۱۳۸۸ مرداد ۹, جمعه

Welcome to the desert of the real. *


نئو و مورفيوس براي بار اول بعد از آزادي نئو از ماتريكس وارد فضاي شبيه‌سازي ماتريكس شده‌اند و مورفيوس دارد حقيقت را براي نئو باز مي‌كند. نئو از حرف‌هاي مورفيوس سر در نمي‌آورد. اين قدر چيزهايي كه اين روزها ديده برايش عجيب بوده كه گيج مي‌شود و از مورفيوس مي‌پرسد پس حقيقت كدام است؟ مورفيوس پوزخندي مي‌زند: حقيقت؟ بعد حقيقت زشت و كريه و سياه را لود مي‌كنند و صداي مورفيوس است كه مي‌پيچد در گوش نئو: به صحراي حقيقت خوش آمدي.

********

ديشب اشتراك قبلي گوگلم را غيرفعال كردم، وبلاگم را حذف كردم، تمام subscription‌هاي گودرم را حذف كردم و تمام آيتم‌هاي شير شده را هم پاك كردم. هر چند كه به لطف امكانات گوگل به غير از شيرآيتم‌هاي گودر بقيه‌ي عناصر با تهيه‌ي يك نسخه‌ي پشتيبان به راحتي بعد از ساختن اشتراك جديد import شد و برگشت سرجايش اما تمام اين پروسه خيلي دردناك بود. مثل اينكه هويت يك آدم را پاك كني و بخواهي از اول به زندگي برگرداني. تقصير خودم بود. اطلاعات داده بودم از خودم توي اشتراكاتم. چيزي كه با روحيه‌ي محافظه‌كارم در تعارض بود. باعث مي‌شد خودم نباشم. احتياط كنم. هي تنم بلرزد و نگران باشم.

*******

زماني كه وبلاگ زده بودم و اشتراك گودرم را فعال كرده بودم، هنوز آدم خوش‌بيني بودم . فكر نمي‌كردم ممكن است روزي برسد كه بتوانند به راحتي آب خوردن افكارت، عقايد و طرز فكرت را بكنند چماق و بزنند توي سرت. راحت از كاه كوه بسازند و بترسانندت. فكر نمي‌كردم بشود يك آدم را سالم بگيرند ببرند و بعد جنازه‌اش را با كلي تهديد و منت تحويل خانواده‌اش بدهند. آدم‌ها را به جرم اينكه عكاسي كرده‌اند دستگير كنند و بعد ازشان اعتراف بگيرند كه عليه امنيت ملي اقدام كرده‌اند. فكر نمي‌كردم يك نفر را وادار كنند حساب كاربري facebook اش را برايشان رو كند تا ببينند چه‌جوري فكر مي‌كند. خلاصه اينكه فكر مي‌كردم دنيا خيلي بهتر از ايني است كه واقعاً هست. وقايع اين روزها همه چيز، تمام باورهاي 25 سال زندگي‌ام را برده زير سوال. پرت شده‌ام وسط صحراي حقيقت. حالا مي‌دانم كه بايد خيلي مواظب باشم. خيلي.

*عنوان همان ديالوگ مورفيوس است خطاب به نئو به زبان اصلي

۱۳۸۸ مرداد ۴, یکشنبه

سوءاستفاده كنندگان ساكت لطفاً!


من شديداً با سوءاستفاده‌ي آدم‌هاي نامربوط از وقايع اين روزها مخالفم. آن‌هايي كه هيچ درك درستي از حال و هواي اين روزهاي‌مان ندارند و از سر سيري شكم و خجستگي دل، هوس اظهار نظر سياسي كرده‌اند. اعتصاب غذا جلوي سازمان ملل از طرف اكبر گنجي و عبدالكريم سروش و مهرانگيز كار قابل قبول است. هر چه باشد اين آدم‌ها اخيراً توي ايران بوده‌اند و تا مي‌دانند چه اتفاقي دارد مي‌افتد و نوع مطالبات مردم چيست. اما اين خيلي بي‌ربط است كه گوگوش بيايد اين وسط خودنمايي كند و ژست سياسي بگيرد يا شماعي‌زاده براي موسوي نامه‌ي سرگشاده منتشر كند! اصلاً حالم به‌هم مي‌خورد وقتي مي‌بينم اين آدم‌ها دارند از شرايطي كه مردم دارند بالايش هزينه مي‌دهند، براي خودشان سوء استفاده مي‌كنند، بعدش هم صدا و سيما از همين بل مي‌گيرد. اَه، اَه، اَه....



۱۳۸۸ مرداد ۳, شنبه

جوزاني و عياري


تقصير من نيست كه سريال جعفري جوزاني به دلم نمي‌نشيند. حقيقتش را بخواهيد هر چند كه من علاقه‌ي چنداني به توليدات قبلي "جوزان فيلم" هم نداشته‌ام اما، تقصير جعفري جوزاني هم نيست. همه‌اش تقصير اين كيانوش عياري است با اين فيلم ساختنش. روزگار قريب را مي‌گويم كه هنوز هم تأثيرش ته ذهنم باقي‌است. آخر آدم اين همه از نابازيگر خوب بازي مي‌گيرد كه از بازيگرهاي حرفه‌اي بقيه هم بهتر بازي بكند؟ آخر كارگردان حرفه‌اي اين‌قدر دست بازيگر كودكش را باز مي‌گذارد كه به جاي بازي به نظر برسد دارد بازيگوشي مي‌كند و براي خودش اين طرف و آن طرف مي‌رود؟ همين كارها را كرده كه حالا وقتي اين بچه‌هه را مي‌بينيم توي "در چشم باد" كه اين قدر الكي عاقل است و به جاي بازيگوشي هي كارهاي قلنبه سلنبه و گنده‌تر از سنش انجام مي‌دهد، يا اين سياهي لشكرهايي كه اين قدر صايع هستند توي نماهاي بسته و براي خودشان اين طرف و آن طرف مي‌روند به دلم نمي‌چسبد ديگر. تازه قبول داريد كه مرور كردن قيام‌هاي آزادي‌خواهانه و ديدن به خاك و خون كشيده شدن آزادي‌طلبان آن هم از تريبون صدا و سيما اين روزها اصلاً نمي‌چسبد. البته از حق نبايد گذشت كه صحته‌هاي جنگ به خصوص در نماهاي باز خيلي عالي هستند و معلوم است كه خيلي برايشان زحمت كشيده‌اند. چيزي كه نقطه ضعف روزگار قريب بود و سعي كرده بودند با جلوه‌هاي ويژه بسازندش كه نتيجه‌اش چيزي در حدود فاجعه از كار در آمده‌بود (ر.ك به اون قسمتي كه دكتر قريب كودك با پدرش و دوستش سوار ترن دودي شدند كه بروند شاه‌عبدالعظيم و ترن كامپيوتري بود و منظره‌ها خيلي ضايع از پشت سرشان رد مي‌شد). كاش زودتر بزرگ بشود اين بچه‌ي "در چشم باد" و ماجراها كمي بهتر شود.



۱۳۸۸ تیر ۳۱, چهارشنبه

بعضي روزها


بعضي روزها (هفته‌ها) هستند كه آدم را از رو مي‌برند بسكه بي‌خودند! هي پشت سر هم اتفاقات بد مي‌افتد توي‌شان، هي ضد حال زده مي‌شود بهت و تو هي پيش خودت مي‌گويي اين ديگه آخري بود. تموم شد ديگه. بعدي جبران مي‌كند. اتفاق بعدي خوب است. اما دريغ از يك ذره اتفاق خوب. دريغ از لبخندي، سلامي، حال و احوالي، اتفاق بامزه‌اي، چيزي كه دلت را بهش خوش كني. SMS هم كه نمي‌خواهي بزني چون تحريمش كرده‌اي. خبرها هم كه يكي بدتر از ديگري. آدم‌هاي دور و برت هم انگار دست به يكي كرده‌اند با حال و هوا كه هر كدام به نحوي حالت را بگيرند. خلاصه كه هيچ خبري نيست، هيچ.



۱۳۸۸ تیر ۲۶, جمعه

پرسش


ها اي دستيار ارشد رئيس جمهور كه وگفتي اي يعني چه؟!



اندر احوالات اين روزها


اين روزها هر چقدر مي‌خواهي خودت، ذهنت و روحت را رها كني از اين اين حال و هوايي كه يقه‌ات را گرفته، مي‌خواهي سعي كني بي‌خيال شوي، نمي‌شود. يك بغض لعنتي است كه نشسته است ته گلويت و منتظر يك جرقه است كه بشكند. منتظر يك عكس، يك جمله، يك خاطره، يك آرزو كه همين يك ماه پيش در دسترس بوده و حالا... خواندن شرح حال خانواده‌هاي دستگير و كشته‌شدگان هم حال آدم را بد مي‌كند، خيلي بد.
يك ماه پيش در چنين روزهايي، گيج بوديم و منگ. نمي‌دانستيم اين‌ها ديگر چه اتفاق‌هايي است كه دارد مي‌افتد. چه شد؟ چه آمد بر سرمان؟ اين‌ها ديگر كي هستند؟ آيا ما داشته‌ايم همچين جايي، در كنار همچين آدم‌هايي زندگي مي‌كرده‌ايم؟ آيا اين همه سال فريب خورده‌ايم؟ نكند حالا داريم فريب مي‌خوريم؟ حالا بايد چه‌كار كنيم؟ حرف كي را باور كنيم؟ كدام طرف بايد برويم؟ عصباني بوديم، وحشت‌زده بوديم، گيج بوديم، هيجان‌زده بوديم. حرف مي‌زديم، داد مي‌زديم، مي‌ترسيديم. تا دو هفته، تا وقتي كه ساكت شد همه‌جا. تا وقتي كه كمي زندگي به روال عادي خودش بازگشت. تا وقتي كه كمي عادت كرديم. بعد افسردگي آمد. آنها غالب بودند و ما مغلوب. تسليم شديم و حس بي‌چارگي دست داد بهمان. متهاجم شديم. بداخلاق شديم. منتظر بوديم تا يكي از آن‌ها را يك گوشه‌ي رينگ گير بيندازيم و انتقام بگيريم. انتقام سرخوردگي‌ها، انتقام انرژي و تواني كه صرف كرديم و حالا همه بر باد رفت. اين حس هنوز هم ادامه دارد، كم و بيش. آن‌هايي كه از سر سرگرمي آمده بودند سراغ اين حال و هوا، حالا سرگرمي‌هاي قبلي خودشان را پيدا كرده‌اند. جدا شده‌اند از صف ما. حالا ما مانده‌ايم با اعتمادي كه تبديل شده به بي‌اعتمادي. باورهايي كه ناباوري شده. اميدهايي كه نااميد شده. اما دوست‌هايي پيدا كرده‌ايم خيلي خوبند. فهميده‌ايم آدم‌هايي كه بهشان احترام مي‌گذاشته‌ايم واقعاً محترم بوده‌اند. عامي نبوده‌اند. نفهم نبوده‌اند. به طرف خودمان كه نگاه مي‌كنيم، يك عالمه آدم خوب پيدا مي‌كنيم، فقط كافي‌است يك نگاه سرسري بيندازيم به ليست تا خوشحال شويم (اسم‌ها به ترتيبي كه يادم آمده نوشته‌ام، ربطي به ميزان اهميت‌شان ندارد):
داريوش مهرجويي، كيومرث پوراحمد، رضا كيانيان، عباس كيارستمي، محمدرضا شجريان، عليرضا افتخاري، محمد رحمانيان، مهتاب نصيرپور، هما روستا، مهدي مهدوي‌كيا، علي كريمي، جواد نكونام، سوسن تسليمي، مجيد مجيدي، اعظم طالقاني، عبدالعلي بازرگان، حميد فرخ نژاد، ليلا حاتمي، علي مصفا و هرچي آدم حسابي كه من دور و برم مي‌شناسم.
مسلم است كه من نه دلم براي جواد شمقدري تنگ مي‌شود، نه از اينكه رضازاده بعد از تبليغ براي املاك رابينسون براي اين‌ها هم تبليغ كرده غصه خورده‌ام، نه از نون به نرخ روز خوردن سلطان علي پروين تعجب كرده‌ام و نه دلم سوخته است كه چرا آقاي سلحشور و يوزارسيف‌اش طرفدار ما نيستند.
خلاصه كه اين روزها احتياج داريم به راه‌هايي كه بهتر شود حالمان و نجات پيدا كنيم از اين حال و هوا.