نشستهام توي يك اتاق كه در طول روز هم با وجود روشن بودن 8-7 تا مهتابي باز تاريك است و موشها هم به صورت مسالمتآميز در كنارمان زندگي ميكنند و ميآيند و ميروند. دور برم 5-4 تا پيردختر تايپيست هستند كه جديترين بحثشان مانتوي جديد دخترعمويشان يا نحوة پختن دلمهي كلم است و 70% وقت مفيدشان هم به غير حرف زدن به بازي كردن ميگذرد و شانس اينكه بتواني در بارهي يك چيز درست و حسابي (به غير از حرفهاي خالهزنكي) باهاشون حرف بزني در حد صفر است. دارم يك كار فوقالعاده كسلكننده انجام ميدهم كه به نتيجه بخش بودنش شديداً بدبينم. به دليل بيدار شدنهاي مكرر سحرهاي ماه رمضان دچار بيخوابي مفرط شدهام و خوابيدنهاي بعد از سحري هم به غير از سوءهاضمه هيچ كمكي بهم نكردهاست. از آخرين باري كه يك كتاب درست و حسابي خواندهام (يعني شب عيد) نزديك 6 ماه ميگذرد. خيلي وقت است كه هيچ اتفاق هيجانانگيزي برايم نيفتاده و با وجود همهي اينها سعي ميكنم سرحال باشم!
۱۳۸۷ شهریور ۱۸, دوشنبه
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر