف ميكني براي حسرت خوردن به حال كارهايي كه بايد ميكردي تا به حال و نكردهاي. تمام كلاسهايي كه نرفتهاي. تمام فوقليسانسهايي كه بايد ميگرفتي، تمام كتابهايي كه بايد ميخواندهاي، تمام فيلمهايي كه بايد ميديدهاي. تمام تجربههايي كه بايد ميكردهاي. نگاه ميكني ميبيني دوستهاي همسنات بچه دارند و تو هنوز حتي عاشق هم نشدهاي! قهرمانهاي فيلمها را كه ميبيني، به سن تو كه هستند، عاشقشان را شدهاند، ازدواجشان را كردهاند، بچه دار شدهاند و حالا دورهي يأس فلسفي و قهر و طلاق گرفتنشان است! بعد هي ميترسي از اينكه سالها دارند با بيشرمي هر چه تمامتر ميگذرند و تو هيچ كاري از دستت بر نميآيد براي مهار كردنشان.
*********************************
امروز نشستم 5 دقيقهي تمام زل زدم به ساعت اتاقم. حركت عقربهي دقيقه شمار را قشنگ ديدم. قشنگِ قشنگ، به محسوسي حركت عقربهي ثانيه شمار.