آتميش از كنار نعش آسيلان گذشت و به ساچلي و آرپاچي نزديك شد.
-سلام برادر! سلام خواهر! عجب مهتابي شده امشب!
آرپاچي دستش را آرام به عقب برد، و با انگشت، گور تاريساخلا را نشان داد.
-من اورا كشتم: پدرم را، تاريساخلا را....
و گريه بر او هجوم آورد.
ساچلي گريست، و آتميش اشك به چشم آورد.
آنجا، در پرتوِ نورِ كجِ ماه، آدمكشانِ نازكدل، اجتماع كرده بودند...
آتش، بدون دود
نادر ابراهيمي
ج 3 ص 67 - انتشارات روزبهان
نادر ابراهيمي
ج 3 ص 67 - انتشارات روزبهان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر