۱۳۸۸ تیر ۲۶, جمعه

اندر احوالات اين روزها


اين روزها هر چقدر مي‌خواهي خودت، ذهنت و روحت را رها كني از اين اين حال و هوايي كه يقه‌ات را گرفته، مي‌خواهي سعي كني بي‌خيال شوي، نمي‌شود. يك بغض لعنتي است كه نشسته است ته گلويت و منتظر يك جرقه است كه بشكند. منتظر يك عكس، يك جمله، يك خاطره، يك آرزو كه همين يك ماه پيش در دسترس بوده و حالا... خواندن شرح حال خانواده‌هاي دستگير و كشته‌شدگان هم حال آدم را بد مي‌كند، خيلي بد.
يك ماه پيش در چنين روزهايي، گيج بوديم و منگ. نمي‌دانستيم اين‌ها ديگر چه اتفاق‌هايي است كه دارد مي‌افتد. چه شد؟ چه آمد بر سرمان؟ اين‌ها ديگر كي هستند؟ آيا ما داشته‌ايم همچين جايي، در كنار همچين آدم‌هايي زندگي مي‌كرده‌ايم؟ آيا اين همه سال فريب خورده‌ايم؟ نكند حالا داريم فريب مي‌خوريم؟ حالا بايد چه‌كار كنيم؟ حرف كي را باور كنيم؟ كدام طرف بايد برويم؟ عصباني بوديم، وحشت‌زده بوديم، گيج بوديم، هيجان‌زده بوديم. حرف مي‌زديم، داد مي‌زديم، مي‌ترسيديم. تا دو هفته، تا وقتي كه ساكت شد همه‌جا. تا وقتي كه كمي زندگي به روال عادي خودش بازگشت. تا وقتي كه كمي عادت كرديم. بعد افسردگي آمد. آنها غالب بودند و ما مغلوب. تسليم شديم و حس بي‌چارگي دست داد بهمان. متهاجم شديم. بداخلاق شديم. منتظر بوديم تا يكي از آن‌ها را يك گوشه‌ي رينگ گير بيندازيم و انتقام بگيريم. انتقام سرخوردگي‌ها، انتقام انرژي و تواني كه صرف كرديم و حالا همه بر باد رفت. اين حس هنوز هم ادامه دارد، كم و بيش. آن‌هايي كه از سر سرگرمي آمده بودند سراغ اين حال و هوا، حالا سرگرمي‌هاي قبلي خودشان را پيدا كرده‌اند. جدا شده‌اند از صف ما. حالا ما مانده‌ايم با اعتمادي كه تبديل شده به بي‌اعتمادي. باورهايي كه ناباوري شده. اميدهايي كه نااميد شده. اما دوست‌هايي پيدا كرده‌ايم خيلي خوبند. فهميده‌ايم آدم‌هايي كه بهشان احترام مي‌گذاشته‌ايم واقعاً محترم بوده‌اند. عامي نبوده‌اند. نفهم نبوده‌اند. به طرف خودمان كه نگاه مي‌كنيم، يك عالمه آدم خوب پيدا مي‌كنيم، فقط كافي‌است يك نگاه سرسري بيندازيم به ليست تا خوشحال شويم (اسم‌ها به ترتيبي كه يادم آمده نوشته‌ام، ربطي به ميزان اهميت‌شان ندارد):
داريوش مهرجويي، كيومرث پوراحمد، رضا كيانيان، عباس كيارستمي، محمدرضا شجريان، عليرضا افتخاري، محمد رحمانيان، مهتاب نصيرپور، هما روستا، مهدي مهدوي‌كيا، علي كريمي، جواد نكونام، سوسن تسليمي، مجيد مجيدي، اعظم طالقاني، عبدالعلي بازرگان، حميد فرخ نژاد، ليلا حاتمي، علي مصفا و هرچي آدم حسابي كه من دور و برم مي‌شناسم.
مسلم است كه من نه دلم براي جواد شمقدري تنگ مي‌شود، نه از اينكه رضازاده بعد از تبليغ براي املاك رابينسون براي اين‌ها هم تبليغ كرده غصه خورده‌ام، نه از نون به نرخ روز خوردن سلطان علي پروين تعجب كرده‌ام و نه دلم سوخته است كه چرا آقاي سلحشور و يوزارسيف‌اش طرفدار ما نيستند.
خلاصه كه اين روزها احتياج داريم به راه‌هايي كه بهتر شود حالمان و نجات پيدا كنيم از اين حال و هوا.



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر