۱۳۸۸ مهر ۸, چهارشنبه

در اتوبوس دانشگاه


خانمه با دو تا بچه‌اش ايستاده وسط اتوبوس. بعد از دوسه بار كه راننده ترمز مي‌زنه و بچه‌هاش اين ور و اون ور پرت مي‌شوند، اعصابش ديگه نمي‌كشه و به راننده مي‌گه:«آقا يعني چه كه ما كارمندا همش بايد بايستيم. كارمندها در اولويت هستند. شما بايد به دانشجو تذكر بديد كه جاي ما را نگيرند. اگر كمبود جا هست نبايد كارمندها صدمه ببينند و.......». پنج دقيقه يك نفس حرف مي‌زند. خوب كه حرف‌هايش را زد، راننده با آرامشي كه فقط از يك پيرمرد اصفهاني برمي‌آيد، بدون اينكه رويش را برگرداند با صداي بلند غرولند مي‌كند كه:«كارمندي كه نتوند بيست دِيقه سَري پا وايسِد به هيچ دردي نيمي‌خورد!» يك كلام، ختم كلام!


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر