۱۳۸۸ آذر ۴, چهارشنبه

سلاخ‌خانه‌ي شماره‌ي 5

ببين سام، اين كتاب خيلي كوتاه و قره‌قاطي و شلوغ و پلوغ است، علتش هم اين است كه انسان نمي‌تواند در مورد قتل‌عام حرف‌هاي زيركانه و قشنگ بزند، بعد از قتل عام، قاعدتاً همه مرده‌اند، و طبعاً نه صدايي از كسي در مي‌آيد و نه كسي ديگر چيزي مي‌خواهد. بعد از قتل‌عام انسان انتظار دارد آرامش برقرار شود، و همين هم هست، البته بجز پرنده‌ها.
و پرنده‌ها چه مي‌گويند؟ مگر درباره‌ي قتل‌عام حرف هم مي‌شود  زد؟ شايد فقط بشود گفت:«جيك، جيك، جيك؟»

به پسرهايم سپرده‌ام كه تحت هيچ شرايطي در قتل‌عام شركت نكنند و خبر قتل‌عام دشمن نبايد باعث خوشحالي و ارضاي خاطر آنها شود.

به علاوه به آنها گفته‌ام كه نبايد براي شركت‌هايي كه وسايل قتل‌عام مي‌سازند كار كنند، و تحقير خود را نسبت به كساني كه گمان مي‌كنند به اين نوع  وسايل نيازمنديم، ابراز دارند.


سلاخ‌خانه‌ي شماره‌5
كورت ونه‌گات ص 34
ترجمه‌ي ع.ا.بهرامي
انتشارات روشنگران و مطالعات زنان

*******************************************************


هر وقت كه كتاب‌هاي ونه‌گاوت را مي‌خوانم، سعي مي‌كنم در ملأعام نباشد. چون نمي‌دانم جواب سؤال بسيار فلسفي «اين داستانش در مورد چيه؟» را چه‌جوري بدم. اگر گرفتار چنين سؤالي بشوم چاره‌اي ندارم بگم «چرت و پرت!». نه واقعاً اگر بخواهم توضيح بدهم مثلاً سلاخ‌خانه‌ي شماره‌ي 5 در مورد يك بابايي است كه در زمان چند پاره شده‌است و رفته در يك سياره‌اي به اسم ترالفامادور لخت و عور توي يك اتاق شيشه‌اي زندگي كرده و توي جنگ جهاني دوم هم بوده از يك بمباران و قتل‌عام نجات پيدا كرده و بينايي سنج هم بوده و همه‌ي اينها را قاطي پاطي و در آنِ واحد بوده، طرف به غير از چرت و پرت چه چيز ديگه‌اي به ذهنش متواتر مي‌شه؟! اما واقعاً بايد گفت ونه‌گاوت متخصص نوشتن خواندني‌ترين چرت و پرت‌هايي است كه توي عمرم ديده‌ام.
از سلاخ‌خانه‌ي ... خوشم آمد واقعاً. نگاه انساني فوق‌العاده‌اي به جنگ داشت. طرف هيچ كس را نگرفته بود. نه آلماني‌ها و نه امريكايي‌ها. به آنها با ديد يكسان و فقط به عنوان آدم‌هايي نگاه مي‌كند كه وسط يك معركه گير افتاده‌اند:

داستان بيلي در يكي از مناطق نزديك شهر كه از حريق و انفجار جان سالم به در برده بود، به شكلي شگفت پايان يافت. نگهبان‌ها و امريكايي‌ها، سر شب به ميهمان‌خانه‌اي كه هنوز باز بود رسيدند. شمع روشن بود. در طبقه‌ي پايين، در سه بخاري ديواري آتش روشن بود. ميز و صندلي‌هاي خالي منتظر آيندگان بودند و در طبقه‌ي بالا تخت‌هاي خالي كه روتختي آنها را كنار زده بودند قرار داشت.
ساكنان ميهمان‌خانه عبارت بودند از صاحب نابيناي آن و همسر بيناي او كه آشپزميهمان‌خانه نيز بود و دو دخترش كه خدمت‌كار و پيش‌خدمت ميهمان‌خانه بودند. آنها مي‌دانستند درسدن از ميان رفته‌است.  آنهايي كه چشم داشتند ديده بودند كه درسدن بي‌وقفه مي‌سوزد و مي‌دانستند كه اكنون در حاشيه‌ي يك بيابان زندگي مي‌كنند. با اين وجود، ميهمان‌خانه را براي پذيرايي مسافر باز كرده‌بودند؛ ليوان‌ها را برق انداخته بودند، ساعت‌ها را كوك كرده بودند، بخاري‌ها را روشن نگاه داشته بودند و ساعت‌ها انتظار كشيده بودند تا ببينند كسي مي‌آيد يا نه.
از درسدن سيل فراريان بيرون نيامد. ساعت‌ها مدام تيك‌تاك مي‌كردند، آتش جرقه‌زنان مي‌سوخت، شمع‌هاي شفاف مي‌چكيدند. و بعد در زدند و چهار نگهبان و صد اسير جنگي آمريكايي پا به درون گذاشتند.
صاحب ميهمان‌خانه از نگهبان‌ها سؤال كرد كه آيا از شهر آمده‌اند.
«بله.»
«كسان ديگري هم در راه هستند؟»
و نگهبان‌ها جواب دادند، از اين مسير مشكلي كه آنها آمده‌اند، غير از خودشان حتي يك موجود زنده هم نديده‌اند.
صاحب نابيناي ميهمان‌خانه گفت آمريكايي‌ها مي‌توانند شب را در اصطبل بخوابند و به آنها سوپ،‌ قهوه مصنوعي و كمي آبجو داد. بعد به اصطبل آمد و به صداي خوابيدن‌شان روي كاه‌ها گوش داد. به آلماني گفت: «شب به خير، آمريكايي‌ها، خوش بخوابيد.»


همان صص 222-223

*******************************************************

و طبق معمول طنز ونه‌گاوت كه معلوم نيست قرار است خنده‌دار باشد يا گريه‌دار هم محشر است واقعاً، به خصوص با آن تك‌مضرابي كه بعد از هر گزارش مرگ مي‌زند: «بله، رسم روزگار چنين است!»


دو شب قبل رابرت كندي كه خانه تابستانيش در دوازده كيلومتري محل سكونت تابستاني و زمستاني من واقع شده است به ضرب گلوله به قتل رسيد. مرد. بله. رسم روزگار چنين است.
يك ماه قبل مارتين لوتركينگ به ضرب گلوله به قتل رسيد. او هم مرد. بله، رسم روزگار چنين است.
و همه روزه دولت من، كساني را كه علوم نظامي در ويتنام به جنازه تبديل كرده‌است، سرشماري مي‌كند و به اطلاع من مي‌رساند. بله، رسم روزگار چنين است.
پدر من سال‌هاست كه مرده -آن هم به مرگ طبيعي-، بله رسم روزگار چنين است. پدرم مرد خوبي بود. او هم عاشق تفنگ بود. تفنگ‌هايش را برايم به ارث گذاشته‌است. تفنگ‌ها مي‌پوسند.



همان ص 257

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر