۱۳۸۸ خرداد ۷, پنجشنبه

وضعيت عادي در زمستان 62


وقتي به اتاق سر ميز شام برمي‌گرديم، اغتشاش كنترل شده در پرتو شمع‌ها ادامه دارد. بچه‌هاي بيژن جزايري عر و نق مي‌زنند. بيژن جزايري از آنها مي‌پرسد چه مي‌خواهند. زن جزايري با دكتر لاس خشكه مي‌زند. منصور فرجام درباره‌ي شباهت كامپيوتر و مغز انسان براي لاله توضيح مي‌دهد. صداي ضد هوايي مي‌آيد.
وضعيت عادي است.
زمستان 62
اسماعيل فصيح - ص 120

كتاب پر است توضيحاتي به همين ايجاز و وضوح و خيلي خوب فضاي آن سال‌ها -ايران درگير در جنگ اغتشاش سياسي- را تصوير مي‌كند.


۱۳۸۸ خرداد ۶, چهارشنبه

ديافراگم كامپيوتر كجاشه دقيقاً؟!


يك نفر: فلاني، من مي‌خوام كامپيوترم را "ديافراگم" كنم. كجاش بايد برم؟
من: مي‌خواي كامپيوترت را چي چي كني؟
يك نفر: ديافراگم!
من(در حالي كه نمي‌خوام به روي طرف بيارم كه ديافراگم اندامي است در بدن كه به كار تنفس مي‌آيد و مسبب سكسكه است): مشكلت چيه حالا؟
يك نفر: كامپيوترم كُنده. گفتند ديافراگم‌ِش كني درست مي‌شه.
من (در حالي كه ديگر فهميدم منظور دي‌فراگمنت DeFragment است و سعي مي‌كنم از اين كلمه استفاده نكنم تا طرف ضايع نشود): اومدم!

۱۳۸۸ خرداد ۱, جمعه

واويلا ليلي، احبك خيلي!*

اخراجي‌هاي 2 را اگر به دور از ادعاهاي كارگردانش نگاه كني، مي‌شود يكي از صدها فيلم درپيتي كه در هر سال توي سيماي ما ساخته مي‌شود. فيلم‌هايي بدون منطق روايي و پر از شخصيت‌هاي الكي كه بدون هيچ‌گونه تلاش از طرف فيلم‌نامه نويس به صورت پادر هوا رها مي‌شوند. حربه‌شان براي جذب تماشاگر يا يك داستان عشقي درپيت است يا يك طنز دم‌دستي و پيش ‌پا افتاده. مشكل مجوز اكران را هم با چندتا شعار آبكي و ضايع حل مي‌كنند. از اين نمونه پارسال خيلي فيلم داشتيم: چارچنگولي، دل‌داده و ... . اگر با اين معيارها نگاهش كني و آن را با نمونه‌هاي معادل خودش مقايسه كني، مي‌شود گفت فيلم قابل قبولي است. مثلاً تك و توك سكانس‌هاي بامزه‌اي در آن پيدا مي‌شود كه البته همه متكي به بامزگي هنرپيشه‌هاست نه توانايي نويسنده. مشكلي كه در اين ميان پيش مي‌آيد، ادعاهاي ده‌نمكي است كه مي‌خواهد اين فيلم را در حد فيلم‌هاي جريان‌سازي مثل قيصر بالا ببرد. لودگي‌ها و جوك‌هاي SMS ايش را واقعيت‌هاي جنگ جلوه بدهد و در حالي كه هنرپيشه‌هاي زن فيلم‌اش غليظ‌ترين آرايش‌ها را دارند و سرتاسر فيلم‌اش از رقص و ساز و زردينگي پر است و بوي آب‌گوشت از همه جايش به مشام مي‌رسد، مدعي مي‌شود كه يك فيلم ارزشي ساخته است (سعي مي‌كنم گذشته‌ي آقاي كارگردان را به ياد نياورم!). باز هم تأكيد مي‌كنم كه اگر اين ادعاها نبود، اخراجي‌ها در كنار ساخته‌هاي كم‌ ارزش اين روزهاي سينماي ايران بدك نبود، اما حيف كه ده‌نمكي با مصاحبه‌هاي راه و بيراهش نمي‌گذارد.
گذشته ازاين‌ها من معتقدم يك نفر بايد برود اين ملت ايران را از نظر جامعه‌شناختي و روان‌شناختي يك بررسي درست و حسابي بكند و بعد اعلام بكند كه چرا اخراجي‌ها بيش‌تر از شش ميليارد تومان بفروشد!
1) آيا طنز فيلم است؟ در حالي كه سي درصد از تكه‌هاي طنز فيلم تكرار همان‌‌هايي بود كه توي نسخه‌ي اول فيلم بود.
2) آيا به‌خاطر داستان تأثيرگزار و منطقي، فيلم‌نامه‌ي جذاب، تدوين بي‌نقص، كارگرداني استادانه و بازي‌هاي خوب هنرپيشه‌هاست؟ شوخي مي‌كني؟!!
3) آيا به خاطر حضور خيل عظيم ستاره‌هاست؟ شايد، اما شش ميليارد؟!!

* عنوان متن مصرعي است از يك ترانه‌ي فولكلور! كه به دليل تكرار بيش از حد در اخراجي‌هاي2 يك جورهايي نقش موسيقي متن را براي فيلم پيدا مي‌كند و تا دو، سه روز بعد از فيلم هي در ذهنتان تكرار مي‌شود!

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۲, سه‌شنبه

يك داستان واقعي

دخترك از همان اولش اشتباه كرده بود. يعني دچار سوء تفاهم شده بود. از همان وقتي كه تمام حرف‌ها و درددل‌هاي آقاهه را اشتباهاً علاقه‌ي او به خودش تفسير كرده بود. اينكه آقاهه از علايقش براي او مي‌گفت يا از كم بودن حقوقش پيش او گله مي‌كرد يا با هيجان ازش مي‌پرسيد كه فوتبال ديشب را ديده‌است يا نه و بعد بي‌توجه به پاسخ او (كه هميشه منفي بود، آخر دخترك فوتبال نگاه نمي‌كرد كه!) همه‌ي جزئيات وقايع فوتبال را با كلي آب و تاب برايش تعريف مي‌كرد، اينها همه صحبت‌هايي بود دوستانه. از آن جنس صحبت‌هايي كه همه با همكارهايشان مي‌كنند فقط براي اينكه وقت بگذرد يا سرشان گرم شود يا هر چيز ديگر. اما دخترك همه‌ي اينها را ابراز علاقه تفسير كرده بود و كلي براي خودش خيال بافته بود. مستقيم به كسي چيزي نگفته بودها، همه را پيش خودش فكر كرده بود. برنامه ريخته بود، سبك زندگي‌اش را عوض كرده بود. سعي كرده بود كتاب‌خوان بشود (آقاهه يه كتاب‌خانه داشت كه اين طور كه خودش گفته‌بود يكي از ديوارهاي اتاقش را كامل پوشانده بود)، هر كاري كرده‌بود نتوانسته‌بود بيشتر از يك فصل از يك كتاب فلسفه را تمام كند (آقاهه فلسفه خيلي دوست داشت) براي همين رفته‌بود يك عالمه كتاب روانشناسي (از اين پنيرها و قورباغه‌ها) از كتاب‌خانه گرفته بود و سعي كرده‌بود بخواند. براي اينكه مدركش به فوق‌ليسانس مخابرات آقاهه نزديك شود، رفته بود فوق ديپلم‌ نقشه‌كشي‌اش را از دانشگاه علمي كاربردي (آقاهه شريف درس خوانده بود) گرفته‌بود و به فكر بود كه كنكور ليسانس هم بدهد. خلاصه كه زندگي‌اش را طوري ترتيب داده‌بود كه خوش‌آيند آقاهه باشد انگار.
بعد يك دفعه يك روز آقاهه با يك جعبه شيريني آمده بود سر كار و دخترك كه آن روز دير آمده بود سر كار با ديدن شيريني‌ها بدجوري ترسيده‌بود و بعد آقاهه با همان ذوقي كه از فوتبال ديشب حرف مي‌زد بهش گفته بود كه از يك دانشگاه كانادايي پذيرش گرفته است و دارد مي‌رود براي ادامه تحصيل. گفته بود دكترايش را هم كه بگيرد بعيد است برگردد. گفته بود كه خيلي وقت است كه تلاش براي رفتن را آغاز كرده‌است (همان وقت‌هايي كه با دخترك حرف مي‌زده و برايش درد دل مي‌كرده) اما چون مطمئن نبوده كه درست مي‌شود نمي‌خواسته به كسي چيزي بگويد. آقاهه هي گفته بود از برنامه‌هايش براي زندگي آينده و دخترك هي ديده بود قصري كه او براي خودش ساخته تكه‌تكه مي‌شود و پايين مي‌ريزد. ديده بود كه آقاهه براي تا دوردورهاي زندگي‌اش برنامه ريخته و دخترك هيچ كجاي زندگي‌اش نيست.
حالا آقاهه اين قدر سرش شلوغ است و درگير كارهاي تسويه‌حساب و رفتنش است كه اصلاً حواسش به اين نيست كه دخترك يك روز در ميان مي‌آيد سر كار و روز به روز لاغرتر و زردتر مي‌شود و اصلاً هم حاضر نيست مريض شدن‌هاي مداومش (سرماخوردگي‌ها و كمردردها و سردردها و همه جا دردهايش) را ربط بدهد به قصر آرزوهايي كه فرو ريخته‌است.
دخترك از همان اولش اشتباه كرده بود....

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۹, شنبه

من و Facebook

من همين الآن آمدم بگم كه اين facebook عليرغم اينكه چيز بسيار مزخرفيه كه قاتل وقته، در عين حال مي‌تونه چيز بسيار جالبي هم باشه كه ساعت‌ها سرتون را گرم كنه. اين جذابيتش هم هيچ ربطي به اون كوئيزهاي آبكي چرت و پرت و Applicationهاي لوس ارسال گل و شكلات و از اين جورها ربطي نداره. جذابيتش فقط برمي‌گرده به همون چيزي كه ماهيت اصلي اين سايت را تشكيل مي‌ده. اينكه يه دوست مشترك ببيني بين دوست‌هاي دوستت و بعد بري دوست‌هاي اون بابا را ببيني و بعد دوست‌هاي دوست‌هاي اون بابا را و بعد يهو ببيني سه ساعته كه داري بين دوست‌هاي دوست‌هات چرخ مي‌زني و خاطره مرور مي‌كني. وبلاگ‌هاي برو بچي كه مي‌شناختي را مي‌بيني و با ماهيت پليد بعضي‌ها كه چقدر مظلوم به نظ مي‌اومدند آشنا مي‌شي و اينها!
يا اينكه يهو يه عموزاده‌اي كه اصلاً از وجودش بي‌خبر بودي تو را Add مي‌كنه و تو را از وجودش باخبر مي‌كنه! خلاصه كه حتي اگر به كاركردش به عنوان يه Social Community اعتقاد هم نداشته باشي، باز هم حسابي غرقش مي‌شي.