خودش بود. پيراهن تنگ و شلوار پاچهگشاد پوشيده بود. يك سبيل چخماقي كت و كلفت هم داشت. جوان بود. 30 سال شايد. نشسته بود و يك گيتار گرفته بود دستش. چشمهاش رو بسته بود و با اخم ميخواند: بوي عيدي، بوي توپ ....
اجراي جديدش را قبلا ديده بودم. هماني كه مال 7-8 سال پيش است. خودش پيانو ميزند و ميخواند و سوت ميزند. هماني كه موهايش خاكستري است و سبيلش هم ديگر چخماقي نيست. اما اين فرق داشت. يك چيز ديگري داشت. اصل بود انگار. مال همان موقع بود. وقتي ميخواند انگار حس و حال شعر را داشت. وقتي گفت «توي جوي لاجوردي هوس يه آبتني»، چشمهايش را كه تا حالا بسته بود باز كرد و برق لبخند شيطنتآميزي آنها را روشن كرد. انگار نه انگار كه اين تصاوير مال 30 سال پيش است. انگار اين فرهاد 30 ساله دارد همين الان آهنگ محبوبم را ميخواند. خلاصه كه خيلي چسبيد. راستي اين پدر و مادرها هم بعضي وقتها چه يادگاريهاي محشري از جوانيهايشان رو ميكنند!
اجراي جديدش را قبلا ديده بودم. هماني كه مال 7-8 سال پيش است. خودش پيانو ميزند و ميخواند و سوت ميزند. هماني كه موهايش خاكستري است و سبيلش هم ديگر چخماقي نيست. اما اين فرق داشت. يك چيز ديگري داشت. اصل بود انگار. مال همان موقع بود. وقتي ميخواند انگار حس و حال شعر را داشت. وقتي گفت «توي جوي لاجوردي هوس يه آبتني»، چشمهايش را كه تا حالا بسته بود باز كرد و برق لبخند شيطنتآميزي آنها را روشن كرد. انگار نه انگار كه اين تصاوير مال 30 سال پيش است. انگار اين فرهاد 30 ساله دارد همين الان آهنگ محبوبم را ميخواند. خلاصه كه خيلي چسبيد. راستي اين پدر و مادرها هم بعضي وقتها چه يادگاريهاي محشري از جوانيهايشان رو ميكنند!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر