۱۳۸۸ آذر ۸, یکشنبه

25 سالگي

بچه كه بودم، آرزو داشتم يك بار حركت عقربه‌ي دقيقه شمار را با چشم خودم ببينم. هميشه مي‌ ديدم كه خوب اين عقربه مثلاً 5 دقيقه حركت كرده، اما هيچ وقت حركتش را به شكل محسوس نديده بودم. مثلاً آن جوري كه حركت عقربه‌ي ثانيه‌شمار را مي‌ديدم. هميشه هم حسرت داشتم كه نديده‌ام. اين كه مي‌گويم مال چهار سالگي‌ام بود مثلاً. بزرگ‌تر كه شدم وقتي مدرسه رفتم و ساعت خواندن ياد گرفتم، فهميدم كه بايد يك دقيقه، به اندازه‌ي 60 ثانيه زل بزنم به ساعت تا حركت آن عقربه را ببينم. و آدم بي‌حوصله‌اي كه من باشم، هيچ وقت حوصله‌ي اينكه يك دقيقه (بله، فقط يك دقيقه‌ي ناقابل) زل بزند به ساعت را نداشت. بله؛ اين‌جورياست كه بعضي وقت‌ها آدم خودش براي اينكه خودش را به آرزوهاي ساده‌ي خودش برساند گشادي به خرج مي‌دهد.

*******************************


25 سال پيش در چنين روزي بنده متولد شدم. آن هم در همين وقت و ساعت‌ها. 8 شب تقريباً. آدم بيخودي بودم خداوكيلي. بد موقع آمده بودم. مادر دانشجو و پدري كه هنوز كار ثابتي نداشت و هنوز خانه‌ي مستقلي هم نداشت و خانه‌ي پدرش زندگي مي‌كرد و دائم درگير دعواهاي مادر دم يائسه‌گي بدخلقش با خودش و همسرش بود. فكرش را كه مي‌كنم مي‌بينم يك چنين زوج خوشبختي، براي تكميل خوشبختي‌شان يك بچه‌ي زشت زِر زِرو را كم داشتند كه خدا از اين هم دريغ نكرد و من را گذاشت روي دستشان!


********************************

نوشتن در مورد روز تولد كار بيخودي‌است. چون اين مناسبتي است كه هر سال تكرار مي‌شود و آدم بخواهد هر سال در موردش بنويسد تكراري مي‌شود. اما يك سال‌هايي است كه خاص است و مخصوص، مثل 18 سالگي، 30 سالگي، 40 سالگي، يا 120 سالگي انشاءالله! اين 25 سالگي امسال ما هم براي خودش سال خاصي است. ربع قرن است براي خودش. فكر كن، ربع قرن!


*********************************

تا وقتي بچه‌اي، دلت مي‌خواهد يك كارهايي را بكني كه همه‌اش منوط مي‌شود به بزرگ شدن. كفش تق‌تقي پوشيدن، تنهايي بيرون رفتن، كلاس فيلان و بيسار رفتن. اصلاً شما كدام بچه‌ي مهدكودكي را مي‌شناسيد كه دلش نخواهد زودتر بزرگ بشود، يا كدام دختر بچه‌ي محصل دوره‌ي راهنمايي را مي‌شناسيد كه دلش بخواهد پسر همسايه‌شان بداند راهنمايي است و الكي قمپز دبيرستان رفتنش را در نمي‌كند. اين حس تا دوره‌ي دبيرستان و حتي سال‌هاي اول دانشگاه ادامه پيدا مي‌كند. توي هر دوره‌اي هم معيارهاي بزرگ شدنت هي كش مي‌آيد، يك جوري كه هيچ وقت راضي نمي‌شوي. تا بچه‌اي در حد همان كفش تق تقي پوشيدن و تنها مدرسه رفتن و خريد كردن و.... است. بعد مي‌شود سليقه به خرج دادن و اينكه لباس‌هايت را اون جوري بخري كه دلت مي‌خواهد و مجبور نباشي سليقه‌ي زاقارت پدر و مادرت كه توي نوجوان را درك نمي‌كنند را تحمل كني و بعد مي‌شود تمام شدن درس و سر كار رفتن و مستقل شدن و ماشين خريدن. اما از يك سني كه رد مي‌شوي، يكهو ترس برت مي‌دارد. يك دفعه مي‌بيني سال‌هاي عمرت است كه دارد مثل دانه‌هاي شن (يا قطره‌هاي آب) از لاي انگشتانت مي‌ريزد پايين. هر چقدر زمان در دوره‌ي بچگي خسيس بود و دير مي‌گذشت، حالا انگار ماه‌ها و ساعت‌ها با همديگر مسابقه گذاشته‌اند. تو مانده‌اي و يك عالمه كار نكرده و يك عالمه آرزوهاي نيمه‌كاره. حالا اينهايي كه توي تلويزيون و روزنامه باهاشان مصاحبه مي‌كنند كه فيلان كار مهم را كرده‌اند، همه كوچكتر از تواند.همه‌اش انگار ديرت شده. كلي وقت تلف مي‌كني براي حسرت خوردن به حال كارهايي كه بايد مي‌كردي تا به حال و نكرده‌اي. تمام كلاس‌هايي كه نرفته‌اي. تمام فوق‌ليسانس‌هايي كه بايد مي‌گرفتي، تمام كتاب‌هايي كه بايد مي‌خوانده‌اي، تمام فيلم‌هايي كه بايد مي‌ديده‌اي. تمام تجربه‌هايي كه بايد مي‌كرده‌اي. نگاه مي‌كني مي‌بيني دوست‌هاي هم‌سن‌ات بچه دارند و تو هنوز حتي عاشق هم نشده‌اي! قهرمان‌هاي فيلم‌ها را كه مي‌بيني، به سن تو كه هستند، عاشق‌شان را شده‌اند، ازدواج‌شان را كرده‌اند، بچه دار شده‌اند و حالا دوره‌ي يأس فلسفي و قهر و طلاق گرفتن‌شان است! بعد هي مي‌ترسي از اينكه سال‌ها دارند با بي‌شرمي هر چه تمام‌تر مي‌گذرند و تو هيچ كاري از دستت بر نمي‌آيد براي مهار كردن‌شان.



*********************************

امروز نشستم 5 دقيقه‌ي تمام زل زدم به ساعت اتاقم. حركت عقربه‌ي دقيقه شمار را قشنگ ديدم. قشنگِ قشنگ، به محسوسي حركت عقربه‌ي ثانيه شمار.



۱۳۸۸ آذر ۷, شنبه

.....

مشكلات زندگي و آرزوها دو دسته‌اند: يك سري‌شان هستند كه دست خود آدم‌اند. خودت مي‌تواني حلشان كني. براي آن بدقلق‌هايش چاره‌ هست بايد يك كمي بيشتر به خودت زحمت بدهي مثلاً. دسته‌ي دوم اما آنهايي هستند كه از دست خودت خارج‌اند. بايد بنشيني به اميد قضا و قدر و گردش چرخ و آسمان كه آيا بشود آيا نشود. نهايت كاري كه از دستت برمي‌آيد نذر و نياز كردن و دعا خواندن است.
اين دومي‌ها بد چيزي هستند. نااميدت مي‌كنند رسماً. بعد تو هي دنبال يك راهي مي‌گردي كه دورشان بزني. جايگزين پيدا كني برايشان. راه حلي كه دست خودت باشد انجام شدنش. بعد هي راه حل‌هاي مختلف را امتحان مي‌كني و بعد هي برمي‌گردي سر جاي اول. هي سعي مي‌كني مشكل كوفتي را نديد بگيري و اون در كمال خونسردي خودش را نشانت مي‌دهد و داغ دلت را تازه مي‌كند. كاش كم باشند چيزهايي كه حل كردنشان دست خود آدم نباشد.
اگر كسي اينجا را مي‌خواند، دعا كند برايم. حالم خوب نيست.



۱۳۸۸ آذر ۴, چهارشنبه

سلاخ‌خانه‌ي شماره‌ي 5

ببين سام، اين كتاب خيلي كوتاه و قره‌قاطي و شلوغ و پلوغ است، علتش هم اين است كه انسان نمي‌تواند در مورد قتل‌عام حرف‌هاي زيركانه و قشنگ بزند، بعد از قتل عام، قاعدتاً همه مرده‌اند، و طبعاً نه صدايي از كسي در مي‌آيد و نه كسي ديگر چيزي مي‌خواهد. بعد از قتل‌عام انسان انتظار دارد آرامش برقرار شود، و همين هم هست، البته بجز پرنده‌ها.
و پرنده‌ها چه مي‌گويند؟ مگر درباره‌ي قتل‌عام حرف هم مي‌شود  زد؟ شايد فقط بشود گفت:«جيك، جيك، جيك؟»

به پسرهايم سپرده‌ام كه تحت هيچ شرايطي در قتل‌عام شركت نكنند و خبر قتل‌عام دشمن نبايد باعث خوشحالي و ارضاي خاطر آنها شود.

به علاوه به آنها گفته‌ام كه نبايد براي شركت‌هايي كه وسايل قتل‌عام مي‌سازند كار كنند، و تحقير خود را نسبت به كساني كه گمان مي‌كنند به اين نوع  وسايل نيازمنديم، ابراز دارند.


سلاخ‌خانه‌ي شماره‌5
كورت ونه‌گات ص 34
ترجمه‌ي ع.ا.بهرامي
انتشارات روشنگران و مطالعات زنان

*******************************************************


هر وقت كه كتاب‌هاي ونه‌گاوت را مي‌خوانم، سعي مي‌كنم در ملأعام نباشد. چون نمي‌دانم جواب سؤال بسيار فلسفي «اين داستانش در مورد چيه؟» را چه‌جوري بدم. اگر گرفتار چنين سؤالي بشوم چاره‌اي ندارم بگم «چرت و پرت!». نه واقعاً اگر بخواهم توضيح بدهم مثلاً سلاخ‌خانه‌ي شماره‌ي 5 در مورد يك بابايي است كه در زمان چند پاره شده‌است و رفته در يك سياره‌اي به اسم ترالفامادور لخت و عور توي يك اتاق شيشه‌اي زندگي كرده و توي جنگ جهاني دوم هم بوده از يك بمباران و قتل‌عام نجات پيدا كرده و بينايي سنج هم بوده و همه‌ي اينها را قاطي پاطي و در آنِ واحد بوده، طرف به غير از چرت و پرت چه چيز ديگه‌اي به ذهنش متواتر مي‌شه؟! اما واقعاً بايد گفت ونه‌گاوت متخصص نوشتن خواندني‌ترين چرت و پرت‌هايي است كه توي عمرم ديده‌ام.
از سلاخ‌خانه‌ي ... خوشم آمد واقعاً. نگاه انساني فوق‌العاده‌اي به جنگ داشت. طرف هيچ كس را نگرفته بود. نه آلماني‌ها و نه امريكايي‌ها. به آنها با ديد يكسان و فقط به عنوان آدم‌هايي نگاه مي‌كند كه وسط يك معركه گير افتاده‌اند:

داستان بيلي در يكي از مناطق نزديك شهر كه از حريق و انفجار جان سالم به در برده بود، به شكلي شگفت پايان يافت. نگهبان‌ها و امريكايي‌ها، سر شب به ميهمان‌خانه‌اي كه هنوز باز بود رسيدند. شمع روشن بود. در طبقه‌ي پايين، در سه بخاري ديواري آتش روشن بود. ميز و صندلي‌هاي خالي منتظر آيندگان بودند و در طبقه‌ي بالا تخت‌هاي خالي كه روتختي آنها را كنار زده بودند قرار داشت.
ساكنان ميهمان‌خانه عبارت بودند از صاحب نابيناي آن و همسر بيناي او كه آشپزميهمان‌خانه نيز بود و دو دخترش كه خدمت‌كار و پيش‌خدمت ميهمان‌خانه بودند. آنها مي‌دانستند درسدن از ميان رفته‌است.  آنهايي كه چشم داشتند ديده بودند كه درسدن بي‌وقفه مي‌سوزد و مي‌دانستند كه اكنون در حاشيه‌ي يك بيابان زندگي مي‌كنند. با اين وجود، ميهمان‌خانه را براي پذيرايي مسافر باز كرده‌بودند؛ ليوان‌ها را برق انداخته بودند، ساعت‌ها را كوك كرده بودند، بخاري‌ها را روشن نگاه داشته بودند و ساعت‌ها انتظار كشيده بودند تا ببينند كسي مي‌آيد يا نه.
از درسدن سيل فراريان بيرون نيامد. ساعت‌ها مدام تيك‌تاك مي‌كردند، آتش جرقه‌زنان مي‌سوخت، شمع‌هاي شفاف مي‌چكيدند. و بعد در زدند و چهار نگهبان و صد اسير جنگي آمريكايي پا به درون گذاشتند.
صاحب ميهمان‌خانه از نگهبان‌ها سؤال كرد كه آيا از شهر آمده‌اند.
«بله.»
«كسان ديگري هم در راه هستند؟»
و نگهبان‌ها جواب دادند، از اين مسير مشكلي كه آنها آمده‌اند، غير از خودشان حتي يك موجود زنده هم نديده‌اند.
صاحب نابيناي ميهمان‌خانه گفت آمريكايي‌ها مي‌توانند شب را در اصطبل بخوابند و به آنها سوپ،‌ قهوه مصنوعي و كمي آبجو داد. بعد به اصطبل آمد و به صداي خوابيدن‌شان روي كاه‌ها گوش داد. به آلماني گفت: «شب به خير، آمريكايي‌ها، خوش بخوابيد.»


همان صص 222-223

*******************************************************

و طبق معمول طنز ونه‌گاوت كه معلوم نيست قرار است خنده‌دار باشد يا گريه‌دار هم محشر است واقعاً، به خصوص با آن تك‌مضرابي كه بعد از هر گزارش مرگ مي‌زند: «بله، رسم روزگار چنين است!»


دو شب قبل رابرت كندي كه خانه تابستانيش در دوازده كيلومتري محل سكونت تابستاني و زمستاني من واقع شده است به ضرب گلوله به قتل رسيد. مرد. بله. رسم روزگار چنين است.
يك ماه قبل مارتين لوتركينگ به ضرب گلوله به قتل رسيد. او هم مرد. بله، رسم روزگار چنين است.
و همه روزه دولت من، كساني را كه علوم نظامي در ويتنام به جنازه تبديل كرده‌است، سرشماري مي‌كند و به اطلاع من مي‌رساند. بله، رسم روزگار چنين است.
پدر من سال‌هاست كه مرده -آن هم به مرگ طبيعي-، بله رسم روزگار چنين است. پدرم مرد خوبي بود. او هم عاشق تفنگ بود. تفنگ‌هايش را برايم به ارث گذاشته‌است. تفنگ‌ها مي‌پوسند.



همان ص 257

۱۳۸۸ آبان ۱۲, سه‌شنبه

زاينده‌رود، زنده شد.


والا آقا دروغ چرا، تا قبر آ، آ،‌ آ، آ ... چار انگشته.
ما به چشم خودمان نديديم، اما شنيديم كه امروز راديو مي‌گفت آب را ول داده‌اند توي زاينده‌رود. آقا ما تو غياث‌آباد يه همشهري داشتيم ديشب آنجا بوده، مي‌گفت ملت همه رفته‌بوده‌اند زير سي و سه پل و پل خواجو كه هنوز آب درست بهشون نرسيده بوده شادي مي‌كرده‌اند. ما كه هر وقت چشممان به زاينده رود خشك مي‌افتاد، خدا شاهده غم عالم مي‌آمد سر دلمان. هي دلمان مي‌خواست به باعث و باني خشك‌شدنش حرف‌هاي بي‌ناموسي بزنيم. حالا هم از وقتي كه شنيده‌ايم كه آب را باز كرده‌اند، هي بغض مي‌آيد گلويمان را مي‌بندد. هي چشم‌هايمان پرِ اشك مي‌شود، بعد به خودمان مي‌گوييم خرسِ گنده خجالت بكش. يا حضرت مسلم‌ بن عقيل يه كاري بكن اين‌قدر باران ببارد امسال كه ديگر نبندد اين آب را. يك اصفهان است و يك زاينده‌رود. اصلش اين زاينده‌رود مثل ناموس اصفهاني‌ها مي‌ماند. حالا درست است كه  در ناموس پرستي هيچ كس به پاي اهالي مملكت غياث‌آباد نمي‌رسد اما  اصفهاني‌ها هم كم ناموس‌پرست نيستند. اگر باعث و باني‌اش را گير مي‌آوردند دماري از روزگارش در مي‌آوردند كه آن سرش ناپيدا. ما كه مي‌دانيم كار، كارِِ انگليساست. اين انگليساي بي‌ناموس با اين چشم‌هاي چپ و كورشده‌شان زده‌اند چشم كرده‌اند اين رودخانه را.  اي بر باعث و باني‌اش نعلت!