بعد از اينكه تركمنها موافقت كردند كه سجلِ احوال داشته باشند، اين بحث شورانگيزِ شگفتآور پيش آمد كه هركس، نامش چيست، و نامخانوادگياش چيست. جنجالها بهپا شد، برخوردها پيش آمد، و كدورتها. در مواردي، چيزي نمانده بود كه كار به كشت و كشتار هم بكشد. مرتباً ياشوليها* و آقسَقَّلها* پادرمياني ميكردند، صلح وصفا برقرار ميكردند، و بر آتشي كه دودش ممكن بود به چشم خيليها برود خاكستر ميريختند.
عثمان آيمحمّدي نگاه ميكرد و ميديد كه يك آدمِ ناشناسِ كج و كولهْ اسمش شده عثمان آيمحمّدي. ميگفت: مردك! تو از كي تا حالا عثمان آيمحمّدي شدهاي؟
عثمان آيمحمّدي ميگفت: از وقتي سجل احوال دادهاند.
-عثمان آيمحمّدي ميگفت: قبلاً چه بودي مردك، كه بعداً شدي عثمان آيمحمّدي؟
عثمان آيمحمّدي جواب مي داد: قبلاً هم يك همچو چيزهايي بودم. بي اسم و رسم كه نبودم. حالا اصلاً چه فرقي ميكند؟ عثمان نبودم، قربان بودم.
عثمان آيمحمّدي ميگفت: خب اگر قربان بودي، غلط كردي عثمان شدي! تازه، عثمان توي سرت بخورد، نام خانوادگيات را چرا آيمحمّدي گرفتي؟ آيمحّمديها توي صحرا سرشناس هستند. همهشان پدرْمادردارند و پدرْمادرِ همديگر را ميشناسند. همهشان با هم قوم و خويشاند. آيمحمّديها، توي صحرا آبرو دارند، حيثيّت دارند، شرف دارند...
عثمان آيمحمّديْ پرخاش ميكرد: آهاي آهاي! مواظب حرف زدنت باش عثمان آيمحمّدي! خيال نكن كه فقط آيمحمّديهاي تو شرف و آبرو حيثيّت دارند. آيمحمّديهاي من هم همهچيز دارند، بيشتر از مال تو هم دارند.
عثمان آيمحمّدي فرياد ميكشيد: باشد، باشد. همين روزها سرت را گوش تا گوش ميبُرم ميگذارم روي سينهات تا ديگر، در تمام صحرا، يك عثمان آيمحمّديْ بيشتر وجود نداشتهباشد.
عثمان آيمحمّدي ميگفت: پَ ... من خودم سه نفر ديگر را ميشناسم كه اسمشان عثمان آيمحمّدي است. پس تو بايد، برادرجان، نصف مردم صحرا بكشي، تا بعد، خودت را كه اسمت عثمان آيمحمّديست دولت بگيرد و دار بزند. نه؟
و اينطور ميشد كه ياشوليها و آقسقّلها پادرمياني ميكردند و طرفين همنام را اندرز ميدادند و بين آنها پيمانِ پسرعمويي ميبستند و رهاشان ميكردند كه بروند پي كار و زندگيشان.
جيران داد ميكشيد: آهاي خِدِرتاجِبِردي! كدام گوري هستي؟ نميآيي اين بارها را بياوري پايين؟
خِدِرتاجِبِردي ميآمد و ميگفت: بهتر است شوهرت را صدا كني كمكت كند. ديگر نبينم مرا صدا كني و از كار و زندگي بيندازيها!
جيران ميگفت: بله؟ منظورت چيست مردك؟ مگر من غيرِ شوهرم كس ديگري را هم صدا ميكنم؟
آنوقت، خِدِرتاجِبِردي از راه ميرسيد و ميگفت: جيران جان! ناراحت نشو! اين بدبخت بياسم و رسم رفته اسم مرا گذاشته روي خودش و سجل احوال گرفته. حالا خيال ميكند واقعاً هم خدرتاج بِردي است....
جيران داد ميكشيد: يعني تو اجازه دادي كه من.... من.... اسم شوهرم.... روي اين آدمِ مريض باشد... و من.... من.... هر وقت شوهرم را صدا ميكنم اين هيولاي مريض بيايد و به من ناز و ادا بفروشد؟
خِدِرتاجِبِردي ميگفت: نه خانم جان... نه جيران جان.... همين روزها توي صحرا بلايي سرش ميآورم كه ديگر يادش برود چند روزي هم خِدِرتاجِبِردي بوده.
-اگر كمي غيرت داشتهباشي همين كار را ميكن.
-لازم نيست، لازم نيست.... من ميروم اوّل اسم خانوادگيام يك «احمد» ميگذارم ميشوم «خِدِر احمد تاجِبِردي»...
-آفرين! آدم عاقلي هستي، منتهي بايد بروي جواب پسرعموي مرا بدهي كه اسمش «خِدِر احمد تاجِبِردي»ست.
-شايد پسرعمويت، مثل تو، نوكر زنش نباشد و بشود با او كنارآمد.
-عثمان آيمحمّدي، سلام!
سلام عثمان آيمحمّدي! حالت چطور است؟
-خوبم. من با تو حرف دارم.
-خجالت نكش عثمان آيمحمّدي، حرفت را بزن! باز ميخواهي بروم اسمم را عوض كنم؟
-نه.... اتفاقاً خيلي هم خوب است كه ما هم اسميم. ميگويم چطور است برويم همهي عثمان آيمحمّديهاي صحرا را پيدا كنيم، با همهشان عقدِاُخُوت ببنديم و بشويم يك دسته عثمان آيمحمّدي و شورش كنيم عليه پَهلَوي.
-شورش كنيم كه چه بشود عثمان آيمحمّدي؟
-شورش نكنيم كه چه بشود عثمان آيمحمّدي؟
-وقتي شورش نكنيم، همين زندگي سگي را، لااقل، ازمان نميگيرند، عثمان آيمحمّدي؟
-خب من هم چون دلم ميخواهد كه اين زندگي سگي را ازمان بگيرند و خلاصمان كنند ميگويم بياييم دستهي عثمان آيمحمّدي درست كنيم.
-بگذار من با پسرعمويم كه هم عثمان آيمحمّديست مشورت كنم. او عقلش بيشتر از من است. ضمناً تفنگهايمان را توي خانهي او چال كردهييم. بايد موافقت كند تا زمينِ اتاقش را بكنيم.
-خب پس تا هفتهي ديگر، مرا خبر كن كه ميتوانيم دسته درست كنيم يا نه. ضمناً به تفنگهايت خوب روغن زدهيي عثمان آيمحمدي؟ مبادا زنگ بزند! همهي قوت ما همين تفنگهاست. ميداني كه.
-بله... خوبْ روغن زدهام، خوب نمدپيچ كردهام. تا هزار سال ديگر همانطور كه هست ميماند. تفنگِ تركمن، مثل كينهي تركمن است. تا دولتِ خوب نيايد و به داد و دردِ ما نرسد، نه كينه ميپوسد نه تفنگ.
-باركاللّه، باركاللّه! تو كُلّي عقل داري و خودت را به كم عقلي ميزني، عثمان آيمحمّدي!
-بله... مصلحت در اين است كه فعلاً خُلواره باشيم، عثمان آيمحمّدي!
*ريشْسفيدان و پيرمردان مؤمن و روحاني
آتش، بدون دود
نادر ابراهيمي
ج 4 صص 83-79 - انتشارات روزبهان
نادر ابراهيمي
ج 4 صص 83-79 - انتشارات روزبهان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر