دخترك از همان اولش اشتباه كرده بود. يعني دچار سوء تفاهم شده بود. از همان وقتي كه تمام حرفها و درددلهاي آقاهه را اشتباهاً علاقهي او به خودش تفسير كرده بود. اينكه آقاهه از علايقش براي او ميگفت يا از كم بودن حقوقش پيش او گله ميكرد يا با هيجان ازش ميپرسيد كه فوتبال ديشب را ديدهاست يا نه و بعد بيتوجه به پاسخ او (كه هميشه منفي بود، آخر دخترك فوتبال نگاه نميكرد كه!) همهي جزئيات وقايع فوتبال را با كلي آب و تاب برايش تعريف ميكرد، اينها همه صحبتهايي بود دوستانه. از آن جنس صحبتهايي كه همه با همكارهايشان ميكنند فقط براي اينكه وقت بگذرد يا سرشان گرم شود يا هر چيز ديگر. اما دخترك همهي اينها را ابراز علاقه تفسير كرده بود و كلي براي خودش خيال بافته بود. مستقيم به كسي چيزي نگفته بودها، همه را پيش خودش فكر كرده بود. برنامه ريخته بود، سبك زندگياش را عوض كرده بود. سعي كرده بود كتابخوان بشود (آقاهه يه كتابخانه داشت كه اين طور كه خودش گفتهبود يكي از ديوارهاي اتاقش را كامل پوشانده بود)، هر كاري كردهبود نتوانستهبود بيشتر از يك فصل از يك كتاب فلسفه را تمام كند (آقاهه فلسفه خيلي دوست داشت) براي همين رفتهبود يك عالمه كتاب روانشناسي (از اين پنيرها و قورباغهها) از كتابخانه گرفته بود و سعي كردهبود بخواند. براي اينكه مدركش به فوقليسانس مخابرات آقاهه نزديك شود، رفته بود فوق ديپلم نقشهكشياش را از دانشگاه علمي كاربردي (آقاهه شريف درس خوانده بود) گرفتهبود و به فكر بود كه كنكور ليسانس هم بدهد. خلاصه كه زندگياش را طوري ترتيب دادهبود كه خوشآيند آقاهه باشد انگار.
بعد يك دفعه يك روز آقاهه با يك جعبه شيريني آمده بود سر كار و دخترك كه آن روز دير آمده بود سر كار با ديدن شيرينيها بدجوري ترسيدهبود و بعد آقاهه با همان ذوقي كه از فوتبال ديشب حرف ميزد بهش گفته بود كه از يك دانشگاه كانادايي پذيرش گرفته است و دارد ميرود براي ادامه تحصيل. گفته بود دكترايش را هم كه بگيرد بعيد است برگردد. گفته بود كه خيلي وقت است كه تلاش براي رفتن را آغاز كردهاست (همان وقتهايي كه با دخترك حرف ميزده و برايش درد دل ميكرده) اما چون مطمئن نبوده كه درست ميشود نميخواسته به كسي چيزي بگويد. آقاهه هي گفته بود از برنامههايش براي زندگي آينده و دخترك هي ديده بود قصري كه او براي خودش ساخته تكهتكه ميشود و پايين ميريزد. ديده بود كه آقاهه براي تا دوردورهاي زندگياش برنامه ريخته و دخترك هيچ كجاي زندگياش نيست.
حالا آقاهه اين قدر سرش شلوغ است و درگير كارهاي تسويهحساب و رفتنش است كه اصلاً حواسش به اين نيست كه دخترك يك روز در ميان ميآيد سر كار و روز به روز لاغرتر و زردتر ميشود و اصلاً هم حاضر نيست مريض شدنهاي مداومش (سرماخوردگيها و كمردردها و سردردها و همه جا دردهايش) را ربط بدهد به قصر آرزوهايي كه فرو ريختهاست.
دخترك از همان اولش اشتباه كرده بود....
بعد يك دفعه يك روز آقاهه با يك جعبه شيريني آمده بود سر كار و دخترك كه آن روز دير آمده بود سر كار با ديدن شيرينيها بدجوري ترسيدهبود و بعد آقاهه با همان ذوقي كه از فوتبال ديشب حرف ميزد بهش گفته بود كه از يك دانشگاه كانادايي پذيرش گرفته است و دارد ميرود براي ادامه تحصيل. گفته بود دكترايش را هم كه بگيرد بعيد است برگردد. گفته بود كه خيلي وقت است كه تلاش براي رفتن را آغاز كردهاست (همان وقتهايي كه با دخترك حرف ميزده و برايش درد دل ميكرده) اما چون مطمئن نبوده كه درست ميشود نميخواسته به كسي چيزي بگويد. آقاهه هي گفته بود از برنامههايش براي زندگي آينده و دخترك هي ديده بود قصري كه او براي خودش ساخته تكهتكه ميشود و پايين ميريزد. ديده بود كه آقاهه براي تا دوردورهاي زندگياش برنامه ريخته و دخترك هيچ كجاي زندگياش نيست.
حالا آقاهه اين قدر سرش شلوغ است و درگير كارهاي تسويهحساب و رفتنش است كه اصلاً حواسش به اين نيست كه دخترك يك روز در ميان ميآيد سر كار و روز به روز لاغرتر و زردتر ميشود و اصلاً هم حاضر نيست مريض شدنهاي مداومش (سرماخوردگيها و كمردردها و سردردها و همه جا دردهايش) را ربط بدهد به قصر آرزوهايي كه فرو ريختهاست.
دخترك از همان اولش اشتباه كرده بود....
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر