۱۳۸۹ خرداد ۲۳, یکشنبه

همين‌جوري

دوست دوران راهنمايي، من را توي فيس‌بوك پيدا كرده و به ليست دوستانش اضافه كرده.
دوستش داشتم. دختر باحالي بود. قلم خوبي هم داشت. يك دفعه يك انشا نوشته بود در مورد آتيلاي خونريز كه حال استقلالي‌هاي كلاس را بگيرد. اون موقع‌ها ناصر حجازي سرمربي بود و آتيلا پسرش پنالتي‌زن استقلال. متن اين‌قدر كاري بود كه يكي از استقلالي‌ها نشست به گريه كردن! آخ از اين دختربچه‌هاي راهنمايي! (دختره كه گريه كرد را مي‌بينم هنوز، توي خيابان خودمان مي‌نشينند.) من هم انشا نوشتنم خوب بود توي راهنمايي. رقيب بوديم؟ يادم نمي‌آيد. من كه منتظر بودم اون انشا بخواند تا به غير از نوشته‌هاي به سبكِ "البته بر هر كس واضح و مبرهن است كه..." چيز قابلي به گوشم برسد.
درخواستش را قبول كردم و روي ديوارش نوشتم: سلام دختر، چه‌طوري؟ چه كار مي‌كني؟
فردايش مكانش را تنظيم كرده رم، ايتاليا. پيام خصوصي داده كه چطوري و آيا تو واقعاً فلاني هستي و بعدش نوشته اميدوارم نوشتن را رها نكرده باشي.
برايش نوشتم كه آره خودمم. نوشتن را هم رها نكرده‌ام. يك چيزهاي ديگري مي‌نويسم اين روزها. تو مايه‌هاي كد برنامه و گزارش پيشرفت پروژه. مي‌خواستم در مورد انشاي آتيلا هم بنويسم گفتم بزار ابزار جهت معاشرت‌هاي بعدي داشته باشيم بسكه اين ارتباطات سايبري چرخش سخت مي‌چرخد.
سوالي نپرسيده‌ام. روز بعد عكسش را عوض مي‌كند. يك عكس مكش‌مرگ‌ما با موهاي كاهي رنگ مي‌گذارد براي پروفايلش و بعد جواب مي‌دهد: من دارم اينجا فلان رشته را مي‌خوانم. (فلان رشته از اين رشته‌هاست كه كلاس از اسمش مي‌ريزد) من هم نوشتن را ادامه دادم و تا وقتي ايران بودم توي چند تا مجله‌ي معتبر مطلب مي‌نويسم. بعد هم كه : بابا يه عكس بزار ببينيم چه شكلي شدي.
نمي‌دانم اون "مجله‌هاي معتبر" بود يا چي كه برنداشتم جوابش را بدهم كه من از آن آدم‌هايي هستم كه فضاي سايبر را فقط به دليل اينكه مي‌تواني تويش بي‌هويت باشي و بدون پيش‌داوري قضاوت شوي دوست دارم و براي همين هم دوست ندارم عكس بگذارم. در مورد انشاي آتيلا هم چيزي نمي‌نويسم.
پ.ن: نمي‌دانم چه حسي دارم الآن دقيقاً. حسادت آيا؟ دل‌به‌هم خوردگي؟ غصه از فرو ريختن كاخ خاطرات كودكي؟ غم فرصت‌هاي از دست رفته؟ شايد هم حسي ندارم اصلا. نمي‌دانم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر