نئو و مورفيوس براي بار اول بعد از آزادي نئو از ماتريكس وارد فضاي شبيهسازي ماتريكس شدهاند و مورفيوس دارد حقيقت را براي نئو باز ميكند. نئو از حرفهاي مورفيوس سر در نميآورد. اين قدر چيزهايي كه اين روزها ديده برايش عجيب بوده كه گيج ميشود و از مورفيوس ميپرسد پس حقيقت كدام است؟ مورفيوس پوزخندي ميزند: حقيقت؟ بعد حقيقت زشت و كريه و سياه را لود ميكنند و صداي مورفيوس است كه ميپيچد در گوش نئو: به صحراي حقيقت خوش آمدي.
********
ديشب اشتراك قبلي گوگلم را غيرفعال كردم، وبلاگم را حذف كردم، تمام subscriptionهاي گودرم را حذف كردم و تمام آيتمهاي شير شده را هم پاك كردم. هر چند كه به لطف امكانات گوگل به غير از شيرآيتمهاي گودر بقيهي عناصر با تهيهي يك نسخهي پشتيبان به راحتي بعد از ساختن اشتراك جديد import شد و برگشت سرجايش اما تمام اين پروسه خيلي دردناك بود. مثل اينكه هويت يك آدم را پاك كني و بخواهي از اول به زندگي برگرداني. تقصير خودم بود. اطلاعات داده بودم از خودم توي اشتراكاتم. چيزي كه با روحيهي محافظهكارم در تعارض بود. باعث ميشد خودم نباشم. احتياط كنم. هي تنم بلرزد و نگران باشم.
*******
زماني كه وبلاگ زده بودم و اشتراك گودرم را فعال كرده بودم، هنوز آدم خوشبيني بودم . فكر نميكردم ممكن است روزي برسد كه بتوانند به راحتي آب خوردن افكارت، عقايد و طرز فكرت را بكنند چماق و بزنند توي سرت. راحت از كاه كوه بسازند و بترسانندت. فكر نميكردم بشود يك آدم را سالم بگيرند ببرند و بعد جنازهاش را با كلي تهديد و منت تحويل خانوادهاش بدهند. آدمها را به جرم اينكه عكاسي كردهاند دستگير كنند و بعد ازشان اعتراف بگيرند كه عليه امنيت ملي اقدام كردهاند. فكر نميكردم يك نفر را وادار كنند حساب كاربري facebook اش را برايشان رو كند تا ببينند چهجوري فكر ميكند. خلاصه اينكه فكر ميكردم دنيا خيلي بهتر از ايني است كه واقعاً هست. وقايع اين روزها همه چيز، تمام باورهاي 25 سال زندگيام را برده زير سوال. پرت شدهام وسط صحراي حقيقت. حالا ميدانم كه بايد خيلي مواظب باشم. خيلي.
*عنوان همان ديالوگ مورفيوس است خطاب به نئو به زبان اصلي