۱۳۸۷ آبان ۳۰, پنجشنبه

حرف

اول: خراب شد. هماني شد كه منتظرش بودم. اسطوره خراب شد. خرابش كرديم شايد، نمي‌دانم. فقط مي‌دانم كه ما را محروم كرد از داشتن يك خاطره‌ي خوب از يك مرد خوب. كاش نيامده بود. مي‌دانم كه شايد ما زيادي فصل قبل شيفته ‌شده‌بوديم و مثل همه‌ي شيفته‌ها جز خوبي‌هايش را نمي‌ديديم. اما در مورد اسطوره‌ها هميشه همين طور است. مگر نه؟
دوم: خوب نيستم اين روزها. اتفاقات بد است كه مثل نقل و نبات از در و ديوار مي‌بارد. هيچ ديده‌ايد بعضي روزها را كه انگار همه چيز عهد كرده‌اند كه افتضاح باشند؟ از هر طرف كه مي‌روي به يك اتفاق بد برمي‌خوري؟  علاوه بر اخبار و اتفاقات بدي كه هيچ تأثيري در آن نداري تازه خودت هم بدون اينكه قصدي داشته‌باشي همه چيز را خراب مي‌كني و بعد كه سر حساب مي‌شوي مي‌بيني هيچ كسي هم نيست كه براي اين خرابي كارها متهمش كني چون فقط خودت مقصر بوده‌اي و بعد همين بيشتر افسرده‌ات مي‌كند؟ من اين روزها همچين شرايطي دارم. خيلي بدم، خيلي!

۱۳۸۷ آبان ۲۹, چهارشنبه

نه، نه، نه!

امروز يك چيز خيلي مهم ياد گرفتم: اينكه يك «نه» كه به جا و به موقع و درست گفته بشود مي‌تواند انسان را از بسياري دردها و رنج‌هاي جانكاه بعدي برهاند و از بروز بسياري مشكلات جلوگيري نمايد. واقعاً «نه» گفتن يكي از مهمترين مهارت‌هاي زندگي است!