۱۳۸۷ شهریور ۳۰, شنبه

تلفن

من از حرف زدن با تلفن بدم مي‌آيد. دوست ندارم با كسي حرف بزنم در حالي كه واكنش‌هاي صورتش، حالت چشم‌هايش، حركت دستهايش و فرم بدنش را نمي‌بينم و نمي‌توانم بفهمم كه حرف من چه تأثيري رويش مي‌گذارد. در حالت عادي اين واكنش‌ها بيشتر از حرف‌هاي طرف باارزش‌اند. اگر وقتي داري باهاش حرف مي‌زني و صورتش سرخ شده مي‌فهمي كه يا عصباني است يا خجالت كشيده. اگر دائم چشم‌هايش را ازت مي‌دزدد و به روبه‌رويش خيره شده‌است يا دارد دروغ مي‌گويد يا توي معذوريت گير كرده و رويش نمي‌شود به تو بگويد كه كاري را كه ازش انتظار داري را نمي‌تواند انجام بدهد و هزار تا ريزه‌كاري ديگر كه بسته به آدمش فرق مي‌كند. خلاصه اينكه اين واكنش‌ها خيلي بهتر از حرف‌هاي طرف حقيقت را بهت مي‌گويد. حالا پشت تلفن تمام اين‌ها را از دست مي‌دهي. مجبور مي‌شوي فقط به تُن صداي طرف مقابلت اعتماد كني و حرف‌هايش. تازه وقتي كسي كه داري باهاش حرف مي‌زني را نمي‌شناسي اوضاع بدتر مي‌شود. ديگر از همان تُن صدا و لحن حرف زدن هم چيزي دستگيرت نمي‌شود.
اصلاً برايم قابل هضم نيست كه بعضي آدم‌ها ساعت‌ها وقتشان را پاي تلفن صرف مي‌كنند. حرف مي‌زنند، حرف مي‌زنند، حرف مي‌زنند... حالا با اين علاقه‌اي كه من به تلفن دارم مي‌شود تصور كرد كه هفته‌اي چند بار زنگ‌ها براي من به صدا در مي‌آيد. شايد يكي دو بار. اين هم دوست‌هايي هستند كه يك جايي كارشان گير كرده يا سؤالي دارند (وقتي تلفن دوست نداشته‌باشي كه كسي براي احوال‌پرسي بهت زنگ نمي‌زند!). حالا توي اين هفته‌اي يكي دو بار هر بار كه با تلفن حرف مي‌زنم صداي خانم همساية ارمني‌مان را زير تلفن مي‌شنوم كه دارد با حرارت حرف مي‌زند. انگار كه تلفنشان دائم در حال استفاده است!
نكته‌ي نامربوط: همسايه‌ي ارمني ما خانه‌اش روبروي ما است 3 پلاك جلوتر، اما نويز تلفنش روي تلفن ما مي‌افتد!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر